شکوه (با بازی فاطمه معتمد آریا) پس از آنکه متوجه میشود که فرزندان فریدون (با بازی رضا بابک)، شوهر سابق شکوه، او را به خانه سالمندان بردهاند، تصمیم میگیرد که فریدون را به خانه خود و شوهر دومش رضا (با بازی سعید آقاخانی) بیاورد. بنفشه آفریقایی تنها فیلمی بود که یک خلاصه داستان استاندارد و در عین حال جذاب را، پیش از شروع جشنواره درباره آن شنیده بودیم. با انتظار فراوان (به شخصه خود من) به تماشای فیلم مونا زندی میرویم و منتظر میمانیم تا با ورود فریدون به خانه، شاهد یک مثلث عشقی و روابطی پیچیده باشیم که از گذشته یک زوج پانزده ساله میتواند نشات بگیرد و رفته رفته فیلم لایههای عمیقتری را از روابط این سه شخصیت به ما نشان دهد. اما اتفاقی که میافتد این است که فیلمساز بسیار مسحور ایده اولیهاش شده است و هرچه از شروع فیلم میگذرد ما چیزی فراتر از این ایده را نمیبینیم. صرفا شاهد تقابلهایی ساده میان این سه نفر در محیط خانه هستیم که پس از چند سکانس، دیگر کاملا برایمان تکراری میشود. درباره گذشته فریدون و شکوه سوالهای زیادی داریم و اصلا میخواهیم رفته رفته درک کنیم که دلیل تصمیم شکوه برای آوردن فریدون چه میتواند باشد؟ اما فیلم به جای ورود به گذشته این آدمها و عمیق شدن در روابطشان صرفا تیپی از آنها را به ما نشان میدهد که گویی برای ثواب کردن به یکدیگر کمک میکنند و نیت مهم دیگری ندارند.
در میانه فیلم برای دقایق بسیاری دیگر فریدون را فراموش میکنیم و فیلمساز عملا ایده خلاصه داستانش را پیگیری نمیکند و به یک داستان فرعی کاملا بی ربط میپردازد. دختری به نام فرشته که برای شکوه درد و دل میکند و به ناگاه ناپدید میشود. آنقدر با این دختر و مادرش ثریا بیگانه هستیم که دنبال کردن این قصه فرعی سر سوزنی برایمان اهمیت ندارد. تنها ارتباطش این است که در دیالوگهایی کاملا رو، معنای این قصه را از زبان آدمهای فیلم میشنویم که آری فرزندان، امروزه مادر و پدرهای خود را به فراموشی سپردهاند. جالب آنکه اتفاقهای عجیبی مانند به زندان افتادن شکوه کاملا بی اهمیت در فیلم جلوه میکند. به گونهای که واقعا تردید داریم با چه عشقی میان شکوه و رضا طرفیم؟ رضا که به بازداشتگاه رفتنِ همسرش برایش اتفاقی عادیست، چگونه فیلمساز از ما انتظار دارد سکانسهای به ظاهر عاشقانه بعدی میان شکوه و رضا را باور کنیم؟ آن هم در دقایقی که واقعا هیچ دلیلی برای دنبال کردن فیلم نداریم. آنقدر دلیل نداریم که دیگر منطق سکانسهایی که پشت هم میآیند برایمان بی معناست. گاهی به یک آواز خواندن میان شکوه و رضا در دل طبیعت میرویم، گاهی به یک مراسم پختن آش در حیاط خانه. تماشاگر معلق است و فیلمساز هم دعوی آن دارد که مشغول به تصویر کشیدن لحظات عاشقانه است. عشقی که هیچ کس جز خود فیلمساز باورش نمیکند.
در پایان نیز فریدونی که به طور کل در دقایق پایانی فراموشش کرده بودیم، رفتنش از این دنیا آنقدر برایمان اثرگذار نیست که به عنوان یک پایان قابل قبول هضمش کنیم. این مرگ تنها نقطهایست بر پایان سکانسهای متعددی که مخاطب را کلافه کرده بود و تمامی نداشت. حال سوال اینجاست که آیا به واقع ورود و خروج فریدون تغییر شگرفی در زندگی شکوه و رضا ایجاد کرد که حال وقتی در پلان پایانی، شکوه سر خود را روی شانه رضا میگذارد، دقیقا بدانیم چه حسی دارد؟ وقتی به اندازه کافی به هریک از این آدمها نزدیک نشدیم، طبیعیست که نسبت به هیچ کدام در پایان واکنشی نداریم. همین طور نسبت به اینکه بنفشه آفریقایی همان شکوه است با لباسهای بنفشش در خانه رنگارنگش. تماشای فیلم بنفشه آفریقایی حسرت زیادی به واسطه پرداخت ضعیف ایده جذابش، در دل مخاطبانی که با انتظارات فراوان به تماشای آن میروند، ایجاد میکند…