سه گوش

نقد فیلم موتورهای فانی (Mortal Engines)

فیلم موتورهای فانی (Mortal Engines)

دیدن یک فیلم با ظاهر زیبا، با نشستن مقابل اثری که موقع تماشای آن ذره‌ذره‌ی احساسات‌تان را گره‌خورده به وجود شخصیت‌هایش می‌بینید، تفاوت بسیار زیادی دارد. آن‌قدر که اولی می‌تواند مثل «موتورهای فانی» برای‌تان تبدیل به یک تجربه‌ی دو ساعته شود که احتمالا اگر علاقه‌مند به داستان‌های استیم‌پانکی و فانتزی‌های نوجوانانه باشید، از مواجهه با آن پشیمان نخواهید شد ولی به هیچ عنوان دلیل خاصی هم برای دعوت دیگران نسبت به دیدنش نمی‌یابید. و در عین حال دومی می‌تواند سال‌های سال در خاطرتان بماند و سبب شود که از بازبینی، اشاره به آن و به یاد آوردن سکانس‌هایش لذت ببرید. در حالی که شاید هر دو دسته، پرشده از آثاری باشند که با توجه به زمان اکران‌شان از کیفیت بصری بالایی برخوردار بوده‌اند و بهره‌برداری از جلوه‌های ویژه و تکنیک‌های تصویری برای ترسیم جهان‌های خیالی را نیز استادانه می‌شناسند. اما چرا فیلمی همچون Mortal Engines – موتورهای فانی – در گروه اول قرار می‌گیرد و سه‌گانه‌ی فوق‌العاده‌ی پیتر جکسون با اقتباس از دنیای آفریده‌شده توسط جی. آر. آر. تالکین، پا به گروه دوم می‌گذارد؟ چون دومی از همه‌ی این تصویرسازی‌ها برای به سینما بردنِ قصه‌ای عالی استفاده می‌کند و دیگری می‌خواهد به تصویرسازی‌هایش محدود باشد. یکی از جلوه‌های ویژه برای غرق کردن بیننده در جهان جایگزین شخصیت‌هایی قابل هم‌ذات‌پنداری بهره می‌برد و دیگری تیپ‌های سینمایی‌اش را دل این جلوه‌های ویژه‌ی باشکوه، به خوردتان می‌دهد.

اثر خوش‌جلوه و پرشده از جلوه‌های ویژه‌ی جذاب کریستین ریورز، خطوط داستانی بلندی ندارد. یعنی وقتی به اواسط تماشایش می‌رسید، حداقل دلیل داستانی خاصی برای ادامه‌ی این کار تقدیم‌تان نمی‌کند

این که «موتورهای فانی» با ایده‌های داستانی جذاب و منبع اقتباس قابل احترام خود تجربه‌ی ماندگاری نمی‌شود، بیشتر از هر چیز به همین موضوع برمی‌گردد. به این که کریستین ریورز در مقام کارگردان اثر، دغدغه‌ی اصلی‌اش را نه روی روایت یک قصه در فرم تصویری سینما که روی تصویرسازی مطلق و پرجزئیات از دنیای منبع اقتباس، بنا می‌کند. مسئله‌ای که با توجه جدی‌تر به کارنامه‌ی سینمایی او، به شکل تلخی قابل درک به نظر می‌رسد.

ریورز در Mortal Engines برای اولین بار سکان کارگردانی یک فیلم بلند را برعهده می‌گیرد و از آن‌جایی که هدف‌گذاری اصلی سازندگان چیزی به جز تبدیل کردن این اثر، به قدم آغازین یک دنباله‌ی سینمایی بلند نبود، سعی داشته است که با تمرکز بر روی بزرگ‌ترین توانایی‌هایش، دنیایی بزرگ را مقابل چشمان مخاطب قرار دهد. دنیایی که طرفداران داستان‌های استیم‌پانک را به خودش جذب کند و هم روایت کلاسیک و تکرارشده و در عین حال سرگرم‌کننده‌ای داشته باشد و هم افق بلند داستانی مجموعه را به ذهن همگان ببرد. از آن‌جایی که او در فیلم‌های پیتر جکسون، از سه‌گانه‌ی «هابیت» و فیلم The Lovely Bones تا سه‌گانه‌ی «ارباب حلقه‌ها»، همیشه یکی از اعضای اصلی تیم کارگردانی هنری و طراحی استوری‌بردها بوده است، اصلا عجیب نیست که می‌بینیم Mortal Engines این‌قدر بی حد و اندازه زیبا و پرجزئیات جلوه می‌کند. فیلم با آن که در برخی سکانس‌ها شاید می‌توانست در صورت داشتن بودجه‌ی ساخت بالاتر جلوه‌های ویژه‌ی واقع‌گرایانه‌تری را به نمایش بگذارد، ولی همیشه دیدنی باقی می‌ماند. از نشان دادن زوایای گوناگون شهرهای متحرک و غول‌آسایی که باید به عنوان یکی از اصلی‌ترین عناصر داستان پذیرفته شوند تا تک‌تک قاب‌بندی‌های ساده‌ای که با افکت‌ها و فیلترهای تصویری مناسب، فضای مدرن و در عین حال سنتی و متفاوت زندگی مردم در دنیای جدید را عالی به تصویر می‌کشند. فیلم در همه‌ی این‌ها عالی است. طوری که اگر تماما بار داستانی و قدرت خلق اتمسفرش را برای چند ثانیه فراموش کنید، به سادگی نمی‌توانید هیچ انتقادی به تصویرسازی‌هایش داشته باشید.

اما مسئله‌ی «موتورهای فانی» نه عناصر بصری، که داستان‌گویی آن است. قصه‌ای که چه در پرداخت روابط احساسی و چه در آفرینش دشمنان شخصیت‌های مثبت، نه فقط به طرز آزاردهنده‌ی تکراری به نظر می‌رسد، بلکه هرگز کشش خاصی را هم در وجودتان رشد نمی‌دهد. فیلم تشکیل‌شده از سکانس‌های به‌هم‌پیوسته‌ای است که در لحظه ارزش و اعتبارشان را پیدا می‌کنند و به همان سرعت هم آن را از دست می‌دهند. به آن دلیل که ساخته‌ی جدید یونیورسال پیکچرز، هیچ خط داستانی بلندی نمی‌سازد و حتی به بیننده دلیلی برای تماشای فیلم از این نظر نمی‌دهد. داستان را مطابق تریلرهایش با آوردن یک دختر با صورت زخمی و نقاب قرمز به یک شهر عظیمِ در حال حرکت و حمله‌ی او به یکی از اعضای کلیدی شهر شروع می‌کند و بعد هم دختر و پسر نوجوان قصه را به وسط بیابان می‌اندازد و از آن‌ها می‌خواهد که زنده بمانند.

«موتورهای فانی» در هیچ‌چیز ایده‌آل نیست؛ حتی در معدود بخش‌های خوب و قابل قبولی که دارد

Mortal Engines به اشتباه باور می‌کند که این آغاز سریع، قرار است طوفانی باشد و همگان را تحت تاثیر قرار دهد. ولی پس از چند دقیقه گذشتن از مقدمه‌اش، بارها و بارها از خودتان می‌پرسید که دقیقا شخصیت‌ها در هر سکانس، چه هدفی را دنبال می‌کنند؟ آن‌ها در منطقه‌ای خشک‌وخالی به سر می‌برند و آن طرف هم شما لندن را در حالتی تماشا می‌کنید که باز هم مطابق تریلرها، آنتاگونیست قصه در آن مشغول انجام کارهای منفی است. تمام هویت فیلم هم می‌شود این که بالاخره یک‌جوری و در یک‌زمانی این دو نوجوان را به جان آنتاگونیست اصلی بیاندازد و درگیری‌شان را نشان‌تان دهد. آن هم درگیری‌هایی که تمامی‌شان نتایج قابل پیش‌بینی و ساده‌ای دارند. پس اگر می‌پرسید پس از رسیدن به یک چهارم راه‌تان در مسیر تماشای هر فیلم چرا باید آن را ادامه دهید، احتمالا Mortal Engines محصول جالبی برای‌تان نخواهد بود. چون اگر حقیقتش را بخواهید به جز جلوه‌های ویژه‌ی شلوغ‌تر و انفجارهای بزرگ‌تر، در پاسخ این سوال دلیلی را مقابل‌تان نمی‌گذارد.

بخشی از اصلی‌ترین اشکالات اثر که منجر به شکل‌گیری این ضعف شدید داستانی می‌شود و تمامی سکانس‌های آن مانند لحظات احساسی جریان‌یافته بر مبنای روابط یک موجود عجیب و دخترکی بی‌سرپرست را که از قضا در کارگردانی مناسبی هم ارائه می‌شود هدر داده است، شخصیت‌پردازی‌هایی هستند که در آن‌ها نیز ظواهر، حرف اول و آخر را می‌زنند. موقع تماشای Mortal Engines اگر تام و هستر یعنی کاراکترهای محوری‌اش و یک موجود دیگر را کنار بگذارید، به معنی واقعی کلمه هیچ انسانی را مقابل دوربین پیدا نمی‌کنید که بتوانید آن را حتی یک شخصیت دسته‌پایین سینمایی به حساب بیاورید.

زیرا کارگردان هروقت که بخواهد شما را مقابل یکی از کاراکترهای قصه قرار دهد، اول تمام ماهیت یک‌خطی‌اش را با ظاهر او تعریف می‌کند و بعد سراغ مابقی چیزها می‌رود. او آنا فنگ را در همان لحظه‌ی اول با یک عینک عجیب و ردای قرمزرنگش به عنوان شخصی به تصویر می‌کشد که با پروتاگونیست‌ها همراه خواهد شد، توانایی‌های نظامی بالایی دارد، احساسی نیست و احتمالا نوع مشخصی از پایان‌بندی را در پرده‌ی سوم فیلم تجربه خواهد کرد. نتیجه هم همان‌طور که خودتان حدس می‌زنید، دقیقا تبدیل به چنین چیزهایی می‌شود. این موضوع درباره‌ی شخص ولنتاین یعنی آنتاگونیست محوری فیلم‌نامه هم صادق است. فکرش را بکنید؛ داستانی که در آن آنتاگونیست قصه محدود به عناصر ظاهری‌اش باشد و در همان اولین سکانس یا حتی با دیدن تریلرهای فیلم، هویتش را رو کند، چه‌طور می‌تواند در یک اثر دو ساعته مهم به نظر برسد. چرا باید حتی یک تماشاگر چنین شخصیتی را جدی بگیرد وقتی که او هیچ کاری را در تضاد با پیش پا افتاده‌ترین تصوراتی که نسبت به وی دارید، به سرانجام نمی‌رساند. تازه متاسفانه چنین وضعیتی درباره‌ی همه‌ی شخصیت‌های مثبت و منفی دیگر اثر نیز حاکم است و حتی هستر شاو و تام نتس و آن موجودی که گفتم، صرفا به خاطر داشتن یک پیشینه‌ی داستانی حداقلی و ارتباط گرفتن استاندارد بازیگران‌شان با یکدیگر، کمی فرم یک کاراکتر قابل شناختن را یدک می‌کشند؛ آن‌قدر محدود که شاید چند ساعت پس از دیدن Mortal Engines، به یاد آوردن آن‌ها نیز سخت به نظر برسد.

حتی اگر تا به امروز جلد کتاب‌های Mortal Engines را ندیده باشید، با دیدن فیلم می‌فهمید که این اثر، یک دهمِ بهترین اقتباس ممکن از روی آن‌ها هم نیست

باعث و بانی بدل شدن شخصیت‌های فیلم به مقواهایی که با رنگ و نقاشی‌های روی‌شان تعریف می‌شوند، رفتارهای ناگهانی آن‌ها نیز بوده‌اند. ری‌اکشن‌های داستانی که گاها در مهم‌ترین نقاط قصه مانند زمان شکل‌گیری رابطه‌ی عاطفی مورد انتظار دو کاراکتر اصلی، خیانت دو عضو نزدیک یک خانواده به یکدیگر و حتی فلش‌بک‌های پررنگی از فیلم‌نامه ظاهر می‌شوند. مسئله خود این واکنش‌ها و نقش آن‌ها در قصه و قصه‌گویی اثر نیست. بلکه در بی‌حساب و کتاب از راه رسیدن آن‌ها آزاردهنده می‌شود. مثلا فرض کنید چه می‌شود اگر در سکانسی از یک فیلم ابرقهرمانی جدی و تاریک، وقتی همه‌ی مردم شهر در محاصره‌ی آتش قرار گرفته‌اند، ناگهان یک کاراکتر کاملا شناخته‌شده‌ی قصه که قدرتی جز دویدن با سرعت بالا ندارد، دستش را دربیاورد و باران تولید کند و خطر را از بین ببرد؟ در چنین لحظه‌ای، چه کسی می‌تواند فیلم مورد نظر و از آن مهم‌تر شخصیت وصف‌شده را جدی بگیرد؟ وقتی که مشخصا سازندگان برای رفع نیاز داستانی‌شان او و شما را به سخره گرفته‌اند. خبر بد هم این که چنین چیزی بارها و بارها در فیلم Mortal Engines توجه‌تان را به خودش جلب می‌کند.

فارغ از تمام دیالوگ‌ها و لحظات کلیشه‌ای و قابل پیش‌بینی، فارغ از این که Mortal Engines حتی به عنوان قسمت اول یک مجموعه که البته احتمالا با توجه به شکست مالی‌اش هرگز قسمت دوم نخواهد داشت، خط داستانی امیدوارکننده‌ای برای آینده نمی‌سازد و بدون توجه به آن که اثر ریورز در هیچ‌چیزی ایده‌آل نیست، ناراحت‌کننده‌ترین نکته درباره‌ی فیلم جذابیت‌های آنی‌اش است. مواردی که باعث می‌شوند اگر مثل من موظف به تماشا کردنش باشید، اذیت هم نشوید و حس نکنید وقت‌تان را دور ریخته‌اید. مواردی که نشان می‌دهند احتمالا در دنیایی موازی، Mortal Engines یک ساخته‌ی سینمایی عمیق‌تر، پیچیده‌تر و حتی با تم‌های داستانی معنادارتری که حول مسائل سنگینی همچون استعمار، ادیان گوناگون و روابط شرق و غرب می‌گردندند است.

مواردی که در سکانس‌های مرتبط با کودکی هستر به چشم می‌آیند و فکر کردن به آن‌ها، کاری می‌کند که شاید هر تماشاگری بتواند نسخه‌ی بهتری از این فیلم را در ذهنش بسازد. به بیان واضح‌تر، غم‌انگیزترین چیز درباره‌ی فیلم آن است که حتی مخاطبان عام هم با دیدنش می‌فهمند که سازندگان آن برای رساندنش به این جایگاه، کاغذهایی را مچاله کرده‌اند و دور انداخته‌اند که می‌شد با کمک‌شان کاردستی‌هایی دوست‌داشتنی به وجود آورد. این که یک بلاک‌باستر سینمایی حتی به مخاطبان کژوآلش هم نشان دهد که چه‌قدر هدردهنده‌ی پتانسیل‌های عظیمی بوده است، حتی برای بدترین فیلم‌ها هم می‌تواند کار سختی به نظر برسد.

وسط بازی‌های اکثرا خوب و گاها اشکال‌دار هرا هیلمار، رابرت شیهان، هوگو ویوینگ و دیگر نقش‌آفرین‌های حاضر در Mortal Engines و فیلم‌برداری‌های آن که مثل موسیقی‌هایش در اکثر دقایق نه چیزی به فیلم اضافه کرده‌اند و نه چیزی از آن می‌گیرند و قصه‌اش که شبیه به ترکیب ضعیفی از آشناترین داستان‌های شنیده‌شده در فانتزی‌های سینمایی با فضاهای مشابه جلوه می‌کند، در جواب به مهم‌ترین سوال مطرح‌شده درباره‌ی هر فیلمی به شک می‌افتید. همان سوالی که می‌پرسد «موتورهای فانی» برای کدام دسته از تماشاگران ساخته شده است؟ راستش را بخواهید، این یکی از معدود بارهایی است که حس می‌کنم هیچ جواب قطعی و حساب‌شده‌ای برای این پرسش وجود ندارد. در عین حال، از یک چیز می‌توان مطمئن بود. حتی آن دسته‌ی ناشناس از بینندگان اندکی هم که مخاطبان هدف Mortal Engines بوده‌اند، به احتمال زیاد با کمی جست‌وجو کردن، کار بهتری نسبت به نشستن مقابل جذابیت‌های لحظه‌ای و فضاهای بی‌تعلیق و جلوه‌های ویژه‌ی ستودنی‌اش می‌یابند.

منبع: زومجی

امتیاز دهید
خروج از نسخه موبایل