مسعود بخشی، کارگردان فیلمهای «یک خانواده محترم» و «تهران انار ندارد»، در تازهترین اثرش یعنی فیلم یلدا به سراغ موضوعی رفته است که چگونگی تبدیل آن به یک فیلم بلند سینمایی، همه ما را درباره آن کنجکاو میکند. فیلم «یلدا» روایت قصه مریم کمیجانی کم سن و سال است که متهم به قتل یا به بیان بهتر عدم تلاش برای نجات جان شوهرش، ناصر ضیا شده است. حال قرار است در طول یک برنامه تلویزیونی از دختر مقتول یعنی مونا ضیا (با بازی بهناز جعفری) رضایت بگیرد. با خواندن این خلاصه داستان، کنجکاو میشویم ببینیم چگونه مسعود بخشی میتواند مخاطبش را تا انتها درگیر چنین موضوعی کند. باید گفت که بخشی با رفت و آمدهایی که بین فضای استودیو برنامه، اتاق فرمان، محوطه ورودی ساختمان و حتی فضای شهری داشته، تلاش کرده است که ریتم مناسبی به فیلم خود بدهد و تا حدی هم موفق بوده است. اما روایت قصه اصلی با توجه به میزانسن ایستای اکثر سکانسها که دو شخصیت اصلی روبروی هم نشستهاند و فقط از طریق دیالوگ گذشته خود را تعریف میکنند میتواند مخاطب را خسته کند. همچنین فیلم از منظر فیلمنامه به خصوص در فصل پایانی خود دچار مشکلاتی میشود که در ادامه به تفصیل درباره آن صحبت میکنیم.
وقتی با مجری و فضای برنامه که نام آن را لذت عفو گذاشتهاند روبرو میشویم، به تدریج رگههایی از فضای هجو آمیزی را که فیلمساز پیش گرفته است در مییابیم. فیلم اساسا قرارداد میکند که این برنامه کاملا ساختگی است و در حال و هوای رئال نباید به آن نگریست. مسئول برنامه مدعی آن است که با اجرای چنین برنامهای میتواند امثال این دختر را نجات دهد. ما شاهد هستیم که در طول فیلم کوچکترین حرکات مجری برنامه را به او گوشزد میکند و تاکید مداوم بر این اقدام او در جهت تاکید اصلی فیلمساز است. مسعود بخشی ما را بیش از هر چیز متوجه فضای پشت صحنه چنین برنامههایی میکند که در صدا و سیما نیز شاهد آن بودهایم.
ما در حالت عادی با اتفاقاتی که در پشت صحنه این برنامهها رخ میدهد بیگانهایم و حال وقتی که او دوربین خود را به اتاق فرمان میبرد، متوجه دوگانگی حاکم بر فضای مقابل و پشت دوربین این برنامهها میشویم. جالب اینجاست که در فضای استودیو نیز شخصیتها به گونهای با یکدیگر جر و بحث میکنند که انتظارش را در یک برنامه زنده واقعی نداریم. شاید فیلمساز نشان میدهد که واقعیت چنین برنامهای این است که شخصیتها جلوی دوربین خود واقعیشان باشند و نه آن چیزی که در برنامههای ساختگی بیرون از فیلم سراغ داریم. کما اینکه در جایی از فیلم که یک بازیگر را به عنوان مهمان وسط چنین ماجرایی دعوت میکنند (صرف نظر از اینکه این اتفاق خود هجوی دیگر است از سو استفاده کردن از یک بازیگر برای جذاب کردن یک برنامه)، بازیگر در دیالوگی تاکید میکند که میخواهد خود واقعیاش باشد.
همچنین هجوی دیگر آنجا است که مجری برنامه ماجرای رضایت گرفتن را به صورت یک مسابقه پیامکی اعلام میکند. گویی رسانه، زندگی این آدمها را به مثابه یک بازی سرگرم کننده و هیجان انگیز ارائه میدهد. حتی پلانهایی را هم شاهد هستیم که چند مرد هنگام تماشای این برنامه، پیش بینی رضایت را هم میکنند. فیلم از جهت چنین اشاراتی فیلمی هوشمندانه است.
در این صحنه فیلمساز میخواهد مونا نیز درکی از طلب بخشش کردن و عذرخواهی داشته باشد. اما رد فیلمساز در این صحنه بیش از حد آشکار است و بیراه نیست که بگوییم این فیلمساز است که مونا را به برنامه باز میگرداند. با وجودی که مشکل ارث همچنان پا برجاست، مونا قبول میکند که رضایت دهد و سپس با تهدیدی بی پایه و اساس به شخصیت اصلی میگوید که نسبتش را با ضیا فراموش کند! وقتی هم که در صحنهای شاهد هستیم که مریم راه پلهها را یکی پس از دیگری به پایین میدود تا در نهایت موی فرزند خود را (احتمالا برای تشخیص هویت بچیند)، دیگر مشخص است که فیلم نمیداند به کدام مسیر میخواهد پیش برود. مریم به دنبال بخشش بود و آن را به دست آورد. مونا هم به دلیل سهم ارث حاضر به رضایت دادن نبود اما باوجود پا برجا بودن این مشکل رضایت داد! آیا تنها وجود یک سکانس تصادف و همچنین حرفهای نماینده، برای تغییر موضع مونا کافیست؟ آیا این تغییر برای ما باور پذیر است؟ بعد از آن هم در یک نمای لانگ شات بیهوده منتظر ایستادهایم تا فیلم تمام شود!
منبع: زومجی