سینمای عامهپسند، با وجود تمام انتقادهایی که گاها به خاطر رعایت فرمولهایی مشخص برای داستانگویی دریافت میکند، آوردههای به خصوصی را نیز بهصورت موازی، تحویل تماشاگران و فیلمسازها میدهد. یکی از همین آوردهها هم خلق قواعدی برای سرگرم کردن مخاطب در ژانرها و زیرژانرهای گوناگون است که با درنظرگرفتنشان همیشه میتوان آثاری را به وجود آورد که هم گروه سنی مشخصی از مخاطبان در هر دورهی زمانی آن را دوست خواهند داشت و طرفداران پروپا قرص خودشان بین بزرگسالان را پیدا میکنند.
همین موضوع، گاها سبب میشود که کارگردانهای خارج از جریان اصلی هم دائما فرصتی مناسب برای مشخص کردن تمایزشان با دیگران داشته باشند. چرا که وقتی قسمتهای عادی و همیشگی سینمای عامهپسند، پرشده از فیلمهایی طبقهبندیشده درون چارچوبهایی معین باشند، عدم پیروی از قواعد گفتهشده، بهتنهایی نیمی از هدف آغازین فیلمهای متفاوت یعنی یادآوری تفاوتشان به بیننده را برآورده میسازد.
فیلم بامبلبی – Bumblebee، به شکل خوشحالکنندهای متعلق به یک دستهبندی مشخص و کلیشهای از سینمای عامهپسند نیست. به این علت که هم داستان بامزهی یک ابرقهرمان متفاوت را تعریف میکند و هم پروتاگونیستی نوجوان و کموبیش ناراحت را در مرکز داستان جای میدهد تا همزمان با یک اکشنِ علمیتخیلی بودن، دربردارندهی لحظات آشنا و جذاب سینمای دوران بلوغ نیز باشد. نتیجهی کار نیز چیزی نیست جز به وجود آمدن قصهای که میتوان با آن همراه شد، میتوان به رخدادهایش اهمیت داد و میتوان چند بار از کلیشهزده نبودنش احساس رضایت کرد. کارگردان با درک درست انتظارات پایهای مخاطب از چنین داستانهایی، بهسادگی به ما حقه میزند و کاری میکند که فیلم، حداقل بهصورت مطلق قابل پیشبینی نباشد. برای نمونه در اواسط داستان، «بامبلبی» به سان اکثر فیلمهای نوجوانانه، کاراکتر اصلیاش یا همان چارلی واتسون را زیر فشارهای لفظی همسنوسالانش قرار میدهد، تواناییاش را به چالش میکشد و دقیقا در ثانیهای که شما به فائق آمدن وی بر آزاردهندگانش باور دارید، اجازهی ترسیدن او را صادر میکند. فیلمنامهی اثر، اینقدر در نرساندن کاراکترهایش به موفقیت و شکست مطلق، خوب ظاهر میشود که ابدا نمیتوان فرمتی کپیشده از بسیاری از فیلمهای ابرقهرمانی نهچندان مناسب را درونش پیدا کرد و به همین خاطر، آنطور پیش نمیرود که در تمام قصه شخصیتها را زمین بزند و هیچ پیروزی به خصوصی را تقدیمشان نکند و سپس ناگهان در انتها، تمام مشکلاتشان را برطرف کند. فیلم اجازه میدهد این افراد به موقعش شکست بخورند و به شکلی شبیه اما نه دقیقا برداشتشده از انتظارات همیشگیتان، به موفقیت برسند. همین هم کاری میکند که طرفداران فیلمهای نوجوانانه، حتی در صورت ندیدن یک قسمت از سری تبدیل شوندگان – Transformers تا به امروز، شانس لذت بردن از تماشای بامبلبی – Bumblebee را داشته باشند.
عدم وابستگی سرستاسری فیلم به سری اصلی و تبدیل شدنش به یکی از معدود فیلمهای حاضر در هالیوود که به فرانچایزهایی شناختهشده تعلق دارند اما روی پای خودشان میایستند، یکی از جدیترین نقاط قوت «بامبلبی» است. زیرا به خاطر همین ویژگی، هرگز با سکانسی در طول آن مواجه نمیشوید که هیچ کارکرد داستانی مشخصی نداشته باشد و فقط بخواهد ارتباط اثر به مجموعهی اصلی را نشان دهد یا برای داستانهای بعدی و مورد انتظاری که در قسمتهای دیگر تبدیل شوندگان – Transformers از راه خواهند رسید، زمینهسازی کند. بهجای اینها، موقع دین بامبلبی – Bumblebee واقعا میشود روبهروی اثری نشست که در دههی هشتاد میلادی جریان دارد، از پتانسیل انکارناپذیر زیرژانرهایش بهره میبرد و به دختری میپردازد که پدرش را از دست داده است و یک موجود روباتیک غولآسا را بهعنوان دوست تازهی خویش میشناسد.
هوشمندی انتخابهای سازندگان فیلم برای تعیین شخصیتها و نقشآفرین اصلی فیلم تراویس نایت، تاثیر بهسزایی در شرح و بسط قدرت سرگرمکنندگی «بامبلبی» داشته است. اصلا اگر قرار بر ساخت فیلمی کموبیش احساسی با محوریت یکی از ترنسفورمرها باشد، چگونه میتوان شخصیتی بهتر از بامبلبی و دختری هجدهساله را پیدا کرد؟ به بیان بهتر، هیچ شکی وجود ندارد که بین تمام کاراکترهای شناختهشدهی سری «تبدیلشوندگان»، آپتیموس پرایم و بامبلبی در راس همه قرار میگیرند؛ موجوداتی که یکیشان فرماندهای قدرتمند و شکستناپذیر است و دیگری، کاملا میتواند از بین همنوعان خود، بهعنوان احساسیترین و انسانیترین کاراکتر، پذیرفته شود. به همین دلیل میتوان رابطهی او با یک انسان که خودش هم دردهای درونی زیادی را یدک میکشد، درک کرد و شیمی مناسبی را بین کاراکترهای اصلی دید که حقیقتا، جذبکننده به نظر میرسد.
مقدمهپردازی فیلم که شاید آشناترین و خستهکنندهترین بخشش برای دنبالکنندگان قدیمیتر مجموعهی تبدیل شوندگان – Transformers هم باشد، با تمام تقلیدشدگی و ضعفش در پرداخت اکشنها و شکل دادن به لحظات هیجانی، به سبب گرفتن صدای بامبلبی از او، اصلیترین عنصر لازم برای شکلگیری مهمترین نقطهی قوت اثر را مهیا میکند. صامت بودن این ربات زردرنگ دوستداشتنی در تمام طول داستان وقتی با اجرای تحسینبرانگیز و خواستنیهیلی استاینفلد در نقش کاراکتر اصلی ترکیب میشود، رابطهای را میسازد که با کمترین اطلاعات نسبت به کاراکترهای قرارگرفته در دو طرفش، میشود آن را فهمید و به خاطرش به حس این دو موجود متفاوت نسبت به یکدیگر، علاقه پیدا کرد. این مسئله، از آن جهت که رابطهی عاطفی و انسانی چارلی با اعضای خانوادهاش چیزی جز تکرار مطلق مکررات به شیوهای قابل قبول نیست و سکانسهای اندک جریانیافته بر مبنای تصویرسازی از دوستی مِمو با او هم برخی از تصنعیترین ثانیههای بامبلبی – Bumblebee را تشکیل دادهاند، اهمیت فوقالعادهای برای زنده نگه داشتن فیلم تا آخرین سکانس دارد. زیرا عادی بودن کاراکترها و ضعیف بودن روابط برخی از آنها با یکدیگر را در هشتاد درصد دقایق، زیر سایهی دوستی بامزه و قابل فهم یک قهرمان زردرنگ خجالتی با چارلی جای میدهد. رباتی که به خاطر بازی کاملا رضایتبخش هیلی استاینفلد، گاهی باید به خودتان یادآوری کنید که توسط سیجیآیها به وجود آمده است و واقعا روی اعصاب نقش اصلی راه نمیرود یا در سکانسی دیگر، وی را در آغوش نمیکشد.
این تجربیات کارگردان در آفرینش فیلمهایی که جزئیات بصریشان را فریم به فریم شکل میدهند و واقعا قصهگویی تصویری خاص خودشان را دارند، در لحظه به لحظهی «بامبلبی» هم قابل تشخیص هستند و علیرغم تاثیرگذاری مثبتشان روی نحوهی پیادهسازی جزئیات صورت تبدیلشوندگان، نیمی از اکشنهای فیلم را هم خستهکننده جلوه میدهند. البته از آنجایی که اصولا کمتر کارگردانی در کل هالیوود یافت میشود که قدرتمایکل بی در خلق سکانسهای هیجانآور و پرحرکت کامپیوتری درون فیلمهای لایو-اکشن را داشته باشد، قابل قبول جلوه نکردن فیزیک ترنسفورمرها و واکنشهایشان به ضربات مستقیم و انفجارهای متعدد، فقط و فقط به جنس فیلمسازی نایت نیز مربوط نیست. اما فیلم او برخلاف تصورات بسیاری از مخاطبان، ابدا نباید اثری اکشنمحور خطاب شود و به همین خاطر، اشکال گفتهشده ضربهی شدیدی هم بر بدنهی کلی آن وارد نمیکند. بالاخره بامبلبی – Bumblebee فیلمی به شمار میرود که شاید خالی از شیطنتهای سودجویانهی پارامونت پیکچرز با خلق لحظاتی کامیک و نهچندان قابل لمس یا استفاده از بازیگریهای صرفا پولسازی مانند اجرای جان سینا نباشد، ولی در آخر کار، هرگز نمیشود به آن برچسب محصولی متوسط یا بد را زد. بهگونهای که با اثرگذاری مثبت فیلمنامهی کریستینا هادسونِ تازهکار که بهزودی در فیلمهای بعدی دنیای سینمایی DC بیشتر او را خواهیم دید، «بامبلبی» حتی هنگام تصویرسازی از هیجانیترین و پر زدوخوردترین رخدادها، حقیقتا قصهای را برایمان تعریف میکند. نتیجه هم میشود آن که وقتی قهرمانهای داستان در خطر قرار میگیرند، با وجود بیارزش و مسخره بودن دشمنانشان و قطعی بودن پیروزی آنها، سینماروها میتوانند از وقت گذاشتن برای دنبال کردن موفقیت این دختر و دوست فضایی بامزهاش لذت ببرند.
برخلاف تمام خاطراتمان از سری «تبدیلشوندگان» در سالهای اخیر که همیشه صرفا در اوج سرگرمکنندگی برای مخاطب عام باقی میماندند، «بامبلبی» که به شکل کاملا قابل انتظار، کمترین فروش را در بین تمامی قسمتهای Transformers تجربه کرده است، به جای دستوپا زدن برای سرگرم کردن حداکثر مخاطبان ممکن به فراموششدنیترین حالات، واقعا گروهی از بینندگان را برمیگزیند و تصمیم میگیرد یک سرگرمی درستحسابی و لذتبخش را تحویلشان دهد. راستی، خوشبختانه لابهلای دقایق بامبلبی – Bumblebee، موسیقیها هم شنیدنیتر و قابل درکتر از اصواتی شدهاند که بدون توجه به تصاویر یا ماهیت قصه، صرفا میخواهند در حد و اندازهای دیوانهوار، حماسی و هیجانی باشند. طوری که داستان اثر به چیزی بیشتر از حملهی فضاییها و جنگ رباتهایی بزرگ با هم خلاصه شود و بتوان همزمان با فکر کردن به آنتاگونیستسازی پیش پا افتادهاش و اکشنهایش که فاصلهی معناداری از سیجیآیهای پرانفجار و نفسگیر «تبدیلشوندگان»های خلقشده توسط مایکل بی دارند، تماشای آن را به دوستداران درامهای نوجوانانه توصیه کرد؛ به عنوان فیلمی که ورای همهی ضعفها و قوتها، رابطهی زیبا و همذاتپندارانهی چارلی و بامبلبی در آن، ارزش وقت مخاطب را دارد. منبع: زومجی/