سه گوش

نقد فیلم قاچاقچی – The Mule به کارگردانی کلینت ایستوود

نقد فیلم قاچاقچی - The Mule به کارگردانی کلینت ایستوود

کلینت ایستوود. این آدم تشنه هنر که هنوز هم در این سن دست از سینما برنمی‌دارد. کسی که وقتی نامش می‌آید خیلی زود صحنه‌هایی از فیلم‌های Unforgiven و نامه‌هایی از ایوجیما از جلوی چشممان رد می‌شود. یا حتی هنوز هم بعد از گذشت چهارده سال، در سوگواری شخصیت بوکسور فیلم million dollar baby او نشسته‌ایم. تجربه موفق همکاری قبلی‌اش با نیک شنک (که فیلمنامه نویس قاچاقچی – The Mule هم است) که منجر به خلق Gran Torino شد را هم از یاد نبرده‌ایم. از رودخانه مرموز یا Mystic river هم که بگذریم، امروز فیلم قاچاقچی – The Mule یعنی اثری از ایستوود در مقابل‌مان است که به هیچ وجه در حد و اندازه او نیست. بیشتر نوعی از پای ننشستن و اصرار بر فیلمسازی است که پیرمرد ۸۸ ساله را بدون وقت گذاشتن کافی بر پرداخت فیلمنامه‌اش به جلوی دوربین هل داده است.

شاید در نگاه اول وقتی خلاصه یک خطی فیلم را بخوانیم که در آن ارل (با بازی کلینت ایستوود) به‌عنوان حمل کننده مواد مخدر برای یک کارتل کار می‌کند و مامور پلیسی به نام کالین (بیتس (با بازی بردلی کوپر) به‌دنبال دستگیری این حمل کننده است، با خود می‌گوییم یک قصه تعقیب و گریز (یا همان موش و گربه‌ای خودمان) جذاب را شاهد خواهیم بود که ایستوود کار کشته را در مقام کارگردان و بازیگر به همراه دارد. اما هرچه از فیلم می‌گذرد، ایراداتی همچون فقدان شخصیت پردازی، به تکرار افتادن موقعیت‌ها، نبود کشمکش درگیر کننده و درنهایت در دام کلیشه افتادن، نا امیدمان می‌کند. به هر روی نمی‌توان فیلمی که ایستوود ساخته را حداقل یکبار تماشا نکرد اما بعد از تماشای این فیلم قطعا نمی‌خواهیم ایستوود را با این اثر به یاد بیاوریم. فیلم را ببینید و با تحلیل بیشتر همراه شوید.

وقتی ایستوود تصمیم می‌گیرد روایتی موازی را در این فیلم بین شخصیت منفی یعنی ارل و پلیس ماجرا یعنی کالین پیش ببرد و همچنین وقتی که تاکیدش را بیشتر بر درونیات زندگی ارل گذاشته است و لزوما به‌دنبال صحنه‌های جذاب تعقیب و گریز نیست، ناخواسته ما را به یاد نمونه‌های قدیمی یعنی The Heat مایکل مان یا همین نمونه اخیر یعنی The Old Man And The Gun می‌اندازد. روایت‌هایی که بیشتر تاکیدشان بر تفکر و روحیات شخصیت‌های دزد و پلیس است، ضمن اینکه در خط اصلی فیلم به تعقیب دزد به وسیله پلیس هم می‌پردازند. گویی نحوه آداب و معاشرت، میزان موفقیت در مدیریت خانواده یا حتی یک رابطه عشقی و همچنین انگیزه اصلی برای ادامه زندگی، المان‌هایی هستند که در روایتی موازی مدام در دل شخصیت پردازی دزد و پلیس مورد مقایسه قرار می‌گیرد. این نگاه رفته رفته باعث می‌شود که از تماشای یک قصه کلیشه‌ای تعقیب و گریزِ صرف فاصله بگیریم و شخصیت‌های پیش رویمان پیچیده‌تر از یک دزد یا پلیس عادی باشند. موردی که وجه اشتراک هر سه فیلم یاد شده است، همذات پنداری و حتی تاکید بیشتر بر شخصیت منفیست. غالبا این شخصیت‌ها توجه بیشتری به محیط اطراف خود دارند و می‌توان گفت به معنای واقعی تشنه زندگی هستند.

در مسیر قصه این نوع نگرش از سوی شخصیت منفی، منجر به تاثیر گذاری و حتی تغییر نگرش شخصیت پلیس نیز می‌شود. به‌عنوان مثال در فیلم پیرمرد و اسلحه، شخصیت هانت که پلیس قصه است کاملا تحت تاثیر شخصیت تاکر (با بازی رابرت رد فورد) قرار می‌گیرد و شوقش به زندگی و خانواده‌اش بیشتر می‌شود به‌گونه‌ای که در ادامه با به زندان افتادن تاکر، میل به زندگی هانت نیز فروکش می‌کند. از منظر تاکید و همذات پنداری بیشتر با شخصیت دزد نیز در فیلم مخمصه مایکل مان، نیل شخصیت منفی فیلم (با بازی رابرت دنیرو) از همان ابتدا با لباسی سفید و گریمی مرتب در دل رابطه‌ای عاشقانه، کاملا در تقابل با وینسنتِ پلیس (با بازی آل پاچینو) با لباس سیاه و روابط آشفته میان اعضای خانواده‌اش قرار می‌گیرد و گویی همذات پنداری با نیل بیشتر است. با تمهید تدوین موازی و به نمایش گذاشتن برش‌هایی از زندگی این دو شخصیت، کاملا بر درونیات آن‌ها اشراف پیدا می‌کنیم و آن وقت در یک قصه موش و گربه‌ای بدون نیاز به هیچ اقدام عجیب و غریبی، صحنه‌ تقابل وینسنت و نیل بر سر میز رستوران، تنها با دیالوگ گویی و تقطیع آن، به اندازه کافی تنش زا و هیجان انگیز است.

حال با تفاسیری که گفته شد، وقتی روایت موازی فیلم قاچاقچی – The Mule را دنبال می‌کنیم، انتظار داریم هم از شخصیت ارل و زندگی‌اش چیز‌های زیادی را دریافت کنیم و هم از زندگی کالین. اما عملا هیچ پرداختی در شخصیت کالین نداریم و صرفا خیلی ساده و دم دستی او را پیگیر پرونده ارل می‌بینیم. یکی از اعضای این باند را به‌راحتی پیدا می‌کند (آنقدر راحت و ناگهانی این اتفاق می‌افتد که پیش خودمان می‌گوییم پس به‌راحتی می‌توان به سایر اعضای کارتل هم دسترسی پیدا کرد یا اصلا چرا در تمام لحظاتی که ارل در آن‌جا حضور دارد به محل کارتل حمله نمی‌کنند!) و با چند دیالوگ ساده او را مجاب می‌کنند که برایشان شنود انجام دهد. از روابط خانوادگی کالین نیز هیچ صحنه‌ای نمی‌بینیم و هیچ درکی از نگرش او به زندگی‌ نداریم.

با چنین تفاسیری دلیلی برای یک روایت موازی که در آن صحنه‌هایی به پلیس ماجرا اختصاص یابد نمی‌بینیم. از آن طرف ارل نیز شخصیتش آن طور که باید برایمان پرداخت خوبی ندارد. به‌عنوان مثال از توانایی باغبان بودن او هیچ استفاده‌ای در طول فیلم نمی‌شود. او صرفا تیپ یک آدم موفق در زمینه کاری‌اش را دارد که با یک گذشت زمانی ورشکستگی او پیش رویمان قرار می‌گیرد (بدون اینکه بفهمیم چرا!). در معرفی او صرفا با دیالوگ‌های بسیار صریحِ همسرش آن هم درحالی‌که پیش از آن دیده‌ایم که برای عروسی دخترش حاضر نشده است، مدام تاکید می‌شود که با مردی رو‌به‌رو هستیم که به خانواده‌اش توجهی ندارد. دقیقا ما چیز‌هایی را می‌خواهیم بدانیم که فیلمساز با قرار داد گذشت زمان از آن‌ها عبور می‌کند و در ادامه هم به روابط بین ارل و خانواده‌اش توجهی ندارد.

گاهی اوقات حماقت ارل توی ذوق مخاطب می‌زند. به‌عنوان مثال وقتی که او برای پیشنهاد کاری که در مراسم عروسی نوه‌اش دریافت کرده بود (که فردی ناگهان این پیشنهاد را داد و در کل فیلم غیبش زد) به محل قرار می‌رود، ذره‌ای به محموله‌ای که از او می‌خواهند حمل کند شک نمی‌کند. یا حتی در ادامه صحنه‌ای را داریم که پلیس به همراه سگ به ماشین او شک کرده است و ما نمی‌دانیم چرا ارل نباید خیلی سریع آن‌جا را ترک کند و در ادامه با سگ رو‌به‌رو می‌شود. آیا دلیلش چیزی جز حماقت عجیب شخصیت نیست؟

از طرف دیگر کنایه جالب و بحث برانگیزی که در طول فیلم قوت می‌گیرد این موضوع است که ارلی که در گذشته برای این کشور جنگیده است، امروز مجبور می‌شود برای امرار معاش خود آن هم در این سن روی به حمل مواد مخدر بیاورد. شهروندی که کاملا مطیع قانون بوده و هیچ خلافی مرتکب نشده است هم نمی‌تواند بدون روی آوردن به کار خلاف از عهده هزینه‌های خانواده‌اش بربیاید. گویی ارل، پدرخوانده پیری است که حال برخلاف دن کورلئونه معروف به کار مواد مخدر نیز ورود کرده است. ارل در دیالوگ‌هایش با دیگران مدام بین نسل خودش و آن‌ها فاصله گذاری می‌کند و انگار او هیچ درکی از زندگی امروز ندارد. اما این دلایل (که باز هم صرفا با دیالوگ انتقال می‌آید و نه ازطریق کنشی از جانب شخصیت) باعث نمی‌شود که حماقت ارل را توجیه کند.

در ادامه ارل می‌خواهد همچون تاکرِ فیلم پیرمرد و اسلحه، در لحظه زندگی کند و میلی که به زندگی‌اش دارد را مدام به سایر هم گوشزد کند. حتی ارل و کالین هم در یک کافه روبروی هم می‌نشینند بدون اینکه از هویت واقعی خود خبر داشته باشند. وجود چنین صحنه‌هایی نیز در راستای آن است که از اهمیت گیر افتادن ارل بکاهد و تاکیدش را بر نگاه دو شخصیت به زندگی داشته باشد. اما تفاوتی که فیلم پیرمرد و اسلحه با این فیلم دارد این است که در آن‌جا تاکر، این عطشش به زندگی را با هوش بالایش و تعدد سرقت و فرار‌های موفقش نشان می‌دهد و نه صرفا ازطریق دیالوگ. همچنین این هانت است که با زیر ذره بین قرار دادن عملکرد تاکر، زندگی‌اش تحت تاثیر قرار می‌گیرد، نه اینکه تاکر خیلی صریح به او بگوید که هیچ چیز مهم‌تر از خانواده نیست (به همراه یک موسیقی لطیف!). اتفاقی که کاملا در فیلم قاچاقچی – The Mule می‌افتد و ارل تمام پیام‌های فیلم را مدام به کالین و همین طور مخاطبان فیلم گوشزد می‌کند.

در پایان هم اگرچه ایستوود می‌خواهد میل به زندگی را همچنان در دل ارل (و حتی به‌نوعی در دل خودش به‌عنوان بازیگر و کارگردان که در این سن همچنان فعالیت می‌کند) نشان دهد، اما چون این اتفاق از دل یک پرداخت قوی بیرون نمی‌آید، صحنه پایانی باغبانی کردن در زندان نیز اثرگذاری مورد نظر فیلمساز را ندارد و صرفا در حد یک امر سانتی مانتال باقی می‌ماند. باز هم باید گفت که پایان فیلم پیرمرد و اسلحه که صحنه‌های فرار از زندان تاکر را یکی پس از دیگری نشان می‌دهد، این میل را بسیار تاثیر گذار‌تر به نمایش می‌گذارد. منبع: زومجی/

 

امتیاز دهید
خروج از نسخه موبایل