سه گوش

نقد و بررسی قسمت اول فصل هشتم سریال گیم آف ترونز – Game of Thrones

سریال گیم آف ترونز - بازی تاج و تخت - Game of Thrones

قسمت اول فصل هشتم / آخر سریال بازی تاج و تخت – Game of Thrones همان‌طور که از تریلرهایش قابل‌حدس بود، به همان اندازه که درباره‌ی وارد شدن به مرحله‌ی نهایی این حماسه است، به همان اندازه هم درباره‌ی نگاهی نوستالژیک به مسیری است که ما را به این نقطه رسانده است؛ درواقع آن‌قدر که از دومی در این اپیزود یافت می‌شود، از اولی یافت نمی‌شود. اگر از خوره‌های گیم آف ترونز – Game of Thrones باشید احتمالا از مدت‌ها قبل با خودتان تصمیم گرفته بودید تا قبل از فصل جدید، طی یک ماراتُنِ طولانی، فصل‌های قبل را برای هرچه آماده‌تر شدن و هرچه به‌روز شدن پس از ۲ سال دوری از سریال، بازبینی کنید. همزمان احتمالا بسیار زیادی وجود دارد که خیلی‌هایتان به دلایلِ مختلفی مثل دست‌کم گرفتنِ سرعتِ سرسام‌آورِ نزدیک شدنِ فصل هشتم یا گرم شدنِ سرتان با سریال‌های جذابِ پُرتعداد جدیدی که روی سرتان ریخته است، هدف‌تان را قبل از سر رسیدنِ فصلِ جدید انجام بدهید و بازبینی‌تان نیمه‌کاره رها شده است. احتمال دارد حتی موفق به بازبینی فصل اول سریال به‌طور کامل هم نشده باشید. اما احتمال اینکه حداقل اپیزودِ اولِ سریال را به‌تازگی دوباره دیده باشید خیلی بالا است و راستش را بخواهید، همان یک اپیزود آن‌قدر نقشِ پُررنگ و تاثیرگذاری به‌عنوانِ پیش‌درآمدِ اپیزودِ افتتاحیه‌ی فصل هشتم دارد که هیچ‌کدام از دیگر اپیزودهای سریال ندارند. این اپیزود که «وینترفل» نام دارد درباره‌ی بازگشتن به نقطه‌ای که همه‌چیز از آن‌جا جوانه زد، برای به پایان رساندنِ همه‌چیز است. اگرچه در ظاهر همه‌چیز نسبت به گذشته فرق کرده است، بچه‌ها بزرگ شده‌اند و جای بزرگ‌ترهایی که اکثرشان مُرده‌اند را گرفته‌اند، ولی تماشای «وینترفل» همچون تماشای بسته شدنِ دایره‌ای است که خیلی وقت بود در جستجوی شروعش سرگردان حرکت می‌کرد؛ تماشای این اپیزود همچون ریوایند کردنِ صحنه‌ی منجر شدنِ یک بمب در حالت اسلوموشن است؛ می‌بینی که چگونه تمام قطعات و اجزای بمب که هرکدام متلاشی‌شده به گوشه‌ی نامعلوم و دورافتاده‌ای از یکدیگر شلیک می‌شدند، آرام آرام در حال برگشتن به سر جای اولشان است. اما تماشای فیلمِ جمع شدنِ شعله‌ها و قطعاتِ پراکنده‌ی بمب از آخر به اول به این معنا نیست که آن انفجار هیچ‌وقت اتفاق نیافتاده است و آن آسیب‌ها هیچ‌وقت وارد نشده‌اند.

اپیزودهای آغازین هر فصل از «بازی تاج و تخت» به اپیزودهایی که به یادآوری جایگاهِ کاراکترها و زمینه‌چینی اولیه‌ی بحرانشان در فصلِ پیش‌رو اختصاص دارند معروف هستند؛ آن‌ها اپیزودهایی هستند که همه از الگوی یکسانی پیروی می‌کنند و نباید انتظارِ چیز غافلگیرکننده‌ای ازشان داشت؛ مگر اینکه آن‌ها مثل اپیزود افتتاحیه‌ی فصل دوم، قصد معرفی یک خط داستانی کاملا جدید مثل خط داستانی استیس را داشته باشند. اگرچه «وینترفل» هم از الگوی مشابه‌ای پیروی می‌کند، ولی همزمان حداقل در یک چیز با همتاهایش فرق می‌کند و آن هم هویتش به‌عنوانِ اپیزودِ آغازکننده‌ی سرانجامِ داستان است. هرچه «زمستان تو راهه» اپیزودی بود که با هدفِ درهم‌شکستنِ انتظارات‌مان طراحی شده بود، «وینترفل» سرشار از تقارن‌های گوناگون است. هرچه «زمستان تو راهه» و ۹ اپیزودِ بعدی‌اش به‌طرز دلنشینی از نقشه‌ی کج و کوله‌ای بهره می‌بردند که درنهایت به شکلی هندسی که بیشتر شبیه بچه‌ای در حال خط‌خطی کردنِ دفتر نقاشی‌اش بود منتهی می‌شد که البته همزمان خط‌خطی هنرمندانه‌ای بود، «وینترفل» اپیزودی است که انگار چندتا آرشیتکتِ کاربلد با خط‌کش و پرگار و گونیاهایشان به جان آن افتاده‌اند و لحظه‌لحظه‌اش را طوری براساس تاریخ سریال نقشه‌کشی کرده‌اند که تک‌تک‌ سکانس‌هایش بدون زورِ اضافی، همچون تکه پازلی که به نرمی در جای خودش فرو می‌رود، در سکانسِ دیگری از گذشته‌ی سریالِ آرام می‌گیرند. اگر اپیزود اولِ سریال که «زمستون تو راهه» نام داشت، با فضای سرسبزِ دور و اطرافِ وینترفل فقط قصد هشدار دادن درباره‌ی آمدنِ اجتناب‌ناپذیرِ زمستان را داشت، اپیزود این هفته با نماهایی از محیط اطرافِ وینترفل که همه زیر پتوی کلفتی از برف، فرو رفته است، یادآور می‌شود که قولی که در آغاز سریال داده بودند عملی شده است. «وینترفل» از دیدگاه پسربچه‌ای آغاز می‌شود که به‌طرز سراسیمه‌ای در جستجوی راهی برای انداختنِ نگاهی بهتر به اتفاقِ هیجان‌انگیزی که شلوغی جمعیتِ بزرگسال‌ها، آن را از دیدش محروم کرده است می‌گردد و برای این کار به‌طرز «اساسین کرید»‌واری از درخت بالا می‌رود. در اپیزود اولِ سریال هم دار و دسته‌ی پادشاه رابرت برایتون و ملکه سرسی لنیستر در حالی وارد وینترفل می‌شوند که آریا و برن هم از گاری‌ها و در و دیوار بالا می‌روند و همان‌طور که آریا و برن بیش از معنای ترسناکی که سر زدنِ دار و دسته‌ی پرزرق و برقِ پادشاه به خانه‌ی آن‌ها می‌توانست داشته باشد، تحت‌تاثیرِ جذابیتِ این اتفاق قرار گرفته‌اند، پسربچه‌ی بی‌نام و نشانِ لحظاتِ آغازینِ «وینترفل» هم بیش از اینکه درگیرِ دلیلِ وحشتناک گردهمایی این همه آدم‌های کله‌گنده و ارتش‌هایشان دور هم باشد، برای دیدنش ذوق‌زده است.

همان‌طور که در «زمستان تو راهه»، یک پادشاه و ملکه در وینترفل قدم می‌گذارند، اپیزود این هفته هم با ورود یک پادشاه و ملکه‌ی جدید به وینترفل آغاز می‌شود. حتی قطعه‌ی موسیقی «رسیدن پادشاه» که در اپیزود اول سریال پخش شده بود، آن قطعه در اینجا هم تکرار می‌شود. همچنین اگر در آغاز سریال، لُرد و مردمانِ وینترفل به خوبی و خوشی در حال زندگی کردن بودند تا اینکه پادشاه و ملکه با خودشان دردسر و بدبختی به زندگی آن‌ها آوردند، برخلاف آغازِ سریال که قدمگاه پادشاه بعد از مرگِ جان اَرن در بحران قرار داشت و پادشاه آمده بود تا برای رسیدگی به آن کمک بگیرد، حالا وینترفل به خاطر تبدیل شدن به پایگاه اصلی نیروهای بشریت در جنگ با آدرها و ارتش مردگان، از آرام‌ترین و دنج‌ترین نقطه‌ی وستروس، به پُرهرج و مرج‌ترین، سراسیمه‌ترین و خطرناک‌ترین نقطه‌ی سرزمین تبدیل شده است و حالا پادشاه و ملکه‌ای که در حال وارد شدن به وینترفل هستند، نه‌ تنها با خودشان دردسر نمی‌آورند، بلکه دیدن آن‌ها درکنار یکدیگر، در این شرایط بحرانی، قوت قلب‌دهنده‌ترین چیزی است که هر کسی می‌تواند آرزویش را داشته باشد. یا حداقل از تریلرها بدون اطلاع از چارچوبِ داستانی این اپیزود این‌طور به نظر می‌رسید. چرا که همان‌قدر که می‌شد از نگاه‌های نگرانِ ند استارک و کتلین استارک حدس زد که سر رسیدنِ رابرت و سرسی چیزی به جز دردسر برایشان نخواهد داشت، حالا زانو زدنِ جان اسنو جلوی دنریس و پیدا شدنِ سروکله‌ی ملکه‌ای که سانسا دل‌خوشی از او ندارد، یادآورِ نگرانی‌های کتلین است. همان‌طور که تقریبا هیچکدام از شمالی‌ها از زانو زدن جان اسنو جلوی دنریس و تقدیم کردنِ تاج پادشاهی‌اش به او راضی نیستند، کتلین هم می‌دانست که اگر ند، پیشنهادِ اجباری رابرت برای سفر کردن با او به قدمگاه پادشاه را قبول کند، آراممشان در هم خواهد شکست. همان‌طور که در «زمستون تو راهه»‌، استارک‌ها در حیاط وینترفل ردیف می‌شوند تا به ورود پادشاه خوش‌آمدگویی بگویند، اینجا هم سانسا، برن و دیگران به خوش‌آمدگویی پادشاه و ملکه جدید می‌آیند. حتی همان‌طور که کتلین در آن‌جا ناگهان متوجه‌ی عدم حضور آریا شده و می‌پرسد: «آریا کجاس؟»، جان اسنو هم همین سؤال را از سانسا می‌پرسد. آن‌جا ند استارک به رابرت می‌گوید که «وینترفل در اختیار شماست» و اینجا سانسا این جمله را برای دنریس تکرار می‌کند.

همان‌طور که در آن‌جا، رابرت و ند به سردابه‌های وینترفل سر می‌زنند و روبه‌روی مجسمه‌ی لیانا استارک درباره‌ی بلایی که توسط ریگار تارگرین سرش آمد صحبت می‌کنند، اینجا هم سمول تارلی، حقیقتِ والدینِ جان را در سردابه‌های وینترفل درکنار مجسمه‌ی لیانا استارک و ند استارک برای او فاش می‌کند. همان‌گونه که در اپیزود اول، ند استارک در حال جدا شدن از جان به او می‌گوید که هر وقت دوباره یکدیگر را دیدند، درباره‌ی مادرش به او خواهد گفت، در این اپیزود سم زمانی رازِ مادرِ جان را برایش افشا می‌کند که او مشغول شمع روشن کردن در مقابلِ تندیس ند استارک و دیدار دوباره با او است. سانسا و تیریون از بالکن طوری اتفاقاتِ حیاط وینترفل را تماشا می‌کنند که یادآورِ ند استارک و کتلین از اپیزودِ اول سریال است. همان‌طور که آن‌جا کتلین، ند را درکنار درخت ویروود وینترفل پیدا می‌کند و درباره‌ی تصمیمش برای رفتن با رابرت صحبت می‌کند، اینجا هم آریا، با جان اسنو درکنار درخت ویروود وینترفل دیدار می‌کند و درباره‌ی تصمیمش برای زانو زدن جلوی دنریس و احساسِ سانسا نسبت به آن صحبت می‌کند. سکانسِ بی‌پرده‌ی تیریون و رُز و دیگر فاحشه‌های وینترفل، اینجا با بران و فاحشه‌های قدمگاه پادشاه جایگزین شده است. همان‌طور که آدرها در اپیزودِ اولِ سریال در حالی حاضر می‌شوند و قبل از کشتنِ گشتی‌های نگهبانان شب که به فرار کردن یکی از آن‌ها و از دست دادن سرش توسط ند استارک منجر می‌شود، با استفاده از جنازه‌ی تکه‌تکه‌شده‌ی قربانیانشان، یک اثرِ هنری مرموز روی برف‌ها به جا می‌گذارند (درحالی‌که دیگران به واقعی‌بودنشان شک دارند، چه برسد به خطرشان)، اینجا هم سکانسی داریم که دار و دسته‌ی تورموند و بریک دونداریون با اثرِ هنری دیگری از وایت‌واکرها روی دیوارهای قلعه‌ی لست هارثِ خاندان آمبر که انگار از درونِ «بیگانه‌ها»ی جیمز کامرون بیرون آمده است روبه‌رو می‌شوند و اگرچه حالا همه از خطرِ آدرها با خبر هستند، اما از اینکه آن‌ها اولین ایستگاه‌شان در فتحِ وستروس را با موفقیت پشت سر گذاشته‌اند، نه. همچنین همان‌طور که در اولین سکانسِ آدرها در سریال، آن‌ها یک بچه از مردم آزاد را به یک وایت تبدیل می‌کنند، اینجا هم لُرد آمبر بعد از میخ شدن به دیوار توسط آن‌ها، به یک وایت تبدیل می‌شود. همان‌طور که در اپیزودِ اول سریال، رابرت به ند می‌گوید که من یک پسر دارم (جافری) و تو یک دختر داری (سانسا) و می‌توانیم با ازدواج آن‌ها، خاندان‌هایمان را به هم پیوند بدهیم، در اپیزود این هفته هم دیدارِ آریا و گندری که پسرِ حرامزاده‌ی رابرت است، دوباره منجر به جرقه زدنِ عشقِ این دو به یکدیگر می‌شود.

همچنین در این اپیزود در حالی داووس، تیریون و وریس، عقدِ جان و دنی برای پایان بخشیدن به دشمنی‌ها را از دور نقشه می‌کشند که در اپیزودِ اول سریال هم علاوه‌بر ند و رابرت که چنین نقشه‌ای را برای جافری و سانسا می‌کشند، ویسریس همچنین فکرِ مشابه‌ای برای برنامه‌ریزی ازدواجِ دنی و کال دروگو دارد که البته هر دوی آن‌ها به سرانجامِ خوبی منجر نمی‌شود و باید دید آیا سرانجامِ عقد احتمالی جان و دنی هم با نامزدی‌های ناموفقِ قبلی سریال یکسان خواهد بود یا نه. دیگر شباهتِ موازی این اپیزود سکانسِ عشق‌ورزی جان و دنی درکنار آبشار است که ارجاعی به سکانس مشابه‌ای بین جان و ییگریت است. آن‌جا در صحنه‌ای که جان و ییگریت در غار تنها می‌شوند، ییگریت به جان می‌گوید: «هیچ‌وقت نمی‌خوام این غار رو ترک کنم جان اسنو هیچ‌وقت». این هفته هم دنی دیالوگِ مشابه‌ای را تکرار می‌کند: «ما می‌تونیم هزاران سال اینجا بمونیم و هیچکس پیدامون نمی‌کنه». حتی طراحی دوباره‌ی موشن‌گرافیکِ تیتراژ آغازین سریال هم وسیله‌ای برای جلب نظرمان به این بخش از سریال است؛ تیتراژ سریال گیم آف ترونز – Game of Thrones به‌عنوان یک اثرِ هنری جداگانه که هر هفته وسیله‌ای برای آشنا کردن‌مان با مناطق و خاندان‌هایی که در آن اپیزود بهشان سر می‌زدیم بوده، حالا با حذف کردن تمام مناطق دیگر به جز وینترفل و قدمگاه پادشاه، کاری می‌کند تا دوباره مثل روز اول چهار چشمی مات و مبهوتش شویم. اما شاید مهم‌ترین تشابه‌ سمبلیکِ این اپیزود با اپیزود اولِ سریال در آخرین لحظاتش از راه می‌رسد. و باید هم در آخرین لحظاتش از راه برسد؛ چون همان‌طور که اپیزودِ افتتاحیه‌ی سریال با سقوط کردنِ برن از بالای برج به دست جیمی به‌عنوان اتفاقی که یک‌جورهایی حکم اولین دومینوی سریال را داشت، به تیتراژِ آخر کات زد، اپیزود این هفته هم با دیدارِ دوباره‌ی جیمی و برن در حیاط وینترفل، ما را به تیتراژ آخر هُل می‌دهد. این یکی حکمِ نهایتِ تشابهاتِ نمادین اپیزودِ فصل آغازین و اپیزود اول فصل پایانی سریال را دارند. اگر تصور کنیم که اپیزود این هفته در تلاش است تا ته کلاف را پیدا کند، چشم در چشم شدنِ جیمی و برن لحظه‌ای است که سر و ته کلافِ بعد از شکل دادن دایره‌ای کامل، به هم گره می‌خورند.

سریال بازی تاج تخت – Game of Thrones همواره درباره‌ی آوردنِ تعادل به یک دنیای بی‌نظم بوده است. از لحظه‌ای که ند استارک برای آخرین بار از وینترفل بیرون رفت، شاهدِ هرج و مرجی بوده‌ایم که به مرور زیاد و زیادتر شده است و همزمان دنریس و جان اسنو حکم نیروهای متعادل‌کننده‌ای در دو سوی متضادِ دنیا را داشته‌اند که رشد و پیشرفتشان مساوی با جلوگیری از هرچه از کنترل خارج‌تر شدنِ دنیا بوده است. این در حالی است که آن‌ها در حالی نیروهای متعادل‌کننده‌ی دنیا حساب می‌شوند که به‌تنهایی فقط تا جایی توانایی حفظ کردنِ دنیا روی محورش را دارد و تعادلِ واقعی با قفل شدنِ این دو درون یکدیگر ایجاد خواهد شد. بنابراین تعجبی ندارد که ورود این دو با یکدیگر به وینترفل باید اتمسفرِ سریال را ازاین‌رو به آن رو کند؛ باید این‌طور به نظر برسد که دیگر هرچه دنیا همچون یک چرخِ تاب‌دار، در حال لق زدن و غیژغیژ کردن بوده است، هرچه دنیا بدون داشتنِ کسانی که آن را در مشتانشان بگیرند و جلوی لرزیدنش را بگیرند بس است؛ بنابراین تمام تشابهاتِ نمادینِ این اپیزود با اپیزودِ افتتاحیه‌ی سریال به همان اندازه که درباره‌ی اشاره به مسیر طولانی و پُرفراز و نشیبی که پشت سر گذاشته‌ایم است، درباره‌ی دادنِ نظم و ترتیبی به این دنیا است که تاکنون کم داشت. از این طریق سریال به خوبی نشان می‌دهد که قرار گرفتنِ تمام این کاراکترها درکنار یکدیگر، همچونِ کنار هم چیده شدنِ قطعاتِ تشکیل‌دهنده‌ی سلاحی دربرابر آشوب و بی‌نظمی است؛ چیزی که این دنیا قبل از اینکه با لجنی که تا گردن در آن فرو رفته است خفه نشده، خیلی وقت است که به آن نیاز دارد. همچنین این تشابهاتِ موازی حکم یک‌جور تکرار تاریخ هم دارند. جرج آر. آر. مارتین همیشه‌ی علاقه‌ی زیادی به مفهومِ تکرار تاریخ داشته است؛ تا جایی که همان‌طور که در اپیزودِ مرگ هودور متوجه شدیم، ماهیتِ فضا-زمانِ دنیایش به مثابه‌ی رشته‌ی دایره‌شکلی است که مدام بعد از به پایان رسیدن، از نو تکرار می‌شود. تا جایی که کاراکترها مدام در حال صحبت کردن درباره‌ی وقایعِ گذشته و تاثیرشان روی حال است. چه وقتی که از تلاش اِریس تارگرین برای منفجر کردنِ قدمگاه پادشاه با وایلدفایر می‌شنویم و سرسی با درس نگرفتن از آن، آرزوی شاه دیوانه را با منفجر کردن سپت جامع بیلور به حقیقت تبدیل می‌کند تا دیئرون تارگرین معروف به «اژدهای جوان» که در سن ۱۴ سالگی به موفقیت نظامی بزرگی در مقابلِ نیروهای دورنی دست پیدا می‌کند و بعدا در جریان یک دیدار صلح‌آمیز ترور می‌شود و راب استارک معروف به «گرگ جوان» در سن ۱۵ سالگی به موفقیت‌های نظامی بزرگی دربرابر لنیسترها دست پیدا می‌کند تا اینکه دیدار با فِری‌ها در جریان عروسی خونین، کشته می‌شود. حالا اپیزود این هفته در حالی آغاز می‌شود که تمام این تشابهاتِ موازی به تکرار دوباره‌ی تاریخ اشاره می‌کنند. با این تفاوت که اگر ورود رابرت و سرسی به وینترفل جرقه‌‌زننده‌ی تمام آشوب‌هایی که قهرمانان تاکنون در حال جمع کردن کثافت‌کاری‌های به جا مانده از آن بودند، سؤال این است که آیا ورودِ جان و دنی به وینترفل متفاوت خواهد بود؟ تاریخِ از اولین شب طولانی تاکنون آن‌قدر در حال تکرارِ اشتباهاتش بوده است که نتیجه به یک ارتش چند هزار نفری مردگان منجر شده است و کار قهرمانان‌مان را برای جلوگیری از عدم بلعیده شدنِ خودش توسط گندکاری‌های خودش خیلی سخت کرده است.

اما جدا از این تشابهاتِ سمبلیک، یکی دیگر از عناصرِ این اپیزود که به افزایشِ حس و حالِ نوستالژیکِ آن کمک کرده، تمام دیدارهای دوباره‌ی بین کاراکترهای دوست و دشمنِ گذشته است. خیلی وقت است که به دیدار دوباره کاراکترهای جداافتاده‌ی سریال عادت کرده‌ایم. چیزی که زمانی آرزویمان بود، حالا به خاطره تبدیل شده است. از دیدارِ سانسا و جان گرفته تا دیدار جان و دنی و دیدار تقریبا تمامِ بازیگران اصلی قصه در فینالِ فصل هفتم در قدمگاه پادشاه. اما تعداد شخصیت‌های سریال آن‌قدر زیاد است که هنوز دو جین دیگر از این دیدارهای موردانتظار بافی مانده است. و مشکلاتم با این اپیزود هم از اینجا آغاز می‌شود. «وینترفل» روی کاغذ تمام مواد لازم برای بدل شدن به اپیزودی که احساساتم را با بنزین خیس کند و بعد فندکش را روی آن بیاندازد دارد؛ لحظه لحظه‌ی این اپیزود دقیقا همان چیزهایی هستند که طرفداران خیلی وقت است که در انتظار دیدنشان پیر شده‌اند. ولی بااین‌حال نمی‌توانستم جلوی خودم را از احساسِ ناامیدی بگیرم؛ ناگهان به خودم آمدم و دیدم در حالی به زور سعی می‌کنم احساساتِ خیسم را شعله‌ور کنم که آن‌ها که با بنزین، بلکه با آب خیس شده‌اند و هرکاری می‌کنم گُر نمی‌گیرند که نمی‌گیرند. اینجا بود که کم‌کم متوجه‌ی سر در آوردنِ همان مشکلاتی در این اپیزود شدم که فصل هفتم را به ضعیف‌ترین فصلِ سریال تبدیل کرده بود. وقتی این اواخر فصل هفتم سریال گیم آف ترونز – Game of Thrones را بازبینی کردم، نه‌تنها مشکلاتش برایم واضح‌تر شدند، بلکه همزمان درک کردم که چرا عده‌ای ممکن است متوجه‌ی هیچ تفاوتی در آن نسبت به گذشته نشده باشند. فصل هفتم سریال حداقل منهای اپیزود ششم که به مأموریتِ سرقتِ زامبی دار و دسته‌ی جان اسنو در آنسوی دیوار احتصاص دارد، تا وقتی که لمسش نکنی و با نگاهی تیز و بُرنده‌تر از حد معمول به آن نگاه کنی، روی پا می‌ایستد، ولی آن‌قدر ساختمانِ پوشالی و استخوان‌بندی پوکی دارد که به محض اینکه سعی می‌کنی، عمیق‌تر بهش نگاه کنی، با جای برخورد با اقیانوسِ عمیقی که تا ابد کشیده شده است، با یک استخرِ یک متری مواجه می‌شی؛ به محض اینکه آن را کف دستت می‌گیری تا از نزدیک‌تر بررسی‌اش کنی، در دستت متلاشی می‌شود. دقیقا به خاطر همین بود که نمی‌خواستم باور کنم که آن مشکلات به فصلِ هشتم هم سرایت کرده است. اما اگر در طول سال‌هایی که سریال‌های مختلف را اپیزود به اپیزود بررسی کرده‌ام، متوجه‌ی یک الگوی تکرارشونده شده‌ام، این است که سقوطِ سریال‌ها نه ناگهانی، بلکه همچون رشد کردن یک غده‌ی سرطانی رخ می‌دهند. ممکن است شخص سال‌ها با سرطانی که درونش در حال بال و پر گرفتن است زندگی کند و بالاخره یک روز به خودش می‌آید و می‌بینند کارش به سرگیجه‌های شدید و خون بالا آوردن کشیده شده است.

از اینجا به بعد هرچه پخش شدنِ بیشترِ سرطان در بدن نه یک عملِ مخفیانه، بلکه به سرعت آشکارتر و وحشتناک‌تر می‌شود. تازه بعد از آگاهی از حقیقتِ سرنوشت‌ساز به گذشته نگاه می‌کنی، متوجه می‌شوی چقدر نشانه برای شک کردن به اتفاقِ بدی که داشته درونت می‌افتاده وجود داشته و تو تک‌تکشان را نادیده گرفته بودی و حالا تمام آن هشدارها روی هم جمع شده‌اند و به نقطه‌ای ختم شده‌اند که راهی برای نادیده گرفتنشان وجود ندارد؛ شاید حتی راهی برای درمانش هم وجود ندارد. در حالی برخی سرطان‌ها در صورتِ آگاهی زودتر از وجودشان قابل‌درمان هستند که برخی دیگر آن‌قدر غافلگیرکننده یقه‌تان را می‌گیرند که راهی برای قسر در رفتن از دستشان وجود ندارد. تمام این حرف‌ها یعنی سریال‌ها بعضی‌وقت‌ها یکدفعه نابود نمی‌شوند، بلکه به چنان سرعت حلزونی‌ای بیمار می‌شوند که تا وقتی کار از کار گذشته متوجه‌شان نمی‌شویم. اگر از تمام لغزش‌های سریال در زمینه‌ی خط داستانی دورن بعد از مرگ اُبرین مارتل یا جان سالم به در بُردن اکس ماکیناگونه‌ی آریا بعد از چاقو خوردن در ویف (در سریالی که چنین جراحاتی بی‌برو برگرد مرگ است) فاکتور بگیریم، شاید اولین نشانه‌ای که به بیماری «بازی تاج و تخت» اشاره می‌کرد، زمانی بود که دیوید بنیاف و دی.بی. وایس بعد از اتمام فصل ششم، اعلام کردند که فقط ۱۳ اپیزود تا جمع‌بندی سریال باقی مانده است. استدلالِ سازندگان این بود که فقط اندازه‌ی ۱۳ اپیزود محتوا باقی مانده است و آن‌ها نمی‌خواهند تعداد آن‌ها را با فیلرهای بی‌خاصیت بیشتر کنند. خبر خوبی به نظر می‌رسید. تا اینکه فصل هفتم از راه رسید و نشان داد منظورِ سازندگان از باقی ماندن فقط ۱۳ اپیزود، این نبوده که فقط اندازه‌ی ۱۳ اپیزود محتوا داریم، بلکه این بوده که دیگر حوصله‌مان از ۱۰ سال درگیر بودن با این پروژه سر رفته است و می‌خواهیم هرچه زودتر آن را با ۱۳ اپیزود سرهم‌بندی کنیم. تا دل‌مان بخواهد می‌توانیم دلیل بیاویم که چرا آن‌ها حق داشته‌اند تا سراغ پروژه‌های دیگر بروند و چندین و چند دلیلِ دیگر، اما هیچکدام از این دلایل، اتفاقی که افتاده است را درست نمی‌کند؛ اطلاع از انگیزه‌ی همدردی‌برانگیزِ یک قاتل در آدمکشی باعث نمی‌شود تا قتل‌هایش الزاما به کار درستی تغییر کنند. نمی‌خواهم ادای دانای کل بودن در بیاورم، ولی یادم می‌آید در حالی در نقدِ اپیزودهای چهارم و پنجم به تله‌پورت شدن کاراکترها در طول و عرض وستروس و عدم عواقبِ برای تصمیمات کاراکتر (جان سالم به در بردن هر دوی بران و جیمی بعد از هدف قرار گرفتن توسط دروگون) گله کردم که اکثرا با مخالفت روبه‌رو شدم؛ شاید به خاطر اینکه این مشکلات هنوز تاثیر بد واقعی‌شان را نشان نداده بودند و هنوز سرگیجه‌هایی بودند که می‌شد با سر کشیدن یک لیوان عرق نعناع، با آن‌ها کنار آمد.

ولی تداوم آن‌ها بالاخره به اپیزودی منتهی شد که سرطان تشخیص داده می‌شد و راهی برای نادیده گرفتنش وجود ندارد؛ اپیزود ششم فصل هفتم با ماجرای تصمیم احمقانه‌ی دزدیدن زامبی صرفا جهت فراهم کردن شرایط دادنِ یک اژدها به شاه شب، دویدنِ گندری برای خبر دادن وضعیتِ جان اسنو به دیوار، نامه‌رسانی دیوار به دنی و بعد رسیدنِ نیروی پشتیبانی در قالب اژدهایان دنی در لحظه‌ی آخر و نجات پیدا کردنِ جان اسنو در لحظه‌ی آخر توسط عمو بنجنی که فقط در حد ۱۵ ثانیه ظاهر می‌شود تا بمیرد، مشکلاتِ سریال که در ابتدا بی‌ضرر به نظر می‌رسیدند را به مرحله‌ی وحشتناکی رساند. این اپیزود جایی بود که دیگر نمی‌شد اولویتِ سریال که زمین تا آسمان با گذشته فرق کرده بود را نادیده گرفت: حالا سکانس‌های اکشنِ بلاک‌باستری بر داستانگویی ارجعیت دارند. سریالی که جذابیتش به داستانگویی باطمانینه و شخصیت‌محور و عواقب‌محورش بود، داستانی که جذابیتش به پی‌ریزی آرام و منطقی و واقع‌گرایانه‌ی بحران‌ها بود، سریالی که هنرش لحظاتِ تعلیق‌زای طولانی‌مدتِ منتهی به هرج‌و‌مرج بود حالا فقط هرج‌و‌مرج ازش باقی مانده است. حالا سریالی شده که سکانس به سکانس می‌خواهد شگفتی‌مان را برانگیزد و همین شگفتی‌اش را به یک عنصرِ عادی تبدیل کرده. قبول کردنِ بلایی که سر سریال آمده در ابتدا سخت است. بالاخره ما آن‌قدر این شخصیت‌ها را دوست داریم که حتی وقتی داستانگویی سریال به آن‌ها خیانت می‌کند، به خاطر آن‌ها هم که شده چششمان را به رویشان می‌بندیم و راحت‌تر با آن‌ها کنار می‌آییم. انگار سریال در طول بهترین فصل‌هایش، مخزنِ آبی درست کرده است که در زمان آتش‌سوزی از آن استفاده شود. ما حاضریم تا اشتباهات حال را به هوای خاطراتِ خوش گذشته ببخشیم. ولی نه‌تنها آن مخزن فقط مقدار محدودی آب دارد، بلکه ناگهان به خودت می‌آیی و می‌بینی نه‌تنها مخزن آب ته کشیده است، بلکه گوشه و کنار سریال با جای سیاه سوختگی لکه‌دار شده است. شما را نمی‌دانم، ولی من الان در موقعیتی هستم که مخزنِ آبم خشک شده است. این مقدمه طولانی را جهت یادآوری جبهه‌ی‌ فعلی‌ام درباره‌ی سریال گیم آف ترونز – Game of Thrones را نوشتم تا به این نکته برسم که همان‌طور که می‌ترسیدم یکی از مشکلاتِ فصل هفتم، به فصل هشتم هم سرایت کرده است: شتاب‌زدگی.

قبل از فصل هشتم، انتظار هر اتفاقِ بدی را داشتم، به جز شتاب‌زدگی. با خودم گفتم حالا که تمام کاراکترها دور هم در وینترفل جمع شده‌اند، دیگر خبری از سفرهای دور و دراز در سراسر قاره نیست که نیازی به نگرانی درباره‌ی تاثیراتِ بد شتاب‌زدگی باشم. ولی اپیزودِ افتتاحیه‌ی فصل هشتم ثابت می‌کند که یکی از تاثیراتِ شتاب‌زدگی فقط تله‌پورت کردن کاراکترها در نقشه نیست، بلکه عدم توانایی سریال در اختصاص دادن وقت کافی به هرکدام از آن‌ها هم هست. اگر سریال در فصل هفتم به شکل دیگری اجازه نفس کشیدن نداشت و بی‌وقفه در حال دویدن بود، حالا در آغازِ فصل هشتم با اینکه تمام کاراکترها در یک نقطه دور هم جمع شده‌اند، ولی کماکان سریال آن‌قدر در رسیدن به تعداد بی‌شمارِ آن‌ها سراسیمه است که اجازه ایستادن و چاق کردن نفسش را ندارد. اگر در فصل هفتم داستان اجازه‌ی نفس کشیدن و پرورش پیدا کردن را نداشت، حالا شخصیت‌ها اجازه‌ی نفس کشیدن پیدا نمی‌کنند. منظورم این نیست که «وینترفل» محتوای هیجان‌انگیزی ندارد؛ چنین فهرستی از اتفاقات را در کجا می‌توانید پیدا کنید؛ جان و دنی و ارتشش به وینترفل می‌رسند، جان با برن دیدار می‌کند، برنِ اتفاقاتِ پایانی فصل هفتم (خراب شدن دیوار توسط شاه شب و ویسیریونِ زامبی) را برای دیگران تعریف می‌کند. سانسا با جان سر زانو زدن جلوی دنی دعوا می‌کند. لُردهای شمال با جان سر زانو زدن جلوی دنی دعوا می‌کنند. سانسا با تیریون دیدار می‌کند. جان با آریا دیدار می‌کند. آریا با سندور و بعد با گندری دیدار می‌کند. جان اسنو اژدهاسواری می‌کند. داووس به تیریون و وریس می‌گوید که دنی و جان باید ازدواج کنند. دنی به سم خبر می‌دهد که پدر و برادرش را جزغاله کرده است. برن به سم می‌گوید که حقیقت والدین جان اسنو را به او بگوید. سم حقیقت والدین جان را به او می‌گوید. تازه تمام این اتفاقات به وینترفل خلاصه شده است. در قدمگاه پادشاه، یورون با گروه مزدوران «گلدن شرکت» از راه می‌رسد، سرسی و یورون عشق‌ورزی می‌کنند، بران توسط سرسی مأموریت می‌گیرد تا جیمی و تیریون را به قتل برساند. تیان خواهرش یارا را نجات می‌دهد و تیان، یارا را برای پیوستن به استارک‌ها در وینترفل ترک می‌کند. اکثرِ این سکانس‌ها کاربردی هستند، اما کاربردی کافی نیست. اکثرشان کارراه‌انداز هستند، ولی کارراه‌انداز بودن برای اتفاقاتی که خیلی وقت است منتظر وقوعشان هستیم رضایت‌بخش نیست. هیچ‌کدام به سکانس درخشانی تبدیل نمی‌شوند. چون قبل از اینکه بتوانند به درجه‌ی پختگی برسند، وقتشان تمام شده و بلافاصله جایشان به یک سکانس دیگر داده می‌شود.

مسئله این نیست که این اپیزود پتانسیل تبدیل شدن به یکی از لذت‌بخش‌ترین اپیزودهای سریال را ندارد، مسئله این است آن‌قدر محتوا وجود دارد و آن‌قدر وقت کم است که اکثرشان به نتیجه‌ی رضایت‌بخشی نمی‌رسند. در پایان «وینترفل»، احساس می‌کردم که «آنچه گذشت» یک ساعته‌ای از اتفاقاتِ فصل قبل را دیده‌ام. «وینترفل» سرشار از صحنه‌های پتانسیل‌دار است، ولی در پرداختِ اکثرشان از سطح فراتر نمی‌رود. این موضوع شاید درباره‌ی اکثر اپیزودهای افتتاحیه‌ی فصل‌های قبلی هم صدق کند، اما نه‌تنها افتتاحیه‌های فصل‌های قبلی درباره‌ی این همه اتفاقات حیاتی و دیدارهای دوباره نبوده‌اند، بلکه فصل‌های قبل ۱۰ اپیزودی بودند و وظیفه‌ی پایان‌بندی سریال را برعهده نداشتند. این مسئله الزاما تقصیرِ این اپیزود نیست، بلکه نتیجه‌ی مسیری است که سریال از آغاز فصل هفتم انتخاب کرده بود. حالا که ارتش مردگان در حال نزدیک شدن به وینترفل هستند، سریال نمی‌تواند چند اپیزود به پرداختِ باطمانینه‌ی تمام این دیدارها اختصاص بدهد. ولی این گناهش را توجیه نمی‌کند. شاید اگر با حفظ شدنِ استاندارد ۱۰ اپیزودی فصل هفتم، اپیزودی مثل «وینترفل» را در فصل قبل، پیش از خراب شدن دیوار داشتیم (که در آن صورت سازندگان باید درباره‌ی تمام اتفاقات مربوط‌به اپیزود ششم آن فصل هم تجدید نظر می‌کردند)، آن وقت تمام این دید و بازدیدها در شرایطی اتفاق می‌افتادند که معنای هرکدامشان اجازه‌ی مورد کندو کاو قرار گرفتن می‌داشت و سریال مجبور نبود به‌طرز سراسیمه‌ای از سوی حیاط وینترفل به آنسوی وینترفل بدود و هرچه مهره‌های آشنای قدیمی را به هم بچسباند. چیزی که از اتفاقات این اپیزود غایب است، بار دراماتیک هرکدام از این اتفاقاتِ حیاتی است. نویسندگان در نگارش سناریوی این اپیزود از خودشان نپرسیده‌اند که دیدار آریا و سندور یا آریا و جان چه معنایی دارد و چگونه می‌توان بار دراماتیکش را تا قطره‌ی آخر استخراج کرد، بلکه فقط یک فهرست بلند و بالا جلوی خودشان گذاشته‌اند و یکی یکی آن را تیک زده‌اند؛ سندور و آریا باید یکدیگر را ببینند (تیک)، آریا و جان باید یکدیگر را ببینند و به نیدل اشاره کنند (تیک). کاراکترها در ابتدای دیدارشان باید یادآوری کنند که آخرین‌بار یکدیگر را کجا دیدند (تیک). در طول این اپیزود عنصر غافلگیرکننده‌ای در تعاملاتِ کاراکترها یافت نمی‌شود. سطحی‌ترین و قابل‌پیش‌بینی‌ترین حرف‌های ممکن بین‌شان رد و بدل می‌شود تا اینکه به سکانس و دیدار بعدی کات می‌زنیم.

اگر دنبالِ سریالی با ریتم تند و سریع هستید و می‌خواهید هرچه زودتر به مقصد اصلی که تماشای یک ساعت کشت و کشتارِ آخرالزمانی هست که هیچی. برایتان خوشحالم. ولی واقعیت این است که سریال گیم آف ترونز – Game of Thrones نه‌تنها همیشه ریتمِ آرام‌سوزی داشته است (کاراگاه‌بازی‌های ند استارک در پایتخت یا گشت و گذارهای آریا و سندور در ریورلندزِ پس از عروسی خونین را به یاد بیاورید)، بلکه همیشه کشمکشِ شخصیت‌ها با خودشان، در اولویت قرار داشته است. باز هم می‌گویم: البته که اپیزودِ افتتاحیه‌ی فصل آخر فرصت آرام‌سوزی ندارد، ولی این موضوع، عبورِ شتاب‌زده‌ی سریال از روی اتفاقاتِ این اپیزود را توجیه نمی‌کند، بلکه فقط به این معنا است که سازندگان در طراحی پایان‌بندی سریال در فصل هفتم، آن‌قدر عجله داشتند که شاهد یک تناقضِ بزرگ در «وینترفل» هستیم. از یک طرف اتفاقات این اپیزود نیاز به نفس کشیدن و پرداخت شدن دارند و از طرف دیگر جایگاه این اپیزود اجازه‌ی چنین کاری را به آن نمی‌دهد. نتیجه‌ یک اصطکاک شدید و گوش‌خراش است. اگرچه این اصطکاک در سراسر این اپیزود احساس می‌شود، ولی حداقل دو سکانسِ حیاتی هستند آن را به‌طرز غیرقابل‌انکار و واضحی به نمایش می‌گذارند؛ اگرچه شتاب‌زدگی سریال در اوایل فصل هفتم احساس می‌شد و همگی تصمیم گرفتیم تا آن را نادیده بگیریم تا وقتی که اپیزود ششم کاری کرد تا نتوانیم چششمان را به رویش ببندیم و نظرمان را درباره‌ی اپیزودهای قبل هم عوض کرد، خب، در این اپیزود هم تا دل‌مان بخواهد می‌توانیم با برخی از نمونه‌های شتاب‌زدگی کنار بییایم، اما بالاخره سکانس‌هایی از راه می‌رسند که طوری از این حرکت ضربه می‌خورند که نمی‌توان قطعِ عضوشان را با چسباندن چسب زخم خوب کرد. اولی سکانسِ اژدها سواری جان اسنو است. اژدهاسواری جان اسنو باید اتفاقِ بزرگی باشد. اما دنریس طوری او را به سواری گرفتن از ریگال دعوت می‌کند که انگار نه انگار که اتفاقِ شگفت‌انگیزی در حال وقوع است. دنی آن‌قدر راحت دنی را دعوت به اژدهاسواری می‌کند که انگار اگر هرکس دیگری به جز جان هم آن دور و اطراف بود می‌توانست یک دور با ریگال بزند.

اتفاقی که ایجاد می‌افتد این است که یک خلبان به کسی که در بهترین حالت گواهینامه‌ی موتورسواری دارد بگوید که کنترلِ هواپیما را به دست بگیرد و او هم با موفقیت هواپیما را بلند کند و بنشاند. مطمئنا چه خلبان و چه موتورسوار از این اتفاق شگفت‌زده می‌شوند. مطمئنا خلبان از موتورسوار می‌پرسد که چگونه بدون گواهینامه‌ی خلبانی، توانایی پراندن هواپیما را داشته است. مسئله درباره‌ی مهارتِ اژدهاسواری جان نیست، بلکه درباره‌ی خودِ اژدهاسواری‌اش است. تنها صحنه‌ای که برای زمینه‌چینی اژدهاسواری جان داشته‌ایم، صحنه‌ای در فصل قبل است که دروگون به جان اجازه می‌دهد لمسش کند. جهتِ اطلاع، اژدهاسواری در دنیای سریال بازی تاج و تخت – Game of Thrones به این دلیل مهم است که فقط تارگرین‌ها توانایی انجامش را دارند. بنابراین وقتی کسی که یک استارک است، اژدهاسواری می‌کند باید حسابی شک‌برانگیز باشد. اگرچه بعد از به اتمام رسیدنِ اژدهاسواری و فرو آمدن درکنار آبشار به نظر می‌رسد که دنی و جان ‌درباره‌ی اتفاقِ شگفت‌انگیزی که افتاده صحبت خواهند کرد، اما هیچ لحظه‌ای برای اشاره کردن به اتفاقِ باورنکردنی‌ای که افتاده در نظر گرفته نمی‌شود. در عوض جان و دنی بلافاصله شروع به خوش و بش کردن و عشق‌ورزی می‌کنند. وظیفه‌ی این صحنه این است تا بهمان یادآوری کند که این دو حسابی عاشق یکدیگر هستند، اما ما همزمان در حال فکر کردن به معنایی که اژدهاسواری جان می‌تواند داشته باشد هستیم. این باعث می‌شود تا صحنه‌ی عشق‌ورزی جان و دنی هم مصنوعی و زورکی احساس شود. سناریو هنوز به عواقبِ اتفاقِ قبلی نپرداخته است که بلافاصله سراغِ بعدی می‌رود. نتیجه این است که سکانسِ اژدهاسواری جان، هیچ عواقب و وزن و جاذبه‌ای ندارد و به‌جای اینکه همچون رویدادِ انقلابی و غول‌آسایی احساس شود، مثل این می‌ماند که هیچ اتفاقِ استثنایی و ویژه‌ای نیافتاده است. یکی از دلایلش به خاطر این است که محتوای زیاد این اپیزود و زمان کوتاهش باعث شده تا تمام اتفاقات سر قرار گرفتن در مرکزِ توجه در جنگ و جدال با یکدیگر باشند. به محض اینکه اژدهاسواری جان اسنو خودی نشان می‌دهد، صحنه‌ی عشق‌ورزی جان و دنی همچون یک برادر/ خواهر حسود، دسته‌ی بازی را از او می‌گیرد و خودش شروع به بازی کردن می‌کند. در نتیجه هم سکانسِ قبلی ضربه می‌خورد و هم سکانس بعدی.

دلیل دیگر این است که ظاهرا نویسندگان می‌خواستند از سکانسِ اژدهاسواری جان به‌عنوان زمینه‌چینی دیگری برای افشای حقیقتِ والدینش استفاده کنند. انگار آن‌ها نمی‌خواستند که بحثِ تارگرین‌بودنِ جان اسنو در سکانس اژدهاسواری پیش کشیده شود. اما تفاوتِ بسیار بزرگی بین لمس شدن اژدها توسط جان اسنو برای زمینه‌چینی هویتِ تارگرینی‌اش و اژدهاسواری جان اسنو برای زمینه‌چینی هویتِ تارگرینی‌اش وجود دارد؛ دومی دیگر زمینه‌چینی نیست. دومی حکم یک بیلبورد بزرگ را دارد که روی آن با حروف درشت نوشته است: «واقعا چرا جان اسنو می‌تونه اژدهاسواری کنه؟! واقعا چرا؟!». باز دوباره مشکلِ اصلی این اپیزود از فصل قبل سرچشمه می‌گیرد. مشکلاتِ سریال‌ها همچون برف‌های غلتنده‌ای می‌مانند که اگر جلویشان گرفته نشود به مرور به بهمن تبدیل می‌شوند. سریال چگونه می‌توانست به ماجرای اژدهاسواری جان اسنو خیلی بهتر بپردازد؟ چه می‌شد در پایانِ اپیزودِ ششم فصل هفتم، بعد از اینکه جان اسنو از دار و دسته‌ی سوار بر دروگون جا می‌ماند، ریگال سر می‌رسید و او را با خود می‌برد. نه‌تنها این حرکت شرایط نجات پیدا کردن عجیب و باورنکردنی جان با امداد غیبی را حل می‌کرد، بلکه تلاشِ ریگال برای به خطر انداختنِ جانش برای جان منجر به شخصیت‌پردازی‌ این حیوان می‌شد. نه‌تنها این حرکت باعث ایجاد رابطه‌ی نزدیکی بین جان و ریگال (که اسمش براساس اسم پدرش ریگار انتخاب شده) می‌شد، بلکه اژدهاسواری جان اسنو در شرایط بحرانی، به اندازه‌ی اژدهاسواری‌اش در آرامش زیر سؤال نمی‌رفت. سریال از این طریق می‌توانست از اژدهاسواری جان اسنو برای اشاره به هویتِ تارگرینی‌اش استفاده کند، اما بدون اینکه باعثِ برانگیختنِ شکِ دیگران شود. اما از آنجایی که سریال دنبالِ فرصتی بود تا سرنوشتِ عمو بنجن را به ماست‌مالی‌وارترین شکل ممکن جمع کند، این را به آن ترجیح دهد و نه‌تنها صدای طرفداران را در آن اپیزود در آورد، بلکه برای خودش چاهی کند که حالا در آن افتاده است.

بماند که جوابِ دنی به تردید جان برای سوار شدن بر ریگال هم عجیب است؛ او یک بار می‌گوید «اگه خورده شدی که چه بد، از همراهی باهات لذت بردم» و بعد می‌گوید «هر وقت از اژدها سقوط کردی و مُردی متوجه می‌شی که نمی‌تونی اژدهاسواری کنی». نویسندگان جهت قرار دادنِ تک‌جمله‌های بامزه در دهانِ دنریس، منطقِ این صحنه را به سخره می‌گیرند. نه‌تنها مرگِ جان اسنو که منجر به خراب شدن همه‌چیز می‌شود نباید دست‌کم گرفته شود، بلکه اژدهاسواری در حد «یا می‌تونی یا می‌میری» نباید آسان گرفته شود. اما ظاهرا از آنجایی که دنی می‌داند او و جان شخصیت‌های اصلی یک سریال تلویزیونی هستند که به‌زودی قرار نیست بمیرند و از آنجایی که می‌داند جان یک تارگرین است که در راندن اژدها موفق خواهد بود، پس با شوخی از کنارش رد می‌شود.  نکته‌ی جالبِ ماجرا این است که من در حالی دارم درباره‌ی بلغیده شدنِ عواقب اژدهاسواری جان اسنو توسط سکانس عشق‌ورزی‌شان صحبت می‌کنم که اتفاقِ مهم دیگری هم قبل از اژدهاسواری جان اسنو معرفی می‌شود که توسط اژدهاسواری جان بلعیده شده و نادیده گرفته می‌شود. دلیلِ جان و دنی برای سر زدن به اژدهایان این است که حیوانات افسرده شده‌اند و چیزی نمی‌خورند. وقتی آن‌ها به لانه‌ی اژدهایان می‌رسند، جان از دنی می‌پرسد که چه شده است و دنی در جوابی که برای یک لحظه باعث شد تا در ذهنم بگویم «آخ جون!» و مشتم را به نشانه‌ی موفقیت بالا ببرم می‌گوید آن‌ها به آب و هوای وینترفل عادت ندارند. در این لحظه ایده‌ی جذابِ غیرمنتظره‌ای مطرح می‌شود که باعث شد چند ثانیه تمام دنیا دور و اطراف سوپراسلوموشن شود و با خودم فکر کنم که بله، این دقیقا چیزی است که از سریال گیم آف ترونز – Game of Thrones می‌خواهم: ایجاد چالش‌های غیرمنتظره اما منطقی برای کاراکترهایش. اژدهایان تا این لحظه بزرگ‌ترین سلاحِ قهرمانان برای مبارزه با شاه شب و ارتش مُردگانش هستند؛ مخصوصا بعد از پیوستنِ ویسیریون به جمع آنها. حالا شاید فقط یک اژدها است که می‌تواند دربرابر اژدهای شاه شب ایستادگی کند. تا وقتی که قهرمانان، اژدهایانش را دارند، نگرانی‌هایمان به‌طرز قابل‌توجه‌ای کاهش پیدا می‌کند. اما مطرح شدنِ ایده‌ی افسردگی و گرسنگی و بی‌حالی اژدهایانِ دنی، چوبی است که لای حرکتِ منظمِ چرخ‌مان می‌کند. منطقی است. اژدهایان به‌عنوان موجوداتی متعلق به والریای کهن که ناسلامتی روی آتش‌فشان‌ها بنا شده بود، به‌عنوان موجوداتی که مظهرِ آتش هستند، نباید هم دل خوشی از زمستان داشته باشند. همان‌طور که آدرها دنیای سرد و یخ‌زده و تاریکشان را به آفتاب و حرارت ترجیح می‌دهند، اژدهایان هم موجوداتِ خون‌گرمی هستند که نزدیکی به حرارت را به هر چیز دیگری ترجیح می‌دهند.

همچنین این ایده یادآوری می‌کند که ویسریون در حالی یک وایت‌واکرِ خستگی‌ناپذیر است که اژدهایان دنی با وجود تمام ماهیتِ جادویی‌شان، درنهایت یک سری حیواناتِ معمولی هستند. سازندگان با همین یک دیالوگ کافی است تا کاراکترهایمان را درست قبل از آغاز نبرد، در موضعِ ضعف قرار بدهند و آسیب‌پذیری بزرگ‌ترین سلاحِ قهرمانان‌مان را یادآور شود. اما می‌دانید در عوض چه اتفاقی می‌افتد: جان و دنی سوار دروگون و ریگال شده و به اژدهاسواری و خوش‌گذرانی‌شان می‌پردازند. دروگون و ریگال در حالی افسرده و گرسنه هستند که توانایی اجرای یک پرواز باشکوه را دارند. به عبارت دیگر درست بلافاصله بعد از مطرح شدنِ ایده‌ی ضعفِ اژدهایان، این ایده نادیده گرفته می‌شود و جای خودش را به یک اتفاق دیگر می‌دهد. اگرچه هنوز این احتمال وجود دارد که ایده‌ی ضعفِ اژدهایان دنی در شمال مطرح شود (که بعید می‌دانم و به‌شدت امیدوارم که خلافش بهم ثابت شود)، اما حتی اگر بعدا این ایده از سر گرفته شود، باز چیزی درباره‌ی این صحنه در اپیزود این هفته درست نمی‌شود: چطور اژدهایانی که افسرده و گرسنه هستند، تن به چنین پروازی می‌دهند که سرشار از حرکات ژانگولر و اوج و فرودهای سنگین است؟ دلیلش همان چیزی است که بالاتر گفتم: به‌دلیل شتاب‌زدگی، داستان فرصتِ نفس کشیدن و پرورش به سکانس‌هایش نمی‌دهد. پس به محض اینکه ایده‌ی ضعف اژدهایان مطرح می‌شود، اژدهاسواری جان اسنو جای آن را می‌گیرد و به محض اینکه ایده‌ی اژدهاسواری جان اسنو مطرح می‌شود، سکانس عشق‌ورزی جان و دنی جایش را می‌گیرد و این روند همین‌طوری به‌طرز زنجیرواری در طول این اپیزود وجود دارد. و همان‌طور که سکانس اژدهاسواری جان اسنو باعث ضربه زدن به سکانس عشق‌ورزی‌شان می‌شود، سکانس مطرح شدن ضعفِ اژدهایان و بلافاصله نادیده گرفتن ان، موجب ضربه خوردنِ اژدهاسواری جان اسنو می‌شود. تمام این سکانس‌ها علاوه‌بر اینکه خودشان مسئله دارند، بلکه به سکانس قبلی و بعدی‌شان هم ضربه می‌زنند. سرطان نه‌تنها رشد کرده است، بلکه در سراسر اعضای بدن در حال پخش شدن است. تقریبا می‌توان این فرمول را درباره‌ی اکثرِ سکانس‌های این اپیزود اجرا کرد.

نمونه‌ی دیگرش که دوباره از قضا مربوط‌به جان اسنو می‌شود و شاید حیاتی‌ترین سکانسِ این اپیزود است از مشکلِ مشابه‌ای رنج می‌برد؛ منظورم صحنه‌ی اطلاع پیدا کردنِ جان از هویتِ واقعی والدینش است. احتمالا همه‌ی ما از سال‌ها قبل از این اپیزود، صحنه‌ای که جان اسنو از هویتِ والدینش آگاه می‌شود را در ذهن‌مان بارها به اشکالِ مختلف تصور کرده‌ایم، اما فکر کنم هیچ‌کس این سناریو را تصور نکرده باشد که سم بعد از گله و شکایت کردن به جان درباره‌ی سوختنِ خانواده‌اش توسط دنی، حقیقت والدین جان را هم در کنارش مطرح می‌کند. باز هم می‌گویم که این سکانس‌ها روی کاغذ مشکل دارند، ولی طوری در اجرا درون یکدیگر چپانده شده‌اند که به یکدیگر آسیب می‌زنند. «بازی تاج و تخت» همواره داستانی درباره‌ی تلاشِ کاراکترها برای جلو بردن داستان ازطریق اهدافِ شخصی خودشان بوده‌ است. بنابراین در تئوری تصمیم سم برای افشای حقیقت والدین جان اسنو بلافاصله بعد از اینکه از سوخته شدن پدر و برادرش توسط دنی اطلاع پیدا می‌کند در راستای ساختارِ داستانگویی سریال قرار می‌گیرد، اما اگر یک سکانس در تاریخِ سریال وجود داشته باشد که نیاز به توجه‌ی شخصی و اختصاصی خودش داشته باشد، صحنه‌ی اطلاع پیدا کردن جان اسنو از هویت والدینش است؛ هیچ‌ چیز دیگری نباید حواسِ این صحنه را پرت کند. جان اسنو باید این اجازه را داشته باشد تا بدون عجله به مغزش اجازه‌ی منفجر شدن بدهد. اما سریال در حالی به جان وقت کافی برای فکر کردن به این توئیست نمی‌دهد که سم بلافاصله شروع به شکایت کردن از مادر اژدهایان می‌کند. این صحنه اجازه پیدا نمی‌کند تا به‌طور انحصاری درباره‌ی جان اسنو باشد، بلکه با ماجرای عصبانیتِ سم از کشته شدن خانواده‌اش ترکیب شده است. برای نمونه سکانسِ احیای جان اسنو توسط ملیساندر را به یاد بیاورید. آن‌جا کل خط داستانی دیوارِ حول و حوشِ اتفاقاتِ مرگ جان اسنو و احیایش می‌چرخد. حتی سریال احیای جان اسنو را یک اپیزود عقب می‌اندازد تا هرچه بیشتر به تعلیقش بیافزاید. اطلاع جان اسنو از حقیقت والدینش اگر مهم‌تر و موردانتظارتر نباشد، کمتر نیست. چه می‌شد اگر سازندگان احیای جان اسنو را در عرض دو-سه دقیقه جمع و جور می‌کنند؟ مطمئنا اهمیتش را از دست می‌داد. این دقیقا اتفاقی است که در رابطه با سکانس والدین جان اسنو در اپیزود این هفته افتاده است. درحالی‌که سازندگان با پرداختِ مرگ جان اسنو در طولانی‌مدت، فوریتِ بحرانی که اتفاق افتاده است را قا‌بل‌لمس می‌کنند و اجازه می‌دهند تا زیر بارانِ اندوه از دست دادنِ قهرمان‌مان خیس شویم، توجه‌ای که صحنه‌ی اطلاع او از حقیقت والدینش در این اپیزود می‌شود، به اندازه‌ی دیگر لحظاتِ این اپیزود است.

زمانی‌که به این صحنه اختصاص دارد به اندازه‌ی سکانسِ مأموریت گرفتنِ بران برای کشتنِ جیمی و تیریون توسط کایبرن است. حتی اطلاع جان از هویت والدینش، سکانسِ اختتامیه‌ی این اپیزود هم نیست. این سکانس به دیدار برن و جیمی اختصاص دارد که اگرچه به‌عنوان حرکتی به پایان رساندنِ این اپیزود در راستای نحوه‌ی به پایان رسیدنِ اپیزودِ اول سریال خوب است و شاید تنها سکانس این اپیزود است که من را واقعا برای دیدن اپیزود بعد هیجان‌زده کرد، ولی همزمان شکی در این هم نیست که دیدارِ برن و جیمی، اهمیتِ سکانسِ والدین جان اسنو را از آن می‌گیرد و چیزی مهم‌تر از آن معرفی می‌کند. درست همان‌طور که سکانس عشق‌ورزی جان و دنی درکنار آبشار، اهمیت اژدهاسواری جان را از آن سلب می‌کند. هر طور با خودم کلنجار می‌روم احساس می‌کنم باید بیشتر تحت‌تاثیرِ اطلاعِ جان اسنو از اورجین استوری‌اش می‌شدم. باز دوباره اگرچه هنوز احتمال دارد تا سریال این موضوع را در اپیزودهای بعد جبران کند، اما آ‌ن‌قدر محدودیتِ وقت وجود دارد که بعید می‌دانم، ریتمِ سراسیمه‌ی سریال فرصتی برای آرام گرفتن پیدا کند. از لحظه‌ای که کایبرن در اتاق بران ظاهر می‌شود و تا لحظه‌ای که کمان را به دست می‌گیرد و سکانس به پایان می‌رسد دو دقیقه است و از زمانی‌که سم موضوعِ بحث را از مرگ خانواده‌اش به والدین جان عوض می‌کند تا نمای آخر از صورتِ بهت‌زده‌ی جان دو دقیقه و ۱۷ ثانیه است. آیا اهمیت این دو صحنه یک اندازه است که به یک اندازه وقت دریافت کرده‌اند؟ وقتی تاثیرگذارترین صحنه‌ی این اپیزود با وجود دیدار آریا و جان، دیدار آریا و سندور، اژدهاسواری جان اسنو و افشای حقیقت والدین جان اسنو، صحنه‌ی اطلاع پیدا کردنِ سم از مرگ خانواده‌اش است یعنی یک جای کار بدجوری می‌لنگد.

کاراکترها فرصت صحبت کردن درباره‌ی اتفاقاتی که برایشان افتاده‌اند را ندارند. همه‌چیز به نگاه‌های معنی‌دار به یکدیگر خلاصه شده است. برن از چیزهایی که نباید بداند خبر دارد، اما تنها واکنش جان و قبل از او، تنها واکنش سانسا به او نگاه‌های خیره است. جان و آریا با هم دیدار می‌کنند، اما تنها اشاره‌شان به هویتِ متحول‌شده‌شان این است که جان از یواشکی ظاهر شدن آریا پشت سرش تعجب می‌کند و آریا هم با خنده به چاقو خوردن جان اشاره می‌کند. سندور یکی از پُررنگ‌ترین شخصیت‌های خط داستانی آریا بود. چقدر صحنه‌های دوتایی آن‌ها در فصل چهارم عالی بود. هر دو آدم‌های جداافتاده و زخم‌خورده‌ای بودند که یکدیگر را می‌فهمیدند و سندور تبدیل به معلمِ پوچ‌گرایی خوبی برای آریا تبدیل شده بود. اما سریال از فصل پنجم به بعد کلا ماهیتِ آریا را اشتباه فهمیده است. اتفاقی که با تبدیل شدن آریا به یک قاتلِ انتقام‌جو افتاده ترسناک است، نه هیجان‌انگیز. یا حداقل در حد و اندازه‌ی آدمکشِ فیلم «لئون: حرفه‌ای» هیجان‌انگیز است. «لئون» به همان اندازه که درباره‌ی جذابیتِ آدمکشی‌های لئون است، درباره‌ی انسانی است که در راه تبدیل شدن به یک آدمکش سلاخی شده است. در پایان آن فیلم، ماتیلدا در حالی به دخترِ مستقلی که از پس خودش برمی‌آید تبدیل می‌شود که فیلم وحشتی که سرش آمده را نادیده نمی‌گیرد. اما سریال بازی تاج و تخت – Game of Thrones، آریا را به مرور به بتمنی تبدیل شده که تراژدی فراسوی تحولش فراموش شده است و تنها چیزی که ازش باقی مانده جنبه‌ی خفنش است. در کتاب‌ها و در چهار فصل اول سریال، آریا در حال دست‌وپنجه نرم کردن با ترومای تماشای سلاخی شدن خانواده‌اش است. بروس وین شاید به بتمن تبدیل شده باشد، اما همگی خوب می‌دانیم که بتمنِ نمای بیرونی شیاطین و وحشت‌های درونی بروس وین است. در این اپیزود سندور در حالی بقای آریا را ازطریق بدبینی ستایش می‌کند و آریا طوری لبخند می‌زند و ذوق می‌کند که اتفاق خوبی افتاده، ولی سریال فراموش می‌کند تا به این نکته اشاره کند که آریا چه چیزی را برای تبدیل شدن به یک قاتلِ بی‌چهره است داده و بتمن شدن به‌معنی از بین رفتنِ بروس وین نیست.

گفتم آریا و یادم افتاد یکی از خنده‌دارترین و احمقانه‌ترین دیالوگ‌های این اپیزود متعلق به اوست که مشکلِ شخصیت‌پردازی سانسا را آشکار می‌کند. آریا در دفاع از سانسا در مقابل جان اسنو می‌گوید که او باهوش‌ترین کسی است که می‌شناسد. اگرچه درک می‌کنم که آریا با این جمله خواسته هوای خواهرش را داشته باشد، ولی می‌توانست از هر چیز دیگری به جز «باهوش‌ترین» استفاده کند؛ می‌توانست بگوید او هم مثل ما سختی‌های زیادی کشیده و از آن‌ها درس گرفته و رشد کرده است. مشکلِ باهوش‌ترین خواندن سانسا این است که او باهوش نیست. یا فقط در حرف باهوش است و هوشش در عمل برای بینندگان ثابت نشده است. قوس شخصیتی سانسا به‌گونه‌ای است که او در پایان باید از یک پرنده کوچولوی آسیب‌پذیر، به یک سیاستمدار حرفه‌ای تبدیل شود. اگرچه سریال در بخش پرنده کوچولو تقریبا بی‌نقص ظاهر شد، اما در مرحله‌ی تبدیل شدن او به یک سیاستمدار حرفه‌ای نه. بنابراین الان ما از لحاظ فنی یک سیاستمدار حرفه‌ای داریم که به‌عنوان یک سیاستمدار حرفه‌ای باورش نداریم. یکی از دلایلش این است که در کتاب‌ها، در حالی دخترِ دیگری به‌جای سانسا با رمزی بولتون ازدواج می‌کند که سانسا ‌با لیتل‌فینگر در ایری می‌ماند و راه و روشِ سیاستمداری و فریبکاری را یاد می‌گیرد. اما این بخش از قوس شخصیتی او به‌طور کامل از سریال حذف شده است. آخرین باری که سانسا یک نمونه از پتانسیل فریبکاری‌اش را به نمایش گذاشت مربوط‌به سکانسی می‌شود که درباره‌ی نحوه‌ی مرگ لایسا اَرن، به لُردهای ویل دروغ می‌گوید. بعد از آن، سانسا تقریبا فرصت نکرده است تا رشد شخصیتی‌اش به یک سیاستمدار خطرناک را نشان بدهد. همین فصل قبل، آریا و سانسا در حالی با دسیسه‌چینی‌های لیتل‌فینگر تا مرز دعوا کردن و کشتن یکدیگر پیش رفتند که به‌لطف برن از حقیقت ماجرا با خبر شدند (صحنه‌ای که برن، فریبکاری لیتل‌فینگر را برای خواهرانش فاش می‌کند از سریال حذف شد تا مثلا لحظه‌ای که سانسا، لیتل‌فینگر را به‌جای آریا برای جواب دادن اتهاماتش خطاب می‌کند غافلگیرکننده‌تر باشد). سانسا قرار بود به یک مغزمتنفکرِ‌ تمام‌عیار که ترکیبی از آب‌زیرکاه‌ترین سیاستمداران کشور است تبدیل شود، اما نویسندگی سریال مثل دیگر کاراکترها (آریا، تیریون و غیره) به او بد کرد. حالا کار به جایی کشیده است که سریال بهمان نمی‌گوید که چرا باید او را به‌عنوان یکی از باهوش‌ترین کاراکترهای سریال باور کنیم، بلکه آن را ازطریق کاراکترهایش بهمان تلقین می‌کند. یادِ «مردگان متحرک» افتادم که در حالی سعی می‌کرد مگی را به‌عنوان یک رهبر معرفی کند که شاید «رهبر»‌وارترین کاری که می‌کند این است که در جریان حمله‌ی دار و دسته‌ی نیگان به هیل‌تاپ، به زیردستانش می‌گوید که دروازه‌ی شهر را ببندند. بعد همه طوری او را به‌عنوان رهبر خردمندشان ستایش می‌کنند که انگار او با دستور دادن برای بستن در، کتاب «هنر جنگ» را تاریخ مصرف گذشته کرده است. در ادامه‌ی تلاش برای باهوش جلوه دادن سانسا، تیریون به او می‌گوید که «مردای زیادی دست‌کم گرفتنت و خیلی‌هاشون مُردن». تیریون طوری این جمله را به زبان می‌آورد که انگار سانسا، دشمنانش را به‌تنهایی شکست داده. ولی سانسا برای نجات پیدا کردن از دست آن مردانی که تیریون می‌گوید، از امثال تیان و بریین و جان و لیتل‌فینگر کمک گرفته است.

اما شاید عجیب‌ترین خصوصیتِ این اپیزود، لحنش بود. لحنِ این اپیزود در حالی شبیه یک فیلم کمدی/درامِ خانوادگی است است که شرایط داستان دیکته می‌کند که باید شاهد یک چیزی در مایه‌‌های دنیاهای کورمک مک‌کارتی باشیم؛ ناسلامتی این اپیزود در حالی به‌طور رسمی آغازکننده‌ی جنگِ آخرالزمانی رگناروک‌گونه‌ای است که اولین دیالوگی که شنیده می‌شود، جوک‌های ناجورِ تیریون و وریس است. یکی از دلایلِ این‌جور شوخی‌ها که از سرچشمه‌شان به دو فصل قبل برمی‌گردد (صحنه‌ی مسخره کردن اختگی آویژه‌ها توسط جیمی و برن از بالای قلعه‌های قدمگاه پادشاه را به یاد بیاورید) زمانی اتفاق می‌افتد که نویسندگان سعی می‌کنند جای خالی شخصیت‌پردازی را با شوخی‌های سطحی پُر کنند؛ معروف‌ترین نمونه‌اش فیلم‌های مارول است. از بعد از فرار تیریون از قدمگاه پادشاه بود که قوس شخصیتی‌اش به انتها رسید و از آن زمان تا حالا نویسندگان او را به‌طرز بلاتکلیفی زنده نگه داشتند. چون او در حالی یکی از بازیگران اصلی پایان‌بندی است که سازندگان تصمیم گرفتند تا خط داستانی او در کتاب «رقصی با اژدهایان» را اقتباس نکنند. نتیجه این است که باهوش‌ترین شخصیتِ سریال کارش به گفتنِ نسخه‌ی بزرگسالانه‌ی جوک‌های مارولی کشیده شده است. بدترین اتفاقی که می‌تواند برای سریال گیم آف ترونز – Game of Thrones بیافتد دنبال کردن مسیرِ فیلم‌های مارول است. نمونه‌ی دیگرش در همین اپیزود جایی است که اِد بعد از روبه‌رو شدن با تورموند داد می‌زند که چشم‌هایش آبی است و تورموند هم جواب می‌دهد که چشم‌هایش همیشه آبی بوده است. بله، خنده‌دار است. اما این شوخی به درد صحنه‌‌ی قتل‌ِ تشریفاتی یک بچه که انگار از درونِ رُمان‌های لاوکرفت بیرون آمده است نمی‌خورد و آن خنده چیزی جز نابودکننده‌ی اتمسفرِ هولناکِ این صحنه و کل این اپیزود نیست. اپیزود این هفته در حالی آغاز می‌شود که برن برای دیگران فاش می‌کند که شاه شب، ویسریون را احیا کرده و دیوار را خراب کرده است. این شاید خبر جدیدی برای ما نباشد، اما خبر بزرگی برای قهرمانان‌مان هست. آن‌ها متوجه می‌شوند نه‌تنها حالا شاه شب مجهز به یک سلاح اتمی است که حتی قوی‌تر از سلاح‌های اتمی دنی است، بلکه با خراب شدن دیوار، آن‌ها زمان کمتری برای آماده‌سازی دارند. این تکه دیالوگ، مثل همان تکه دیالوگی که به افسردگی و گرسنگی اژدهایان دنی اشاره می‌کند عالی است. چون قهرمانان‌مان را در موضعِ ضعف قرار می‌دهد و باورشان درباره‌ی چیزهایی که می‌دانند را در هم می‌شکند؛ مخصوصا درباره‌ی احیا شدن ویسریون توسط شاه شب. مرگِ ویسریون برای دنی یک چیز است، اما اطلاع از زامبی شدنِ بچه‌اش توسط شاه شب چیزی دیگر. دنی و هیچکس دیگر سؤال بیشتری درباره‌ی این موضوع از برن نمی‌پرسد. سریال بازی تاج و تخت – Game of Thrones قبلا در رابطه با سرسی و کتلین نشان داده بود که مادران چگونه بعد از مرگِ فرزندانشان تغییر می‌کنند و از هم می‌پاشند، ولی حتی یک پنجم آن غم و اندوه و نگرانی را نمی‌توان در رابطه با دنی و ویسریون دید.

در عوض بلافاصله بعد از مطرح شدنِ خطر سرعتِ گرفتنِ وایت‌واکرها، این موضوع از ادامه‌ی اپیزود حذف می‌شود. درست همان‌طور که ضعفِ اژدهایان در عرض چند ثانیه مطرح شده و فراموش می‌شود. در حین تماشای این اپیزود بیش از اینکه تعلیقِ خُردکننده‌‌ی نزدیک شدن ارتش مردگان و مواجه شدن کاراکترها با مفهوم مرگ را احساس کنم، احساس می‌کردم در حال تماشای یک اپیزودِ معمولی هستم که تمام این کاراکترها نه برای جنگِ آخرالزمان، بلکه برای مراسمِ سیزده‌بدر و جوجه زدن و وسطی بازی کردن دور هم جمع شده‌اند. سرعتِ این اپیزود در دیدارهای کوتاه بین کاراکترهای حاضر در قلعه بیشتر از «بازی تاج و تخت» یادآور «دان‌تان ابی» بود و سکانسِ اژدهاسواری جان اسنو با تمام خنده‌های دنی و تلاشِ کُمیکِ جان برای حفظ خودش روی ریگال انگار یکراست از درون انیمیشن‌های «چگونه اژدهایتان را تربیت کنید» بیرون آمده است. حرکت دادن داستان از سوی خوشحالی و خنده به سوی زجر و درد مطلق از لحاظ منطقِ داستانگویی درست است. اما باز دوباره با همان مشکلِ اصطکاکِ بین دو چیز متضاد طرفیم؛ از یک طرف درست که باید قبل از فرود آوردن مرگ روی سر کاراکترها، آن را در لحظاتِ خوشحالی به تصویر بکشیم، ولی از طرف دیگر جای چنین کاری در اپیزودی که کاراکترها از اژدهادار شدنِ شاه شب و خراب شدن دیوار با خبر می‌شوند نیست. لحن این اپیزود آن‌قدر شاد و شنگول است که احتمالا اگر کسی که هیچ‌وقت سریال بازی تاج و تخت – Game of Thrones ندیده به تماشای آن می‌نشست، هیچ‌وقت نمی‌توانست حدس بزند که این کاراکترها برای ایستادگی در مقابلِ یک ارتشِ چند هزارنفره‌‌ی مردگان دور هم جمع شده‌اند. اکشن و وحشت تا وقتی می‌تواند تأثیرگذار باشد که سوارِ بر تعلیقِ قدرتمندی از راه برسد؛ به جز سکانسِ لست هارث، تعلیقی در این اپیزود شکل نمی‌گیرد. اما هنوز به بدترین بخش‌های این اپیزود نرسیده‌ایم: سکانسِ آزادی یارا توسط تیان افتضاح است. آزادی یارا از دست یورون یکی از سکانس‌های باقی‌مانده از فصل قبل است که در این اپیزود سر و ته‌اش در عرض ۵ دقیقه هم می‌آید. از آن بدتر یورون است که برای سریالی که میزبانِ برخی از پیچیده‌ترین آنتاگونیست‌های تلویزیون را دارد حکم یک عمل شنیعِ غیرقابل‌تحمل را دارد؛ مخصوصا برای کسانی که یورون واقعی را از کتاب‌ها می‌شناسند. یورون گریجوی در حال حاضر در حالی در کتاب‌ها تهدیدی بزرگ‌تر از آدرها است (یک احتمال بسیار زیاد وجود دارد که او با دمیدن در شیپور جورامون، دیوار را می‌ریزد و آدرها را به وستروس راه می‌دهد) که فصل‌هایی که حول و حوش شخصیتِ او می‌چرخند، لاوکرفتی‌ترین و توهم‌زاترین فصل‌های کتاب‌ها هستند.

اما تنها چیزی که از شخصیتِ باشکوه او به سریال راه پیدا کرده اسم کشتی‌اش (سکوت) و علاقه‌اش به بُریدن زبانِ خدمه‌ی کشتی‌اش است؛ تنها چیزی که از یورون باقی مانده یک ابزار داستانی است. یورون نه یک شخصیت، بلکه وسیله‌ای برای نویسندگان برای انجام کارهایشان است. او ابزاری برای آوردن گلدن شرکت از اِسوس است. او وسیله‌ای برای هم‌زبانی با سرسی است. حتی اگر مسئله‌ی عدم اقتباسِ درست او در سریال را هم نادیده بگیریم، یورون به خودی خودش شخصیتِ جذابی نیست. کل شخصیت‌پردازی او به «دزد دریایی‌ای که عوضی است» خلاصه شده است. او بیشتر از همه من را به یاد نیگان از «مردگان متحرک» می‌اندازد؛ شخصیتی که آن‌قدر به‌‌طرز گل‌درشتی سیاه اما به‌طرز عمیقی توخالی است که شرارت‌هایش خسته‌کننده است. از یک طرف یورون در کتاب‌ها چنان نقش پُررنگی در اتفاقاتِ پایانی داستان دارد که سریال نمی‌توانسته او را به کل حذف کند و از طرف دیگر در عین حفظ کردن او، تمام خط داستانی شخصی و خصوصیاتِ جذابش را حذف کرده است و او را به شخصیتِ فرعی یک خط داستانی دیگر تبدیل کرده است. اما شاید مهم‌ترین اتفاقِ خط داستانی قدمگاه پادشاه مربوط‌به مأموریت سرسی برای بران برای کشتنِ تیریون و جیمی می‌شود. هنوز نمی‌دانم باید دقیقا چه واکنشی نسبت به مأموریت بران داشته باشیم. از آنجایی که بازیگرِ بران و بازیگرِ سرسی قبلا با هم رابطه‌ی عاشقانه‌ای داشته‌اند که به‌طرز بدی به هم خورده و تحملِ قیافه‌ی یکدیگر را ندارند، آن‌ها نمی‌توانند هیچکس سکانس دونفره‌ای با یکدیگر داشته باشند، پس احساس می‌کنم حالا که بران و سرسی نمی‌توانند در یک سکانس حاضر شوند و حالا که جیمی هم در قدمگاه پادشاه نیست، نویسندگان دنبالِ بهانه‌ای برای فرستادنِ بران به شمال هستند. همچنین در حالی بران همیشه انگیزه‌ای به جز پول و طلا و مقام و قلعه نداشته است و می‌توان غافلگیری تلاشِ او برای کشتن تیریون و جیمی را باور کرد که او همزمان رابطه‌ی بسیار نزدیکی با تیریون داشته و حتی در فصل قبل برای نجات دادن جیمی تا مرزِ جزغاله شدنِ با آتش اژدها هم رفت. بنابراین نمی‌دانم آیا این خط داستانی به نتیجه‌ی جالب‌توجه‌ای منجر می‌شود یا فقط ماموریتی من‌درآوردی از سوی نویسندگان برای فراهم کردن کاری برای بران است. باید صبر کرد و دید.

حالا که حرف از سرسی شد بگذارید بگویم که در این اپیزود احساس خنثی‌ای نسبت به او داشتم. از کسی پنهان نیست که سرسی شخصیت دلخواه‌ام در سریال گیم آف ترونز – Game of Thrones است. چون باور دارم او کامل‌ترین و بی‌نقص‌ترین قوسِ شخصیتی سریال را داشته است. ولی احساس می‌کنم کفگیرش به ته دیگ خورده است. انگار در یک حالت گیر کرده است. آن جنبش و شور و اشتیاقی که قبلا در خط داستانی‌اش یافت می‌شد حالا احساس نمی‌شود. شاید به خاطر این باشد که تهدید آدرها آن‌قدر نزدیک‌تر و مهم‌تر است که او به چشم نمی‌آید. شاید به خاطر همین است که مارتین در کتاب‌ها، یورون گریجوی را به‌عنوان یک تهدید انسانی دیگر که توانایی شانه به شانه ایستادن با وایت‌واکرها را داشته باشد پرورش می‌دهد. جذابیتِ سرسی به کشمکش‌های روانی‌اش بود و از وقتی که او به تخت آهنین دست پیدا کرد، خط داستانی‌اش در یک نقطه گیر کرده است. یادِ ماجرای «خانه‌ی پوشالی» افتادم که نویسندگان بعد از رسیدن فرانک آندروود به ریاست جمهوری نمی‌دانستند تا با او چه کار کنند. امیدوارم نظرم در هفته‌های بعد تغییر کند.خبر بدِ سرسی برای طرفداران این است که گلدن شرکت، فیل‌هایش را با خودشان نیاورده‌اند. سازندگان فقط یک سکانس در نظر گرفته است تا کتاب‌خوان‌هایی که انتظار دیدن فیل‌های گلدن شرکت را داشتند دلداری بدهند که پولشان به فیل نمی‌رسد. اما چیزی که جای خالی‌اش بیشتر از فیل جماعت حس می‌شود، گوست است. آخرین دیدارمان با گوست به سکانس زنده شدنِ جان اسنو در اپیزود دوم فصل ششم سریال برمی‌گردد. تا دل‌مان می‌خواهد می‌توانیم دلیل بیاوریم که چرا خبری از گوست نیست؛ بودجه‌ی شبکه سر اژدهایان و جنگ‌ها ته می‌کشد. ولی واقعیت این است که همان‌قدر که اژدهایان دنی، حیواناتِ معرفِ او هستند، گوست هم معرف جان اسنو است و هر وقت نیست، انگار یک چیزی کم است.

شخصیت‌پردازی دنریس، دیگر ملکه‌ی وستروس هم در این اپیزود لنگ می‌زد. یکی از نمونه‌هایش جایی است که او و جان اسنو در حال ورود به وینترفل هستند که با نگاه‌های خصمانه‌ی شمالی‌ها روبه‌رو می‌شود. جان برای او توضیح می‌دهد که شمالی‌ها دل‌خوشی از خارجی‌ها ندارند. با این وجود، وقتی اژدهایانش سر می‌رسند و مردم وحشت می‌کنند و سراسیمه به اطراف می‌دوند، یک‌جور لبخندِ متکبرانه به‌معنی لذت بردن از ترسیدنِ شمالی‌هایی که بد بهش نگاه می‌کردند روی صورتش نقش می‌بندند؛ صحنه‌ی بعدی جایی است که سانسا مسئله‌ی سیر کردن شکم اژدهایان را مطرح می‌کند و می‌پرسد که اصلا آن‌ها چه می‌خورند و دنی جواب می‌دهد: «هرچی که دلشون بخواد» و بعد شبیه مادرشوهری که عروسش را سوزانده است، به او نگاه می‌کند. صحنه‌ی بعدی جایی است که دنی با لحنِ تهدیدآمیزی به جان می‌گوید که خواهرش باید به او احترام بگذارد، وگرنه! این رفتارها به گروه خونی دنی نمی‌خورد. دنی در حالی شخصیت‌ پیچیده‌تری دارد که در حال حاضر شبیه یکی از آن ملکه‌های ندید بدیدی به نظر می‌رسد که مثل بچه‌های نازک‌نارنجی دنبالِ ملکه شدن است و بلافاصله از هر کسی که قبولش نداشته باشد کینه به دل می‌گیرد. نه‌تنها دعوای دنی و سانسا در این اپیزود باعث شده که درگیری‌های معنادار جای خودش را به شاخ و شانه‌کشی‌های سوپ اُپرایی بدهد، بلکه به نظر می‌رسد باتوجه‌به مطرح شدن ایده‌ی مناسب نبودنِ دنی برای فرمانروایی و حقانیتِ بیشترِ جان برای پادشاهی، نویسندگان از قصد در این اپیزود داشتند سعی می‌کردند تا دنی را بد جلوه بدهند تا وقتی درگیری جان و دنی سر فرمانروایی سر رسید، طرفِ جان را بگیریم.

اولین اپیزودِ فصل هشتم سریال بازی تاج و تخت – Game of Thrones، اپیزودِ دلگرم‌کننده‌ای نیست. «وینترفل» اپیزودی سرشار از ایده‌های جذاب (ضعف اژدهایان در سرما)، دیدارهای موردانتظار و اتفاقات حیاتی (اژدهاسواری جان اسنو) است، اما شتاب‌زدگی سریال که از آغازِ فصل هفتم به دوست همیشگی‌اش تبدیل شده بود، باعث شده هیچکدام در اجرا از ضربه‌ی دراماتیکِ قابل‌توجه‌ای بهره نبرند. بازی تاج و تخت وقتی به سریال گیم آف ترونز – Game of Thrones تبدیل شد که صبر و شکیبایی پیشه می‌کرد، اما حالا سراسیمگی در نادیده گرفتن کشمکش‌های درونی شخصیت‌ها، هویتش را ازش سلب کرده است. البته که این اپیزود بدون ویژگی‌های خوب هم نیست. جلوه‌های کامپیوتری اژدهایان حتی بهتر از فصل قبل شده است. به ندرت می‌توان بلاک‌باستری هالیوودی پیدا کرد که از چنین جلوه‌های کامپیوتری پُرجزییات و باکیفیتی بهره ببرد. تفکرِ پشتِ تغییرِ تیتراژ آغازین را هم دوست دارم. از یک طرف سریال چاره‌ای جز تغییر تیتراژ نداشته است. بالاخره در جریان این شش اپیزود، فقط دو-سه لوکیشنِ حیاتی روی نقش باقی مانده است و اگر قرار بود با تیتراژ قبلی جلو می‌رفتیم، در کمتر از ۱۵ ثانیه به پایان می‌رسید، ولی خوشم می‌آید که سازندگان، اجبار در تغییرِ تیتراژ را به فرصت تبدیل کرده‌اند. تیتراژ جدید حداقل دو کاربرد اصلی دارد. کاربرد اول این است که برخلاف تیتراژ قبلی که درباره‌ی خاندان‌های مهم هر اپیزود بود، این یکی درباره‌ی عناصر مهم این فصل است؛ کاشی‌های آبی‌رنگی که نزدیک شدن وایت‌واکرها را اعلام می‌کنند، دیوارهای وینترفل که حکم سنگر دفاعی انسان‌ها در جنگ را دارد، درخت ویروود که حالا به‌عنوان منبعِ قدرت برن، نقش پُررنگی در مبارزه با شاه شب دارد، ضدهوایی اژدهاکُش کایبرن و درنهایت تخت آهنین. اما کاربرد دومش این است که پی‌ریزی جغرافیای لوکیشن‌های جنگ است. یکی از مهم‌ترین لازمه‌های اکشن که از «هفت سامورایی» کوروساوا بهمان به ارث رسیده، اهمیتِ روشن کردنِ جغرافیای میدان جنگ است. تیتراژ جدید هم سعی می‌کند تا نشان بدهد که هرکدام از دروازه‌ها و تالارها و سردابه‌های وینترفل در چه موقعیتی نسبت به یکدیگر قرار گرفته‌اند و همین کار را با جغرافیای رِد کیپ در قدمگاه پادشاه هم انجام می‌دهد. اگر از برخی از مشکلاتِ این اپیزود فاکتور بگیریم، اولین اپیزود شش قسمت نهایی سریال بازی تاج و تخت – Game of Thrones در بهترین حالت اپیزودِ کارراه‌اندازی است. اما آیا این کارراه‌انداز بودن، بخشی از وظیفه‌ی این اپیزود به‌عنوان قسمت افتتاحیه‌ی فصل است که کاری‌اش نمی‌توان کرد یا خبر از ضعف‌هایی می‌دهند که در پنج اپیزود بعد پُرنگ‌تر می‌شوند؟ اما این حرف‌ها را بی‌خیال. کل این اپیزود یک طرف، نگاه غیرتی دروگون به جان اسنو هم یک طرف. این دیگه چه کوفتی بود؟! واقعا اینها دارند چه بلایی سر سریال می‌آورند. اما می‌دانید جای چه صحنه‌ای در این اپیزود خالی بود؟ دارم لحظه‌ای را تصور تصور می‌کنم که شاه شب و دست راست‌هایش بعد از گرفتن لست هارث با خودشان می‌گویند بیایید یک اثر هنری روی دیوار درست کنیم. دارم لحظه‌ای را تصور می‌کنم که یکی از دست راست‌های شاه شب روی نردبان ایستاده است و دست و پاهای قطع‌شده را روی دیوار میخ می‌کند و شاه شب درحالی‌که عقب‌تر ایستاده و دستش زیر چانه‌اش است به او می‌گوید: «اون دسته کجه. یه ذره به سمت چپ بچرخونش»! منبع: زومجی/

5/5 - (1 امتیاز)
خروج از نسخه موبایل