در مجموعه مقالات بررسی اسطورهشناسی «نغمهی یخ و آتش»، از بررسی شخصیتِ ریگار تارگرین و رمزگشایی از افسانهی آزور آهای و نیسا نیسا بهعنوان پدر و مادرِ شاهزادهی موعود (جان اسنو) شروع کردیم، در ادامه به بررسی اسرار باستانی خاندان استارک و کنار هم گذاشتنِ تمام افسانههایی که به ارتباطِ خونی استارکها و آدرها اشاره میکنند پرداختیم و بعد در تلاش برای اثباتِ این تئوری که شمشیرِ لایتبرینگر نه یک شمشیر، بلکه یک شخص (جان اسنو) است، ردپای اسطورهشناسی ایران و زرتشتی و یونان باستان و کاتاریسم در کتابهای جرج آر. آر. مارتین را موشکافی کردیم (مخصوصا این آخری که حکم پیشدرآمدی بر تمام بحثهای پیرامونِ اسطورهشناسی «نعمه یخ و آتش» را دارد). اما هنوز کارمان با اسطورهشناسی متراکم و عمیق و عظیمی که مارتین در لابهلای داستانش تزریق کرده است تمام نشده است. در مقالهی قبلی به این نتیجه رسیدیم چیزی که کارِ مارتین را شگفتانگیزتر میکند این است که او علاوهبر نوشتنِ افسانههای داخلی «نغمه» در قالب اسطورههای نمادین، اتفاقاتِ داستانِ اصلیاش را هم دارد به همین شکل مینویسد؛ یعنی ما در حال خواندنِ داستان سفر کردن ند استارک به قدمگاه پادشاه تا سر و کله زدن جان اسنو با وایتواکرها در شمال، بدون اینکه بدانیم در حالِ خواندن اسطورهای در حال به وقوع پیوستن هستیم. اگر اسطورهها را چیزهای باستانی باقیمانده از اعتقاداتی واقعی در گذشته بدانیم، پس آنها یکجورهایی حکمِ فسیلِ یک دایناسور در مقایسه با خودِ دایناسور زنده را دارند. «نغمه یخ و آتش» شاملِ فسیلهای بسیاری است (اسطورههای کهن)؛ از ماجرای سیزدهمین فرمانده کل نگهبانان شب گرفته تا امپراتور سنگخونین، نهمین و آخرینِ فرمانروای امپراتوری بزرگِ سپیدهدم در شرقیترین نقطهی اِسوس که با خیانت به قدرت میرسد و مشغول به انجام شکنجه، جادوهای سیاه، نکرومنسی، به بردگی گرفتن مردم خودش، به همسری گرفتن یک زن ببری، خوردن گوشت انسان و پایین کشیدن خدایان واقعی امپراتوری ییتی و پرستشِ سنگِ سیاهی که از آسمان سقوط کرده بود میشود. اما خط داستانی اصلی «نغمه» حکم دایناسوری را دارد که در آیندهای دور، جزییاتش محو میشود، پوست و گوشتش به خاک تبدیل میشود و تنها چیزی که ازش باقی میماند یک فسیل است (اسطوره). بنابراین اینکه مارتین فرهنگ و تاریخِ واقعگرایانهای برای پسزمینهی داستانی دنیایش خلق کرده است یک چیز است، اما اینکه او دارد آن اسطورهها را در خط داستانی کتابش به شکلی نامحسوس بازسازی و تکرار میکند، سطحِ بالاتری از خلاقیت و مهارتِ این نویسنده را نشان میدهد.
مقالات مرتبط
-
- قسمت سوم فصل هشتم سریال گیم آف ترونز – Game of Thrones: نگاهی به جنگ ترسناک وینترفل
- نقد و بررسی قسمت سوم فصل هشتم سریال گیم آف ترونز – Game of Thrones
- قسمت سوم فصل هشتم سریال گیم آف ترونز – Game of Thrones و رکورد The Long Night
- نقد و بررسی قسمت دوم فصل هشتم سریال گیم آف ترونز – Game of Thrones
- نقد و بررسی قسمت اول فصل هشتم سریال گیم آف ترونز – Game of Thrones
همچنین با اشاره به کتاب «قهرمان هزارچهره»، کتاب مقدسِ داستانگویان، نوشتهی جوزف کمپل، گفتیم که مارتین با «نغمهی یخ و آتش»، مشغول نوشتنِ یک اسطورهی مُدرن است. کمپل در کتابش دربارهی معنا و جایگاه و قدرتِ اسطوره مینویسد: ««سرخوشانه گوش سپردن به اورادِ رویاگونهی طبیعت سرخ چشم کنگویی، لذتِ خلسهوارِ خواندنِ غزلهای عارفانهی لائوتزو، هر از چندگاه شکستنِ پوستهی سختِ استدلالاتِ اکوئیناس، درکِ یک افسانهی عجیبِ اسکیمویی در لحظهای جادویی، همه یکسان است. داستانی یگانه که مرتبا تغییرشکل میدهد و چیزی از آن باقی میماند، مقاوم، که انسان را به چالش میخواند و باید آن را به تجربه در آورد. تجربهای ورای گفتار و نوشتار. اسطورههای بشری در این جهانِ مسکون، در هر زمان و مکان بهنوعی تجلی مییابند. اسطوره، روحِ زندهی هر آن چیزی به شمار میرود که از فعالیتهای ذهنی و فیزیکی بشر نشات گرفته است. گزاف نیست اگر ادعا کنیم اسطوره همانند دری پنهان است که ازطریقِ آن انرژی لایزالِ کیهانی در فرهنگِ بشری تجلی مییابد. دین، فلسفه و هنر، اشکالِ اجتماعی تاریخی و اولیه، اکتشافاتِ مهمِ عملی و فنی و رویاهای شبانه، همه حبابهایی هستند بر آمده از حلقهی جادویی اسطوره. شگفتی اینجا است که نیروی برانگیزانندهی هستهی خلاقِ درون، در دلِ قصههای کوچک و کودکانهی پریان سکنی دارد، مثل اینکه بگوییم طعمِ اقیانوس در یک قطرهی کوچک و رازِ زندگی در تخمِ یک حشره خلاصه میشود. چرا که سمبولهای اسطورهای مصنوعی نیستند، نمیتوان آنها را اختراع کرد، تحت انقیاد کرد یا برای همیشه سرکوبشان کرد. آنها زادههای خودبهخودِ روان هستند و هرکدام در درونِ خود نقطهی منبع اصلی را سالم و بینقص حمل میکنند». یا کمپل بهطور خلاصه میگوید: «حقیقت یکی است، حکیمان آن را به نامهای متفاوت خواندهاند». کمپل اعتقاد داشت که در دنیای مُدرن، نقشِ سیستمهای اسطورهای سنتی و رسمی گذشته، به خالقانی مثل هنرمندان و فیلسوفها رسیده است. او در آثار برخی از خالقانِ دلخواهاش مثل توماس مان (رُماننویس)، پابلو پیکاسو (نقاش) و جیمز جویس (نویسنده)، متوجهی تمهای اسطورهای واضحی شده بود که باعث شده بود این آثار در خدمتِ همان هدفِ حیاتبخشِ یکسانی باشند که زمانی اسطورهشناسی نقشش را برعهده داشت. از همین رو جرج آر. آر. مارتین یک اسطورهسازِ مُدرن است که «نغمه یخ و آتش» هم اسطورهای است که میتوان آن را به همان روشی که اسطورههای کهن را موشکافی میکنند، موشکافی کرد.
یکی از ویژگیهای اسطوره این است که چون به زبانِ سمبلیک نوشته میشود، پتانسیلِ این را دارد تا به روشهای گوناگونی مورد بررسی قرار بگیرد. چیزی که ما برای این مقاله انتخاب کردهایم، عبور دادنِ متنِ «نغمه یخ و آتش» از فیلتر این چهار روشِ بررسی است: اسطورهشناسی تطبیقی، باستانستارهشناسی، کیهانشناسی و سببشناسی. کار علم اسطورهشناسی تطبیقی، تطبیق و مقایسهی اسطورههای فرهنگهای مختلف به منظور شناسایی ریشهها و صفات مشترک آنهاست. باستاناخترشناسی دانشی نوین و میانرشتهای از علوم باستانشناسی، اخترشناسی و مردمشناسی است که به بررسی تأثیر و نفوذ پدیدههای کیهانی و حرکات اجرام آسمانی روی هنرها، آیینها، ادیان، باورداشتها و دیگر پدیدههای فرهنگی مردمان باستان میپردازد. سببشناسی به معنای شناخت علت یا علل پدیدهها است که در زمینهی اسطورهشناسی، وسیلهای برای یافتنِ ریشهی یک اسطوره است؛ مثلا محققان این رشته با پیدا کردنِ اسطورهای که تمام اسطورهها از آن سرچشمه گرفته است سعی میکنند تا ریشههای مراسمهای یک فرقه، پدیدههای طبیعی، اسمهای خاص و غیره را توضیح بدهند. درنهایت کیهانشناسی هم مطالعه سرآغاز، تکامل و سرانجام نهایی جهان است. کیهانشناسی اساطیری هم عبارت است از پیکرهای از باورها که برآمده از متون و رسوم تاریخی، اساطیری، دینی و قومیتی در مورد خلقت و فرجامشناسی است. یکی دیگر از کاربردهای مطالعهی آسمان و ستارهشناسی، درک کردن و توضیح دادن هستی است. اسطورهها در زمانهای گذشته ابزاری برای توضیح دادن هستی بودند و توضیحاتی که آنها ارائه میکنند اگرچه بازتابدهندهی استانداردهای علم مُدرن نیستند، ولی یک نوعِ کیهانشناسی هستند. اولین اسطورهها و افسانهها روشِ مردمانِ باستان برای توضیحِ دادنِ دنیای عجیب و مبهمی که در آن زندگی میکردند بوده است. اگر نه همه، اما اکثرِ اساطیرِ دنیا در مشاهده و تعامل با ستارهشناسی و طبیعت ریشه دارند. به محض اینکه این نکته را بدانیم، آن وقت میتوانیم متوجهی نقاط مشترکِ بیشماری بین آنها شویم. مارتین با این کار در حال صحبت کردن به زبانی است که بشریت هزاران سال از آن استفاده کرده و در حال شرکت کردن در سنتِ فرهنگی و ادبی بزرگی به اسم اسطورهسازی است؛ زبانِ اسطورهشناسی هم نمادپردازی است.
پس اگر هدفمان دستیابی به واقعیتِ متعالی، به قلب خونینِ تپندهی «نغمه یخ و آتش» که در مرکز صدها گاوصندوقِ تودرتو قرار دارد، چرا نباید از بزرگترین سلاحمان یعنی اسطورهشناسی که همینطوری بلافاصله افتاده است استفاده نکنیم. مثلا در مقالهی بررسی اسرار باستانی خاندان استارک به این نتیجه رسیدیم که یکی از پُرتکرارترین داستانهای موجود در «نغمه یخ و آتش»، داستانِ پسربچهای با خونِ منحصربهفرد و فوقمحرمانهای است که بهعنوان یک استارک در وینترفل بزرگ میشود. از ریگار تارگرین و لیانا استارک و پسرشان جان اسنو گرفته تا کرستر و گیلی و پسرشان سم کوچولو و همچنین بائلِ آوازخوان و دخترِ لُرد وینترفل و پسرشان که پدرش را در بزرگسالی میکشد. طرفداران این تئوری باور دارند که شاید اتفاق مشابهای هم با فرزندِ شاه شب و ملکهی شب افتاده است؛ شاید یکی از بچههای ملکه شب، بهجای رسیدن به دست آدرها، توسط برندون شکننده نجات پیدا میکند و به وینترفل بازگردانده میشود و بهعنوان یک استارک بزرگ میشود. یا در مقالهی اثباتِ لایتبرینگر بودنِ جان اسنو، به این نتیجه رسیدیم که مارتین ازطریقِ استفاده از عبارت «عذاب سرمستی» یا مترادفهای آن در صحنههای عشقورزی کاراکترها، قصد دارد تا بهطور غیرمستقیم بهمان سرخ بدهد که افسانهی نحوهی شکلگیری لایتبرینگر ازطریقِ فرو رفتن آن درون قلب نیسا نیسا توسط آزور آهای (آزور آهای شمشیر رو به قلب زندهی اون فرو برد. میگن که فریاد عذاب و سرمستیاش صورت ماه رو شکافت)، دربارهی تلاش یک زن و شوهر برای بچهدار شدن است، نه شکل دادن یک شمشیر فیزیکی. همچنین در جایی دیگر از این متن به این نتیجه رسیدیم که مارتین سعی میکند تا لیانا استارک را به «ماه» و ریگار تارگرین را به «خورشید» تشبیه کند. در سومینِ فصل جان اسنو در «یورش شمشیرها» قرار دارد. در این صحنه میخوانیم: «درحالیکه از شیب و از میان کاجها و آتشها و خاکسترها به آرامی بالا میرفت، با خود اندیشید، چقدر ستاره! هنگام بچگی در وینترفل، استاد لوین دربارهی ستارهها به او آموخته بود. نام دوازده خاندان بهشت و حاکمانِ آنها را یاد گرفته بود. میتوانست هفت سیارهی مقدسِ هفت را بیاید. اژدهای یخی، سیاهگربه، ماهبانو و شمشیر صبح دوستانِ قدیمی جان بودند. این چیزها تمام اشتراک او ییگریت بودند. فقط همینها و نه چیزی دیگر. به ستارههای یکسانی نگاه میکنیم و چیزهای متفاوتی میبینیم. تاج پادشاه در اینجا از نظر ییگریت گهواره بود و نریان، لرد شاخدار. سیارهی سرخی که سپتونها در موعظههایشان آن را برای آهنگر قدس میدانستند، در اینجا دزد بود. و ییگریت اصرار داشت که هنگام ورود دزد به برج ماهبانو، زمان خوشیمنی برای دزدیدن یک زن توسط مرد بود «مثل اون شبی که منو دزیدی. دزد اون شب میدرخشید».
در این صحنه جان اسنو در حال فکر کردن به این است که چگونه اسم سیارهها و ستارههای مختلفِ در جنوب دیوار با اسم آنها در بین مردم آزادِ آنسوی دیوار فرق میکند. جان اسنو میگوید که سپتونها اعتقاد دارند که ستارهی سرخ به «آهنگر» (یکی از جنبههای مذهب هفت) مربوط میشود. آهنگر علاوهبر اینکه یکی از جنبههای مذهب هست است، کسی که «شمشیر» میسازد هم هست. این درحالیکه «سرخ» هم رنگِ آتش است. رنگی است که با «شمشیرِ سرخ قهرمانان» (لقب لایتبرینگر) و آزور آهای که اولین لایتبرینگر را هزاران سال قبل آبدیده کرده بود گره خورده است. پس در اینجا منظور از «آهنگر»، آزور آهای و منظور از «سرخ» هم «لایتبرینگر» است. اما نکته این است که وحشیها، ستارهی سرخ را «دزد» خطاب میکنند. آنها باور دارند که وقتی که «ستارهی سرخ/دزد» به برجِ «ماهبانو» وارد میشود (وقتی که این دو ستاره با هم در یک راستا قرار میگیرد، زمان خوشیمنی برای «زدیدن» زن است. حالا باتوجهبه این موضوع، دو نمونه از معروفترین داستانهای دنیای «نغمه» که پیرامونِ دزدیدنِ یک زن توسط یک مرد میچرخد را به یاد بیاورید؛ اولی بائلِ آوازخوان، یکی از پادشاهانِ باستانی آنسوی دیوار است که دخترِ لُرد وینترفل را میدزد و بهجای آن یک رُز آبی زمستانی روی تخت دختر به جا میگذارد و دختر استارکی بعد از بچهدار شدن (پسر) به خانه برمیگردد. دومی هم ریگار است که لیانا (دختر لُرد وینترفل) را بعد از گذاشتنِ حلقهی گُلی از رُزهای آبی زمستانی در دامنش در تورنومنت هرنهال، میدزد. لیانا هم بعد با جان اسنو، پسردار میشود. همانطور که میبینید برای بیرون کشیدن این معانی و تشابهاتِ سمبلیک، از روشهایی مثل کیهانباستانشناسی و اسطورهشناسی تطبیقی استفاده شده است و این دقیقا همان کاری است که در ابعادی بزرگتر قرار است در ادامهی این متن انجام بدهیم. فقط اگر آنجا در اسطورههای «نغمه یخ و آتش» بهدنبال نشانههایی برای تمام چیزهایی که به لایتبرینگر بودن جان اسنو یا اسرار خاندان استارک اشاره میکردند پرداختیم، اینبار اسطورههای «نغمه یخ و آتش» را با هدفِ رمزگشایی از واقعهی شب طولانی بررسی میکنیم. طبقِ معمول نظریهی دیوانهواری که در ابتدا مطرح میشود عجیب و غیرقابلتصور به نظر میرسد، ولی به محض اینکه تمام سرنخها را برای اثباتش از سراسر کتابها دور هم گردآوری میکنیم در بهترین حالت به آن ایمان میآوریم و در بدترین حالت نمیتوان احتمالِ حقیقت داشتنش را قبول کنیم.
در تاریخِ «نغمهی یخ و آتش»، عناصرِ مرموزِ متعددی هستند که حکم سوژهی اصلی گمانهزنیها و بحث و گفتگوهای طرفداران را دارند. در بین شخصیتهای تاریخی، این لقب به ریگار تارگرین میرسد. در بین مکانهای سراسر دنیا، آشای حرفِ اول و آخر را میزند. در بین افسانهها، افسانهی نحوهی شکلگیری لایتبرینگر و ماجرای سیزدهمین فرمانده کلِ نگهبانان شب با هم رقابت میکنند. در بین کاراکترهای فعلی سریال که طرفداران دقیقا نمیدانند در گذشته چه اتفاقی برایشان افتاده است، پچفیس، دلقکِ دربارِ استنیس براتیون قرار دارد, استفون براتیون (پدر رابرت براتیون) که آن را بهعنوان یک دلقکِ برده از اِسوس خریده بود، در راه بازگشت در دریای باریک دچار طوفان میشود و خودش و تمام همراهانش به جز پچفیس میمیرند. حالا معلوم نیست در زمانِ غرق شدنِ پچفیس تا زمانِ رسیدنش به ساحلِ درگناستون چه اتفاقی برایش افتاده است که توانایی پیشگویی آینده را دارد (هرچند هیچکس به حرفهای به ظاهر احمقانه اما پُرمغزش اعتنایی نمیکند). اما در بین واقعهها/فاجعههای تاریخی شاید هیچ چیزی به اندازهی اولین شب طولانی، حتی بالاتر از «قیامت والریا»، نمیتواند لقبِ سؤالبرانگیزترین واقعهی تاریخی «نغمه» را به دست بیاورد. مسئله این است که ما همین الانش هم چیزِ دندانگیری دربارهی آدرها و شب طولانی جدید نمیدانیم، چه برسد به شب طولانی قبلی که هزاران سال قبل به وقوع پیوسته است. تنها چیزهایی که از شب طولانی میدانیم یک سری توصیفاتِ افسانهای است. مثلا ننهی پیر در «بازی تاج و تخت – Game of Thrones» افسانهی اولین شب طولانی را برای برن استارک اینگونه تعریف میکند: «چندین هزار سال پیش، زمستانی رسید سردتر و سختتر و بیانتهاتر از هر چی که انسانها به خاطر داشتند. شبی شد که یک نسل طول کشید و پادشاهها در قلعهی همپای خوکچرانها در آغل لرزیدند و مُردند. زنها، بچههاشون رو خفه کردند تا گرسنگی کشیدنشون رو نبینند و موقعِ گریه کردن، منجمد شدن اشک روی گونههاشون رو حس میکردند. در میان اون تاریکی بود که آدرها برای اولینبار پیداشون شد. اونا موجوداتی سرد و مُردهای بودند که از آهن و آتش و اشعهی خورشید و از هر موجودی که خون گرم در رگهاش جریان داره، نفرت داشتند. اونا سوار بر اسبهای مُردهی سفیدشون و در راس کسانی که کشته بودند، قلعهها و شهرها و پادشاهیها رو درو کردند، قشون قشون اسب و ارتش از پا انداختند. اتحاد تمام شمشیرهای انسانها قادر به پیشروی از حرکت اونا نبود و اونا حتی به دوشیزهها و شیرخوارها رحم نمیکردند. زنها رو در جنگلهای یخزده شکار میکردند و خدمتکارهای مُردهی خودشون رو با گوشت بچهها سیر میکردند».
نه دقیقا میدانیم ماهیتِ شب طولانی چه بوده است و نه دقیقا میدانیم که چه چیزی باعثِ وقوعش شده است. اما این حرفها به این معنی نیست که مارتین هیچ چیزی دربارهی آن بهمان نگفته است. اگر یک چیزی با بررسی افسانهی نحوهی شکلگیری لایتبرینگر توسط آزور آهای متوجه شده باشیم این است که نبود جواب برای سوالاتمان و به در بسته خوردن در تلاش برای فهمیدنِ راز و رمزهای داستان الزاما به این معنی نیست که مارتین در دادن اطلاعات خسیسبازی در میآورد، بلکه مارتین اکثر اوقاتِ جواب سوالاتمان را جلوی رویمان پنهان میکند و کاری میکند تا خوانندگانش از حالت منفعل به حالتِ خوانندگان فعال در بیاییند. مثلا افسانهی تولد دوبارهی آزور آهای زیرِ ستارهی سرخی در آسمان و در میان اشک و دود را در حالی در کتاب دوم مجموعه از زبان ملیساندر مطرح میکند که ما قبلا نمونهای شبیه به اتفاقی که ملیساندرا توصیف میکند را در پایانبندی کتاب قبلی، در زمینهی سکانسِ به دنیا آمدن اژدهایان دنریس تارگرین دیده بودیم. پس، مارتین حتی قبل از مطرح کردن سؤال، بخشی از جواب را از قبل برایمان فاش کرده بود. با اینکه در ابتدا حرفهای ملیساندرا دربارهی زنده شدن اژدهایان سنگی با تولد دوبارهی آزور آهای عجیب به نظر میرسد، ولی به محض برگشتن به کتاب قبلی و بازخوانی صحنهی به دنیا آمدن اژدهایان دنی از تخمهای سنگیشان باتوجهبه اطلاعات جدیدی که دربارهی معنای این اتفاق میدانیم، به درکِ تازهای میرسیم. پس مارتین معمولا عادت دارد تا در حالی معما مطرح کند که جوابش را هم برای کسانی که مشتاق به جستوجو برای یافتنش هستند فراهم کرده باشد. بنابراین طرفدارانِ تئوری شب طولانی باور دارند که مارتین ماهیتِ شب طولانی و جنگ برای سپیدهدم را مخفی نگه نداشته است، بلکه سرنخهای فراوانی از آن را به شکلِ افسانهی لایتبرینگر، در فولکلورها و افسانههای باستانی کتاب و حتی خط داستانِ فعلی مجموعه پنهان کرده است. این تئوری بیان میکند که وقتی اسطورههای «نغمه» از سراسر دنیا مثل آزور آهای، پادشاه خاکستری، دوران گادزگریف و دیگران را با هم مقایسه میکنیم، داستانِ منسجم تازهای پدیدار میشود؛ داستانی دربارهی شهابسنگها، ستارههای دنبالهدار، زمینلرزهها، سیلها و زمستانهای اتمی. داستانی دربارهی داستانهایی که مردمی که در زمانِ شب طولانی زنده بودند برای بقا دربرابر تاریکی مرگباری که احاطهشان کرده بود خلق کرده بودند. این افسانهها شاملِ حقیقتی متعالی در بطنشان میشود و شاملِ ارجاعاتی استعارهای به اتفاقاتِ واقعی در گذشته هستند.
درست همانطور که افسانهی شکلگیری لایتبرینگر در حالی در ظاهر هیچ ربطی به عشقورزی یک زن و شوهر و بچهدار شدن آنها ندارد که در واقعیت داستانی استعارهای است که توسط انسانها برای توصیف کردن یک اتفاق دیگر خلق شده است. مارتین خط داستانی فعلیاش را همچون دروازهای برای سرک کشیدن به گذشته مینویسد. مثلا هر وقت شخصیتی مثل بریک، استنیس یا جان اسنو در زمان حال شمشیرِ آتشین به دست میگیرد، بلافاصله در کهنالگوی آزور آهای قرار میگیرد. یا هر وقت لیانا استارک و ریگار تارگرین به ماه و خورشید تشبیه میشوند، یاد افسانهی کارثیها دربارهی سرچشمهی به وجود آمدن اژدهایان ازطریق برخورد ماه دومی که در آسمان بوده به خورشید و ترکیدن آن و بیرون آمدن اژدهایانِ درونش میافتیم. مارتین یک شاهراه دو طرفه بین حال و آینده کشیده است و اتفاقات حال و گذشته را بیوقفه در حالتِ ارتباط سمبلیکی بیوقفه نگه داشته است. این موضوع بهمان کمک میکند تا ازطریقِ مقایسه کردنِ استعارههای زمان حال با افسانههای باستانی دنیا، واقعیتِ نهاییشان را کشف کنیم. بالاخره آریان مارتل در کتاب «ضیافتی برای کلاغها» در توصیفِ نشانِ خاندان تولند که اژدهایی در حال بلعیدنِ دُم خودش را به تصویر میکشد میگوید: «اژدها، زمانه. نه آغازی داره و نه پایانی، پس همهچیز دوباره بهجای اولشون برمیگردن». خود مارتین دارد دربارهی وجود داشتنِ شاهراهی که حال و گذشته را به هم متصل میکند، دربارهی وجود داشتنِ شباهتِ سمبلیکِ اتفاقات حال و گذشته، بهمان سرخ میدهد. او در جایی دیگر در سومین فصل برن استارک در «رقصی با اژدهایان» مینویسد: «یه انسان قبل از اینکه به دیدن امید داشته باشه، باید چگونه دیدن رو بلد باشه. اون چیزهایی که دیدی، سایههای روزهای گذشته بودن، برن. تو داشتی از پشتِ چشمان درخت قلب تو جنگل خدایانت نگاه میکردی. زمان برای یه درخت در مقایسه با یه انسان فرق میکنه. خورشید و خاک و آب، ویروود اینها رو متوجه میشه، نه روزها و سالها و قرنها. از نگاه انسانها، زمان یه رودخونه هست. ما در جریانش گرفتار شدهایم، از گذشته تا حال، همواره در یه جهتِ یکسان. زندگی درختها متفاوته. اونا تو یه نقطه ریشه میکنن، رشد میکنن و میمیرن و رودخونه از جاشون تکونشون نمیده. درخت بلوط، میوهی بلوطه و میوهی بلوط، درختِ بلوطه. و ویروود… هزاران سالِ انسانی حکم یه لحظه رو برای یه ویروود داره و ازطریق چنین دروازههاییه که من و تو میتونیم به درون گذشته نگاه کنیم».
برای انجام کار از متود باستانستارهشناسی استفاده میکنیم. قبلا نمونهای از این متود را در بخشی که در مقالهی «لایتبرینگر بودن جان اسنو» به تشبیه شدن لیانا استارک به ماه و ریگار تارگرین به خورشید اختصاص داشت دیدهایم. ولی حالا میخواهیم کل مقاله را به باستانستارهشناسی اختصاص بدهیم و ازطریقِ پیدا کردنِ رابطهی بین باستانشناسی دنیای مارتین و ستارهشناسی هستی خلقشده به دست اوست که تازه میتوانیم نهایتِ پیچیدگی و حماسهی کاری که او با این مجموعه انجام است را متوجه شویم؛ کاری که مارتین دارد انجام میدهد مثل متصلِ کردنِ یک زنجیرِ قطورِ غولآسا از نوکِ یک هرم در مصر به سطح ماه است. در تکه متنِ بالا، انگار مارتین شخصا دارد بهمان میگوید که برای فهمیدن این دنیا باید به چه چیزهایی اهمیت بدهیم و چگونه از آنها استفاده کنیم. انگار مارتین دارد میگوید فکتهای تاریخی (روزها و سالها و قرنها) را کنار بگذاریم و در پشتِ چشمانِ طبیعت حقایق را جستوجو کنیم؛ آن وقت از محدودهی رودخانهی زمان خارج میشویم و آزادانه توانایی جابهجا شدن در تمام لحظاتِ دنیا را داریم. به عبارت دیگر گویی مارتین انگار ازطریقِ جنبهی باستانستارهشناسی کتابهایش دارد سعی میکند تا ما را جای کلاغ سهچشم قرار بدهد؛ بالاخره کلِ این مجموع به با برن استارک آغاز میشود. با وارگ قدرتمندی که سرنوشت تبدیل شدن به کلاغ سهچشم و شکستنِ مرزهای «دیدن» است. از آنجایی که تقریبا تمام جادوی موجود در «نغمهی یخ و آتش»، فُرمِ نیروهای طبیعی را به خود میگیرند (شیطانِ یخی که با بادهای زمستان و شب طولانی میآیند، اژدهایانی که از جنسِ آتش تبدیل شده به گوشت هستند، درختان ویروود، ستارههای دنبالهدار)، پس اسطورههای داخلِ دنیای مارتین براساس طبیعت و ستارهشناسی هستند و باید ازطریق جستوجو در طبیعت و هستی، رمزگشاییشان کرد. بااینحال، دنیای مارتین یک دنیای فانتزی جادویی است. پس تمام جنبههای طبیعی دنیا از فیلترِ جادو عبور کردهاند؛ تمام فاجعههای طبیعی داستان درواقع فاجعههای طبیعی دستکاریشده با جادو هستند. درست همانطور که قیامت والریا یک انفجارِ آتشفشانی طبیعی است که جادو هم در آن نقش داشته است. جادو در «نغمهی یخ و آتش» در نیروهای طبیعی مثل یخ و آتش، آبوهوا، زمین و سنگ و درخت، نور و سایه، خون، خورشیدها و ماهها و ستارهها و شهابسنگها ریشه دارند. پس طبیعی است که فاجعههایی مثل زمینلرزهها، برخورد شهابسنگها و سیلها، همه ریشههای جادویی با عواقب جادویی داشته باشند. این نوع هستیشناسی اگرچه در این کتابها از فیلتر فانتزی عبور کرده، اما پایه و اساسی واقعی در مقایسه با دنیای واقعی دارد. بشریت در دوران قبل از پیدایش علمِ مُدرن و حتی امروزه، از اسطورهشناسی و دین بهعنوان وسیلهای برای فهمیدنِ نیروهای طبیعت استفاده کرده است.
در تمام اساطیرِ سراسر دنیا میتوان نمونهای از تلاشِ انسانهای گذشته برای قابلفهم کردنِ هستی برای خودشان را پیدا کرد. مثلا الههی خورشید در شینتو، دینِ باستانی ژاپنیها، «آماتسراسو» نام دارد. وقتی «سوسانووو»، برادر آماتسراسو با او بدرفتاری میکند، او در غاری در بهشت پنهان میشود و در آن را با سنگِ عظیمی مسدود میکند. این اتفاق باعث شد تا دنیا تاریک شده و ارواح خبیث از مخفیگاههایشان بیرون بیایند. دیگر خدایان از روی ناچاری دور هم جمع میشود و سعی میکنند تا نقشهای برای گول زدنِ آماتسراسو برای بیرون آمدن از غار بکشند. آنها یک آینهی بزرگ جلوی غار میگذارند و جواهرات زیبایی از درخت آویزان میکنند. سپس «اُزومه»، الههی خنده، شروع به رقصیدن با موسیقی بلند در جلوی غار میکند. وقتی آماتسراسو صدای موسیقی و خنده را میشنود، کنجکاو میشود تا یک نگاهی به بیرون بیاندازد و بلافاصله آنقدر با بازتابِ درخشانش در آینه شگفتزده میشود که از غار بیرون میآید و بالاخره روشنایی برمیگردد و دنیا را رنگآمیزی میکند. برای کسانی که هنوز نمیدانستند، خورشید یک ستاره در مرکز منظومهی شمسی در گوشهای از کهکشان راهشیری است، این داستانِ به ژاپنیهای باستان اجازه میداد تا روبهرو شدن با جرم درخشندهای در پهنای آسمان را برای خودشان قابلدرک کنند. اما مندرآوردیبودنِ این افسانه به این معنی نیست که هیچ واقعیتی در آن وجود ندارد. واقعیت این است که خورشید یک عنصرِ حیاتی از زندگی است و افسانه به زبان خودش روی آن تاکید میکند. خب، «نغمهی یخ و آتش» هم شامل تعداد قابلتوجهای از اینجور اسطورهها دربارهی گذشتهی باستانیاش است و جرج آر. آر. مارتین این پدیده را در کتابهایش نیز اجرا کرده است. تمام این حرفها مقدمهای بود تا به نظریهی اصلی این مقاله که اثباتش را داریم برسیم: آیا امکان دارد شب طولانی بهدلیل برخورد یک شهابسنگِ بزرگ به زمین اتفاق افتاده باشد؟ این نظریه بیان میکند واقعیتی که در فراسوی تمام افسانههای «نغمه یخ و آتش» قرار دارد به این نکته اشاره میکند که دنیای مارتین در گذشتههای بسیار بسیار دورِ هدفِ یک برخوردِ یک شهابسنگ قرار گرفته بوده است و به مرور زمان انسانها برای قابلفهم کردنِ رویدادی که فراتر از ادارکشان بوده است، شروع به خلق کردن اسطورهها و قصههایی کردهاند و از آنجایی که سقوط شهابسنگ، یک رویداد جهانی بوده که تمام مردم دنیا، عواقبش را تجربه کردهاند، سرچشمهی تمام افسانهها با وجود تمام تفاوتهایشان به یک نقطهی یکسان بازمیگردند. پس برای شروع بگذارید اول ایدهی سقوط کردن شهابسنگ را اثبات کنیم. برای این کار باید سراغ یافتنِ تشابهاتِ سمبلیک بین برخی از معروفترین افسانههای «نغمه» برویم.
سالادور سان در «یورش شمشیرها»، داستان شکلگیری شمشیرِ لایتبرینگر را برای داووس اینگونه تعریف میکند: «داستان ساختِ لایتبرینگر رو میدونی؟ باید بهت تعریف کنم. یه زمانی تاریکی روی دنیا سنگینی انداخته بود. برای مقابله، یه قهرمان باید شمشیرِ شایستهی یه قهرمان رو صاحب میشد، اوه، شمشیری که نظیرش رو کسی ندیده بود و برای همین، سی روز و سی شب آزور آهای بدون استراحت در معبد کار کرد، شمشیری رو با آتش مقدس ساخت. حرارت و پُتک و تا زدن، حرارت و پتک و تا زدن، اوه بله، تا اینکه شمشیر آماده شد. ولی وقتی فولاد رو به آب فرو برد، به چندین تکه ترکید. چون قهرمان بود، نمیتونست شونه بالا بندازه و دنبال انگور مرغوبی مثل این بره، برای همین دوباره شروع کرد. بار دوم، پنجاه روز و پنجاه شب طول کشید و شمشیر از اولی هم بهتر به نظر میرسید. آزور آهای یه شیر گرفت تا تیغه رو با فرو کردن تو قلب سرخِ حیوون، آبدیده کنه، اما باز فولاد ترک برداشت و خُرد شد. افسوس و دریغش حد نداشت. چون فهمید چکار باید بکنه. صد روز و صد شب روی سومین شمشیر کار کرد و تیغه توی آتش مقدس سفید شده بود. همسرش رو به اسم صدا زد: نیسا نیسا، سینهات را باز کن و بدان که تو را بیش از هر چیز در این دنیا دوست دارم. همسرش اون کار رو کرد، چرا، نمیدونم. آزور آهای شمشیر رو به قلب زندهی اون فرو برد. میگن که فریاد عذاب و سرمستیاش صورت ماه رو شکافت، اما خون و روح و توان و شهامتش همه به فولاد رفت. اینه داستان ساختِ لایتبرینگر، شمشیر سرخ قهرمانان». افسانهی بعدی که باید در نظر بگیریم، باور کارثیها دربارهی سرچشمهی تولد اژدهایان است. در کتاب «دنیای نغمه یخ و آتش» آمده است: «در کارث، قصهها بیان میکنند که زمانی یک ماه دوم در آسمان بوده است. یک روز آن ماه که توسط خورشید میپزد و همچون یک تخم مرغ شکاف برمیدارد و یک میلیون اژدها از درون بیرون میریزند».
اما مارتین اولینبار در سومینِ فصل دنریس در بازی تاج و تخت – Game of Thrones است که به شکافتن ماه اشاره میکند: «دوریای بلوند که حولهای را روی آتش گرم میکرد گفت: «یه بار بازرگانی اهل کارث به من گفت که اژدهایان از ماه اومدند؛ ژیکوی و ایری هم سن و سال دنی بودند، دختر بچههای دوتراکی که وقتی دروگو کالاسار پدرهایشان را از بین برده بود، به بردگی گرفته شدند. دوریا بزرگتر بود، تقریبا بیست ساله، و وکیل ایلیریو او را در یک خانهی شهوت در لایس یافته بود. دنی با کنجکاوی سرش را برگرداند و موی نقرهای خیس روی چشمهایش ریخت: «ماه؟». دختر لایسی گفت: «به من گفت که ماه تخمه، کالیسی. زمانی دو ماه در آسمان بودند، اما یکی زیادی به خورشید نزدیک شد و از شدت حرارت ترک برداشت. هزاران هزار اژدها بیرون ریختند و از آتش خورشید نوشیدند. برای همینه که از نفس اژدها، آتش بیرون میزنه. یه روزی اون یکی ماه هم خورشید رو میبوسه و بعد ترک برمیداره و اژدهایان برمیگردند». دو دختر دوتراکی به خنده افتادند. ایری گفت: «تو یه بردهی احمقِ کلهپوکی. ماه تخم نیست. ماه خداست، همسرِ خورشید. همه میدونن». ژیکوی موافقت کرد: «همه میدونن». عبارت کلیدی در این تکه متن، «یه روزی اون یکی ماه هم خورشید رو میبوسه و بعد ترک برمیداره و اژدهایان برمیگردند» است. این عبارت را با عبارتِ «فریاد عذاب و سرمشتیاش صورت ماه رو شکافت» از افسانهی لایتبرینگر مقایسه کنید تا متوجهی سرنخی که مارتین دارد بهمان میدهد شوید. مارتین سعی میکند تا ازطریق نقطهی مشترکِ «شکاف برداشتن ماه» در افسانهی شکلگیری لایتبرینگر و ریشهی به وجود آمدن اژدهایان، آنها را از لحاظ سمبلیک به یکدیگر متصل کند. در یک داستان فرو رفتنِ شمشیر آزورهای در قلب نیسا نیسا و فریادِ مرگ او موجب شکاف برداشتن ماه میشود و در دیگری حراراتِ خورشید به شکاف برداشتنِ ماه همچون تخم مرغ آبپز و آزاد شدن اژدهایانِ درونش منجر میشود؛ در یک داستان، لایتبرینگر به دنیا میآید و در دیگری اژدهایان متولد میشوند. زارو زون داکسوس در سومین فصلِ دنی در «رقصی با اژدهایان» به او میگوید: «وقتی اژدهایانت کوچیک بودن، اونا شگفتانگیز بودن. حالا که بزرگ شدن، اونا مرگ و نابودی هستند، شمشیرِ شعلهوری بالای سر دنیا». مارتین در این تکه متن، اژدهایان را به شمشیری شعلهور بر بالا سر دنیا تشبیه میکند.
سؤال این است که آیا در داستان چیز دیگری به جز اژدهایان را میتوان پیدا کرد که به شمشیری آتشین بر بالا سر دنیا تشبیه شده باشد؟ در اولین فصلِ آریا در «نزاع شاهان» میخوانیم: «آن شب روی پتوی نازکش دراز کشید و به دنبالهدارِ بزرگ سرخ خیره شد. دنبالهدار همزمان باشکوه و ترسناک بود. گاو اسمش را «شمشیر سرخ» گذاشته بود؛ ادعا میکرد که به شمشیری شباهت دارد که تیغهاش هنوز از دمای کوره سرخ است. وقتی آریا به شکل مناسب چشم باریک میکرد، او نیز شمشیر را میدید، فقط اینکه شمشیر تازهای نبود، آیس بود، شمشیر دو دمِ پدرش؛ با آن فولاد والریایی موجدار؛ و سرخ، خون لُرد ادارد روی تیغه بود، بعد از اینکه جلاد پادشاه، سِر ایلین، سرِ پدر را بُریده بود. یارن وادارش ساخته بود که آن موقع نگاهش را کنار بکشد، با این وجود به نظرش دنبالهدار لابد به همان ریخت بود که آیس بعدش داشته». مارتین در این تکه متن، ستارهی دنبالهدار را به شمشیر شعلهور و شمشیر خونآلود تشبیه میکند؛ یک بار یکی از دوستان آریا را آن را «شمشیر که انگار تیغهاش هنوز از دمای کوره سرخ است» تشبیه میکند و یک بار هم خودش با دیدن آن به یادِ شمشیرِ خونآلودِ پسرش پس از قطع شدنِ سرش میافتد. این تشبیه دوگانه از این جهت جالب است که این تکه متن را از دو جهت به افسانهی نحوهی ساختِ لایتبرینگر متصل میکند؛ چون آزور آهای شمشیر آتشینش را با فرو کردن آن به قلب همسرش و آبدیده کردن آن با خونِ او ساخت. واژههای سمبلیکِ کلیدیمان در اینجا «خون» و «آتش» است. شعارِ خاندان تارگرین. تعجبی ندارد. چون نهتنها ماروین جادوگر (که در سریال حذف شده است) بهمان میگوید که جادوی والریایی در خون و آتش ریشه داشته است، بلکه روی شیپورِ «اسیرکنندهی اژدها» که یورون گریجوی برای تصاحبِ اژدهایان دنی به برادرش ویکتاریون داده است تا با آن به میرین سفر کند هم به زبانِ والریایی نوشته شده: «خون برای آتش، آتش برای خون». به عبارت دیگر، دستورالعملِ ساختِ لایتبرینگر را به دست آوردهایم: خون برای به دست آوردن آتش. نیسا نیسا خونش را برای شعلهور شدنِ لایتبرینگر اعطا میکند. اگر همانطور که قبلا اثبات کردیم، ریگار تارگرین و لیانا استارک، تولد دوبارهی آزور آهای و نیسا نیسای جدید باشند و پسرشان جان اسنو، لایتبرینگر باشد، پس دوباره با شرایطی طرفیم که لیانا استارک برای آبدیده شدن و شکلگیری جان اسنو (لایتبرینگر) خونریزی میکند (خونریزی بهدلیل زایمان). جان اسنو بهعنوان آتشی (تارگرین و یک اژدهای استعارهای) که دربرابرِ سرمای آدرها ایستادگی خواهد کرد، از خون سرچشمه میگیرد (چه خون مادرش و چه خونِ تمام کسانی که در شورش رابرت که بهدلیل فرار کردن ریگار با لیانا جرقه خورده بود کشته شدند).
درنهایت چیزی که باید بدانیم این است که اژدهایان و شمشیرهای شعلهور استعارهپردازیهای مشابهای دارند. به خاطر همین است که مارتین بهطور همزمان در این تکه متن، ستارهی دنبالهدار را به شمشیرِ شعلهور و یک شمشیرِ خونین تشبیه میکند. در اولین جملهی «نزاع شاهان» آمده است: «دنبالهی شهاب در امتداد سپیده کشیده شده بود؛ زخم سرخی روی آسمانِ صورتی و ارغوانی که روی تخته سنگهای درگناستون خون میچکاند». واژههای کلیدی در تکه متن، «دنبالهی شهاب»، «زخم سرخی که خون میچکاند» و «درگناستون» هستند. اولین جملهی یک کتاب، یک نمایشنامه یا هر نوع داستان دیگری از اهمیت فوقالعاده زیادی برخوردار است. اولین جملات حکم معرفی ایدهی خامِ داستان را دارند. حکم دروازهای برای ورود به داستان را دارند. نویسندگان با اولین جملاتش میگویند که داستانشان دربارهی چه چیزی است و باید در ادامه به چیزهایی اهمیت بدهیم. و مارتین هم اولین جملهی «نزاع شاهان» را به ستارهی دنبالهداری که همچون زخمی روی درگناستون خون میچکاند تشبیه میکند. اما مارتین به جملهی اولِ کتابش بسنده نمیکند، بلکه در پاراگراف بعدی دوباره روی استعارهپردازیهای جملهی قبلی تاکید میکند: «استاد روی ایوان فرسوده از باد بیرون اتاقش ایستاده بود. زاغها بعد پرواز طولانی اینجا مینشستند. فضولاتشان گارگویلهایی را لکهدار کرده بود که به ارتقا دوازه فدم در دو طرف او برخاسته بودند؛ یک تازی جهنم و یک واریون، دوتا از هزارتایی که روی دیوارهای قلعهی باستانی به فکر فرو رفته بودند. اولینبار که به درگناستون آمد، لشکر مجسمههای سنگی مضطربش کرده بود، اما با گذشت سالها به آنها عادت کرده بود. حالا آنها را دوست قدیمی میپنداشت. سه نفری آسمان را با نگرانی تماشاش میکردند. استاد به نشانه اعتقاد نداشت. با این وجود… با سنی که داشت، کرسن هرگز دنبالهداری با روشنایی نصف این یکی ندیده بود؛ این رنگی هم ندیده بود، آن رنگِ هولناک، رنگِ خون و شعله و غروب».
واژههای کلیدی در این تکه متن «خون» و «شعله» و «غروب» هستند. هر سه سرخ هستند و هر سه وسیلهای برای توصیف کردنِ سرخی دنبالهداری است که در صحنههای مختلف با کلماتی همچون «شعلهور» و «در حال خون چکیدن» توصیف شده است. قرار گرفتنِ «غروب» در بین این کلمات بهعنوانِ کلمهای که یادآورِ سرخی رو به تاریکی است، به نظر میرسد که حکم ارجاعی به شب طولانی را دارد؛ زمانیکه خورشید برای مدت بسیار طولانیای غروب کرده بود. این موضوع نشان میدهد که رابطهی نزدیکی بین ستارهی دنبالهدار و شب طولانی وجود دارد. از آنجایی که بالاتر به این نتیجه رسیدیم که مارتین از تشابهاتِ سمبلیک یکسانی برای توصیف لایتبرینگر و ستارهی دنبالهدار استفاده میکند و از آنجایی که لایتبرینگر به همان اندازه که جایگزین استعارهای ستارهی دنبالهدار است، ستارهی دنبالهدار هم جایگزین استعارهای لایتبرینگر است، پس وقتی میگوییم لایتبرینگر در جریانِ شب طولانی توسط آزور آهای آبدیده شده بود، انگار که داریم ستارهی دنبالهدار را به شب طولانی نسبت میدهیم. متصل بودنِ لایتبرینگر به شب طولانی به همان اندازه هم بهمعنی متصل بودنِ استعارهای ستارهی دنبالهدار به شب طولانی است. حتی لازم به این دو دوتا چهارتا کردن هم نیست. چون خودِ متن بهطرز واضحی ستارهی دنبالهدار و لایتبرینگر را به هم متصل میکند. در پنجمین فصلِ سمول تارلی در «یورش شمشیرها»، ملیساندر در تلاش برای توصیفِ استنیس براتیون میگوید: «اون مقابل شما ایستاده. هرچند که بصریتی که بتونه اونو تشخیص بده رو ندارید. استنیس براتیون آزور آهایِ رجعت کردهست، جنگجوی آتش، پیشگوییها در وجود او تعبیر شدن. دنبالهدارِ سرخ در آسمان درخشید تا اومدنش رو اعلان کنه و اون لایتبرینگر رو در دست داره، شمشیر سرخ قهرمانان رو». همچنین در دهمین فصلِ جان اسنو در «رقصی با اژدهایان» دوباره از زبانِ ملیساندر میشنویم: «من اون رو تو شعلهها دیدم، تو پیشگوییهای باستانی خوندم. وقتی ستارهی سرخ خونریزی کنه و تاریکی فرا برسه، آزور آهای در میان دود و نمک دوباره متولد میشه تا اژدهایان سنگی رو بیدار کنه. درگناستون محلِ دود و نمکه». در این دو تکه متن متوجه میشویم که «آزور آهای»، «جنگجوی آتش» و «لایتبرینگر» رابطهی سمبلیکِ تنگاتنگی با «ستارههای دنبالهدار سرخ» با به اصلاح در حال خونریزی کردن و «بیدار کردنِ اژدهایان سنگی» دارند؛ واژههای کلیدیمان در بررسی این تئوری، این سه هستند: ستارههای دنبالهدار، اژدهایان و شمشیرهای شعلهور.
اما برای اینکه خیالمان کاملا از رابطهی آنها با هم مطمئن شود برای تایید باید برویم سراغ ننهی پیر، موثقترین منبعِ اطلاعاتی «نغمه یخ و آتش». در اولین فصل برن استارک در «نزاع شاهان»، برن که دنبالِ دلیلِ سروصدا کردن دایروولفش، از دور و وریهایش دربارهی آن سؤال میکند و درنهایت کارش بهمعنی ستارهی دنبالهدار کشیده میشود که همه یک جواب برای آن دارند و جواب ننهی پیر از همه دقیقتر است: «فارلن که مربی سگها بود و بیش از تازیهایش دل خوشی از دایرولفها نداشت، نظر داد: «آزادی چیزیه که براش مینالن. به زنجیر بودن رو دوست ندارن و کسی نمیتونه سرزنششون کنه. موجود وحشی به حیات وحشت تعلق داره، نه قلعه». استاد لوین چنین عقیدهای نداشت: «گرگها اغلب به ماه زوزه میکشن. حالا اونا به خاطر دنبالهدار زوره میکشن. ببین چقدر روشنه برن؟ احتمالا فکر میکنن که ماهه». وقتی برن این جواب را به آشا گفت، او بلند خندید: «گرگهای تو از اون استاد بیشتر سرشون میشه. اونا از واقعیتهایی خبر دارند که مرد خاکستری فراموش کرده». برن از طرز صحبت او لرزش گرفت و وقتی پرسید که دنبالهدار چه پیامی دارد جواب گرفت: «آتش و خون پسرم و از هیچ چیز دوستداشتنیای خبر نمیده». وقتی سپتون شیل داشت برخی طومارها را که از آتشسوزی کتابخانه نجات یافته بودند مرتب میکرد، برن از او پرسید و جواب شنید: «اون شمشیریه که قاتلِ فصله». و خیلی زود زاغ سفید از اولدتاون، خبر از پاییز آورد، پس لابد حق با سپتون بود. اما ننهی پیر چنین فکر نمیکرد و از همهی آنها بیشتر عمر کرده بود. سرش را بلند کرد و بو کشید و گفت: «اژدها»، تقریبا کور بود و نمیتوانست دنبالهدار را ببیند، با این وجود ادعا میکرد که بویش را احساس میکند. اصرار داشت: «خبر از اژدهاست، پسرم». برن نمیتوانست از ننه انتظار لقب شاهزاده را داشته باشد، همانطور که هیچوقت امکان نداشته». این تکه متن فوقالعاده پُرملات است. تمام کسانی که نظرشان را دربارهی دنبالهدار میگویند، بخشی از حقیقت را میگویند که همهی آنها درکنار هم واقعیت را کامل میکند. نهتنها استاد لوین، دنبالهدار را به ماه تشبیه میکند که یادآورِ افسانهی به تولد اژدهایان از ماه و آبدیده کردن لایتبرینگر با فرو رفتن به درون قلب نیسا نیسا (ماه) است، بلکه آشا باور دارد پیام دنبالهدار «آتش و خون» است که تداعیکنندهی شعار خاندانِ تارگرینها و اژدهایانشان است (دنبالهدار هم در حالی به ماه تشبیه شده که ماه هم به محل تولد اژدهایان تشبیه شده است). نهتنها سپتون شیل اعتقاد دارد که دنبالهدار «شمشریه که قاتل فصله» و از این طریق دنبالهدار را به سرانجام رسیدنِ تابستان و آغازِ شب طولانی متصل میکند (همانطور که بالاتر به این نتیجه رسیده بودیم)، بلکه ننهی پیر هم با بو کردن آسمان به این نتیجه میرسد که دنبالهدار، اژدها است.
نکتهی ماجرا قضیه این است که حتی مارتین بلافاصله واژهی «شاهزاده» را بهطرز زیرکانهای در ادامهی تمام اینها اضافه میکند. از آنجایی که ستارهی دنبالهدار یکی از خصوصیاتِ تولد دوبارهی شاهزادهی موعود است، او بهطرز نامحسوسی سعی میکند تا دنبالهدار را به «شاهزاده» هم متصل کند. پس در این تکه متن، تمام جنبههای سمبلیکِ دنبالهدار دور هم جمع شدهاند: دنبالهدار بهعنوان ماه، دنبالهدار بهعنوان شمشیر، دنبالهدار بهعنوان شب طولانی، دنبالهدار بهعنوان یک تارگرین، دنبالهدار بهعنوان شمشیر، دنبالهدار بهعنوان آتش و خون، دنبالهدار بهعنوان یکی از خصوصیاتِ شاهزادهی موعود و دنبالهدار بهعنوان اژدها. اما بدونشک کاراکتری که ستارهی دنبالهدار، مهمترین و پُررنگترین نقش را در خط داستانیاش دارد دنریس تارگرین است. در دهمین فصلِ دنریس در «بازی تاج و تخت – Game of Thrones» میخوانیم: «جاگو اولین کس بود که آن را دید. با صدایی آهسته گفت: «اونجا»، دنی نگاه کرد و نزدیک به افق شرق، آن را دید. اولین ستاره، یک دنبالهدار بود که سرخ میسوخت. به سرخی خون؛ دُم اژدها. نمیتوانست انتظار نشانهی قویتری را داشته باشد». باز دوباره در این تکه متن میبینیم که مارتین با تشبیه کردن دنبالهدار به دُم اژدها، آنها را به معادلِ سمبلیک یکدیگر تبدیل میکند. همچنین در این تکه متن متوجه میشویم که «سرخی خون» و «سرخی آتش» هر دو به یک رنگِ قرمز اشاره میکنند؛ هر دو به رنگِ سرخِ اژدها اشاره میکنند. بالاخره «آتش و خون»، شعارِ رسمی خاندان تارگرین است؛ تارگرینهایی که به «خونِ اژدها» معروف هستند. این درحالیکه بلافاصله بعد از پدیدار شدن ستارهی دنبالهدار، تخمهای دنی شکاف برمیدارند و اژدهایان متولد میشوند. متولد شدن اژدهایان در زمان پدیدار شدنِ دنبالهدار؛ هیچ سرنخی برای کشیدن خط موازی بین دنبالهدار و اژدهایان به این اندازه قوی نیست. پس تا اینجا به این نتیجه رسیدیم که دنبالهدارها، اژدهایان و شمشیرهای شعلهور، همه به یکدیگر متصل هستند و معادلِ سمبلیک همدیگر حساب میشوند. و همزمان هر سه به افسانهی لایتبرینگر، شمشیر خون (خون قلب نیسا نیسا برای آبدیده کردن آن) و آتش (ماهیتِ شعلهور و روشناییاش برای پایان دادن تاریکی شب طولانی) مرتبط هستند. همچنین دنبالهدار با بیدار شدن اژدهایان سنگی (متولد شدن اژدهایان دنی از تخمهای سنگیشان) و شمشیرهای آتشین (در مقاله قبل به این نتیجه رسیدم که اژدهایان دنی درکنار جان اسنو، لایتبرینگر هستند) مرتبط هستند که هر دو از نشانههای بازگشتِ آزور آهای هستند.
این در حالی است که اژدهایان و شمشیرهای شعلهور هم محصولِ داستانهایی دربارهی شکافته شدن یک ماه از دو ماهی که در گذشته در آسمان بوده است هستند؛ اولی، یک افسانهی کارثی است که ریشهی تولد اژدهایان از درون ماهی که به خورشید نزدیک شده بود را توضیح میدهد و دومی هم افسانهی شکلگیری لایتبرینگر است که صدای فریادِ نیسا نیسا از شدتِ درد فرو رفتن شمشیر در قلب، موجب شکافتنِ صورت ماه میشود. حالا که تمام رابطههای سمبلیک تنگانگِ بین تمام این واژههای کلیدی را مشخص کردیم، سؤال اصلی این است که همهی اینها به چه معنایی است؟ برای جواب دادن به این سؤال بگذارید به افسانهی شکافتنِ ماه دوم همچون تخم مرغ بعد از آبپز شدن با حرارت خورشید و بیرون ریختنِ هزاران هزارِ اژدها از درونش برگردیم. در دنیای واقعی، اژدهایان رابطهی سمبلیکِ نزدیکی با ستارههای دنبالهدار و شهابسنگها دارند. مخصوصا در اسطورهشناسی چین که سرشار از آنهاست. چینیها معمولا اژدهایانش را به شکلِ ماهیواری، درحالیکه در نیمی در بدنشان در اقیانوس غوطهور است به تصویر کشیده میشوند. از آنجایی که چینیها مجبور بودند که نگرانِ برخوردِ دنبالهدارها و شهابسنگها به اقیانوس آرام که موجبِ فعال شدنِ سونامی در سواحلِ بزرگسان میشد، اژدهایانِ اسطورهشناسی آنها به همان اندازه که معادلِ شهابسنگها هستند، به همان اندازه هم با آب در ارتباط هستند. اژدهایی (شهابسنگی) که در دریا میافتد، یک «اژدهای دریایی» حساب میشود. از قضا قهرمانِ موسس آهنزادگان، شخصی به اسم «پادشاه خاکستری» بوده است که در اسطورهها آمده یک اژدهای دریایی به اسم «ناگا» را در «عصر سپیدهدم» کشته بوده. در اسطورهشناسی آهنزادگان آمده است که ناگا، اولین اژدهای دریایی بود که شکمش را با خوردن کراکنها و لویاتانها پُر میکرد و وقتی عصبانی میشد، جزیرهها را غرق میکرد. گفته میشود پادشاه خاکستری با کمک خدای مغروق، موفق شد تا ناگا را در سواحلِ جزیرهای به اسم «اُلد وایک» بکشد و تالارش را با استفاده از استخوانهای ناگا در آنجا بسازد. آروارهی ناگا به تخت فرمانرواییاش تبدیل شد و تاجش را هم با استفاده از دندانهای هیولا ساختند.
از یک طرف میتوان باور کرد که واقعا یک اژدهای دریایی به اسم ناگا وجود داشته که جنبیدنِ خشمگینانهاش در دریا، موجب غرق شدن جزیرهها میشده، درست همانطور که میتوان باور کرد که شخصی به اسم آزور آهای بوده که شمشیرش را با فرو کردن آن در قلب معشوقهاش آبدیده کرده است، اما همانطور که افسانهی لایتبرینگر به احتمال زیاد استعارهای از عشقورزی زن و شوهری برای بچهدار شدن و بعد زایمان است، غرق شدنِ جزیرهها توسط ناگا هم میتواند استعارهای از سونامی باشد؛ سونامیهایی که ناشی از برخورد شهابسنگ به دریا بوده است. آهنزادگان باستانی که توانایی درک چنین بلاهای طبیعی عجیب و نابودگری را نداشتهاند، اسطورهی ناگا را برای قابلفهم کردنِ آن خلق کردهاند. توصیف کردنِ سونامی به خشم اژدهایان دریایی خیلی شبیه به تشبیه کردن زمینلرزهها به جابهجا شدنِ غولهای زیرزمینی است. افسانهی پادشاه خاکستری و ناگا، نمونهی فوقالعادهای از «باستانستارهشناسی» است: مطالعهی اسطورهها و افسانههایی که براساسِ مشاهدهی آسمانها و طبیعت شکل گرفتهاند. بهعنوان یک نمونهی دیگر از رابطهی سمبلیکِ اژدها و شهابسنگ، «کوئتزالکواتل»، یکی از خدایان آفریننده و آسمانی آزتکها را داریم که به «مار پردار» معروف است. از قضا «کوئتزالکواتل» رابطهی سمبلیکِ نزدیکی با سیارهی ونوس (زهره که به ستارهی سپیدهدم هم معروف است) هم دارد. شاید این یکی سیاره باشد و ربطی به شهابسنگ نداشته باشد، اما باید بدانید که گفته میشود در گذشته ونوس از دیدگاهِ انسانهای روی زمین همچون دنبالهداری با قطاری از سنگ و گرد و غبار و گاز به نظر میرسیده. بخشِ پردارِ «مار پردار» به سر شهابسنگ همچون یالِ شیر و دُم مار به دُم شهابسنگ اشاره میکند. درست همانطور که در تکه متن بالا که از زاویهی دید دنی در حال تماشای ستارهی دنبالهدار آوردیم، او آن را به «دُم اژدها» تشبیه میکند. همچنین ادمور تالی هم آن را بهعنوان دُم ماهی میبیند. شهرتِ ونوس به «ستارهی سپیدهدم» از این جهت مهم است که کلمهی لاتین «لوسیفر» همزمان بهمعنی «آورندهی روشنایی» (لایتبرینگر) و «ستارهی سپیدهدم» است و در گذشته از لوسیفر برای اشاره به سیارهی ونوس استفاده میشده. اگر ونوس بهعنوان یک شهابسنگ معروف بوده، اگر اسم قبلی ونوس (لوسیفر) به معنای لایتبرینگر بوده است و همانطور که در مقالهی لایتبرینگر بودنِ جان اسنو به این نتیجه رسیدیم که جان اسنو و اژدهایان دنی حکم شمشیر لایتبرینگر را دارند، پس درنهایت یک سرنخِ دیگر از دنیای واقعی دربارهی اثباتِ رابطهی سمبلیکِ تنگانگِ اژدهایان و شهابسنگها داریم.
بالاخره حتی بدون درنظرگرفتن تمام این اسطورهشناسی هم تصور کردنِ اینکه چرا ستارههای دنبالهدار، مخصوصا شهابسنگهای در حال سقوط، بهعنوان اژدها دیده میشدند آسان است؛ شهابسنگها نهتنها پس از برخوردِ به اتمسفر شعلهور میشوند و سنگی از آتش تبدیل میشوند (همانطور که اژدهایان گوشت و استخوانی از جنس آتش هستند)، بلکه درست مثل اژدهایان با باز کردن دهانش و بیرون دادن آتش به زمین نزدیک میشوند، شهابسنگها هم با عبور از جو، همچون اژدهایی هستند که با نزدیک شدن به سطح زمین میخواهند آتششان را روی سر ساکنانش شلیک کنند و البته شهابسنگها مثل اژدهایان، پس از برخورد به زمین، با غرش بلند و ضربهی سهمگینشان شناخته میشوند. همچنین میتوان درک کرد که چرا شهابسنگها رابطهی سمبلیکی با الهیات و ماوراطبیعه دارند؛ بالاخره آنها به معنای واقعی کلمه ستارههایی هستند که از آسمانها، از بهشت، به روی زمین فرود میآیند. این مسئله آدم را یاد افسانهی پرومتئوس از اسطورهشناسی یونان باستان میاندازد که آتش را از خدایان در بالای کوه اُلمپ میدزد و به روی زمین آورده و در اختیارِ انسانها قرار میدهد. از قضا نسخهی مشابهی افسانهی پرومتئوس را در «نغمهی یخ و آتش» داریم؛ در اسطورهشناسی مردم جزایر آهن خدایی به اسم «خدای طوفان» وجود دارد که دشمنِ ابدی «خدای مغروق» است. گفته میشود بعد از اینکه پادشاه خاکستری، ناگا، اژدهای دریایی را میکشد، او با دست انداختنِ خدای طوفان کاری میکند تا او عصبانی شده و سعی کند با استفاده آذرخشش پادشاه خاکستری را بکشند، اما آذرخشش به یک درخت برخورد میکند. درخت آتش میگیرد و پادشاه خاکستری به این ترتیب، آتش را از آسمان به زمین میآورد و در اختیارِ مردمش قرار میدهد. همچنین گفته میشود که همین پادشاه خاکستری بعد از اینکه ناگا را شکست میدهد (همان اژدهای دریایی که به این نتیجه رسیدیم استعارهای از برخورد شهابسنگ به دریا و ایجاد سونامی است)، تالارِ فرمانرواییاش را با استفاده از استخوانهای این هیولا درست میکند و از حرارتِ زندهی ناگا بهعنوان وسیلهای برای گرم کردنِ تالارش استفاده میکند. اگر باور داشته باشیم که ناگا درواقع یک شهابسنگ بوده است، پس میتوان به این نتیجه رسید حرارت و آتشی که افسانهها دربارهاش حرف میزنند هم استعارهای از حرارت و آتش شهابسنگی بوده که پادشاه خاکستری از آن برای گرم کردن تالارش استفاده کرده. دست انداختن خدای طوفان برای شلیک آذرخشش هم میتواند درواقع استعارهای از سقوط یک شهابسنگ به زمین و به همراه آوردن آتش با خودش بوده است. خلاصه، در تمام این داستانها سرچشمهی «آتشِ خدایان» به یک دنبالهدار یا شهابسنگ بازمیگردد که از دیدگاهِ انسانهای نخستین، شکلِ اسطورههای قابلفهم به خود گرفته است.
حالا با درنظرگرفتن تمام نشانههایی که به تلاشِ مارتین برای کشیدن خط موازی بین «اژدهایان» و «شهابسنگها» اشاره میکنند بگذارید دوباره به باورِ کارثیها دربارهی نحوهی تولد اژدهایان با ترکیدن ماه دوم بعد از سوختن با آتش خورشید برگردیم: «زمانی دو ماه در آسمان بودند، اما یکی زیادی به خورشید نزدیک شد و از شدت حرارت ترک برداشت. هزاران هزار اژدها بیرون ریختند». در این جمله فقط کافی است جای «اژدها» را با «شهابسنگ» عوض کنیم تا حقیقتِ واقعی پشتِ این افسانه پدیدار شدن. بیرون ریختنِ هزاران هزار اژدها حکم استعارهی اسطورهشناسانهی بینقصی برای توصیف یک بارانِ شهابسنگ را دارد؛ بارانی از تکههای متلاشیشدهی ماه دوم که روی زمین فرود میآیند. احتمالا همهی ما زمانیکه برای اولینبار این افسانه را از زبان دوریا شنیدیم، فقط از زیبایی فانتزیاش شگفتزده شدیم و فکر نمیکردیم که هیچ حقیقتی در ورای آن وجود داشته باشد. اما وقتی از این زاویه، افسانهی دوریا را بررسی میکنیم میبینیم که مارتین ازطریقِ این افسانه خواسته تا بهطرز نامحسوسی به واقعهای تاریخی در گذشتههای دور دنیایش اشاره کند؛ به زمانیکه ماه دوم با نزدیک شدن با خورشید منفجر میشود و قطعاتش در قالب شهابسنگهای شعلهور روی زمین فرود میآیند. اما انسانهای آن زمان که توانایی فهمیدنِ چنین اتفاقی که فراتر از دانش و علم و درکشان بوده است را نداشتهاند، به مرور زمان افسانهای را دربارهی متولد شدن اژدهایان (شهابسنگها) خلق میکنند که حکم پوششی فانتزی روی حقیقی واقعی در اعماقِ تاریخ این دنیا را دارد. البته لازم نیست تا خودمان برای متصل کردن فرود آمدن هزاران هزارِ اژدها به بارانِ شهابسنگها دست به گمانهزنی بزنیم، چرا که مارتین در خودِ متن کتابها، پروازِ اژدهایان را به شهابسنگها تشبیه میکند. در سومین فصل دنریس در بازی تاج و تخت – Game of Thrones میخوانیم: «اما آنچه دنی در ذهن داشت، دشتها نبودند. قدمگاه پادشاه و قلعهی سرخ عظیمی بود که اِگان فاتح ساخته بود. درگناستونی بود که در آن متولد شده بود. در چشم ذهنش، آنها با هزاران نور، روشن بودند و در هر پنجره، شعلهای میدرخشید. در چشم ذهنش، همهی درها سرخ بودند». در این تکه متن، مارتین از «درگناستون» و «هزاران نور» و «شعلهای میدرخشید» درکنار هم استفاده میکند. واژهی کلیدی در اینجا «درگناستون» (اژدهای سنگی) است. اگر باور کنیم که منظورِ کارثیها از اژدهایان، شهابسنگهای شعلهور، قطعاتی از ماه متلاشیشده که آتشِ خورشید را نوشیده بودند، بوده است، آن وقت بهراحتی میتوان آنها را بهعنوان «سنگهای اژدهایی» (درگناستون) هم توصیف کرد. ماه دوم مثل تخم مرغ شکاف برمیدارد تا از درونش اژدهایان بیرون بیایند؛ درست همانطور که اژدهایانِ دنی از تخمهای سنگی بیدار میشوند.
در تکه متن بالا، مارتین درگناستون (اژدهای سنگی) را در ذهن دنی در حال سوختن به تصویر میکشد. اگر «درگناستون» و «شهابسنگ» باتوجهبه افسانهی کارثیها دربارهی شکاف برداشتن ماه دوم، معنای مشابهای داشته باشند، پس میتوان به این نتیجه رسید که مارتین در این تکه متن دارد درگناستون را به یک شهابسنگِ تازه سقوط کرده روی زمین تشبیه میکند. مارتین دارد میگوید که درگناستون از لحاظ سمبلیک همان ماه دوم نابود شده است. همانطور که هزاران هزار اژدها از درون ماه دوم بیرون میآیند، در تکه متن بالا هم درگناستون با هزار نورِ ناشی از آتشهای زبانهکش که درونش میسوزند روشن است. ماه دوم هم بهعنوان یک اژدهای سنگی (شهابسنگ) شاملِ هزاران آتش (هزاران اژدها) در درونش هستند که منتطر بیرون آمدن هستند. کار دیگری که مارتین در این تکه متن انجام میدهد متصل کردن سمبلیکِ پنجرههایی که با آتش در حال زبانه کشیدن هستند، به درِ سرخ است. در رویای دنریس دربارهی بیدار کردنِ اژدها، او زمانی اژدها را بیدار میکند که از مرزی که در قالبِ درِ سرخ مشخص شده است عبور میکند. آتش گرفتن قلعهی سرخ و درگناستون در رویای دنی بهعنوان مکانهایی که با تارگرینها گرهخورده، به معنای بازگشتنِ یک تارگرینِ اژدهاسوار به درون آنهاست و به محض اینکه او آنها را شعلهور میبیند، به این نکته هم اشاره میکند که در چشم ذهنش همهی درها سرخ بودند. مارتین روی ایدهی عبورِ سمبلیک از درِ سرخ برای بیدار کردن اژدها در فصلِ سرآغازِ «نزاع شاهان» تاکید میکند. فصل سرآغازِ این کتاب از نظه نظر استاد کرسن، استادِ درگناستون در دربار استنیس براتیون که درنهایت در تلاش برای مسموم کردن ملیساندر، خودش کشته میشود اختصاص دارد. در بخشی از این فصل میخوانیم: «باد شب از میان پنجرهها زمزمهی تیزی همراه بوی دریا داشت. مشعلها روی دیوارهای درگناستون سوسو میزدند و در اردوگاه پشتِ آن، سوختنِ صدها آتش طباخی را میدید، انگار که میدانی از ستارهها به روی زمین سقوط کرده بود. بالای سر، دنبالهدارِ سرخ و شوم میسوخت. استاد به خودش گفت، من پیرتر و خردمندتر از اونم که از همچین چیزایی بترسم. درهای تالار مرکزی در دهانِ اژدهایی سنگی قرار داشت. پشتِ در خدمتکارها را مرخص کرد. بهتر بود تنها وارد شود؛ نباید ضعیف به نظر میرسید. کرسن با اتکای سنگین به عصایش، چند پلهی آخر را بالا رفت و از زیر دندانهای دروازه به جلو لنگید. جفت محافظها درهای سنگین سرخ را برایش گشودند، موجی ناگهانی از صدا و نور را رها کردند».
این در حالی است که اگر داستان آزور آهای را از زاویهی خورشید و دنبالهدار سرخ و ماه ببینیم، میتوانیم ماهیتِ وحشتناکِ واقعی کاری که آزور آهای با کشتن نیسا نیسا انجام میدهد را درک کنیم؛ ما به این نتیجه رسیدیم که چگونگی به دنیا آمدن اژدهایان از ماه و افسانهی ساختنِ لایتبرینگر، دو روایت متفاوت از یک رویداد آسمانی یکسان هستند. آن رویداد آسمانی چه چیزی است؟ ترکیدن ماه توسط خورشید و فرو آمدن شهابسنگهایش روی زمین. این اتفاق موجب به وجود آمدن یک زمستان هستهای یا شب طولانی میشود. پس خورشید (آزور آهای)، کار بدی انجام میدهد. با اینکه ما فکر میکنیم که آزور آهای با کشتنِ نیسا نیسا، کار قهرمانانهای برای نجات دنیا انجام داده، ولی دومین روایت، آزور آهای را بهعنوان مسبب شب طولانی، یکی از فاجعههای تاریخِ دنیای مارتین ترسیم میکند. انگار مارتین میخواهد بهمان سرنخ بدهد که واقعیتِ آزور آهای آن چیزی که در ظاهر به نظر میرسد نیست. به عبارت دیگر افسانهی لایتبرینگر دربارهی تلاشِ آزور آهای برای به پایان رساندن شب طولانی نیست، بلکه اتفاقا دلیلِ به وجود آمدن شب طولانی است؛ دلیلِ اصلی به وجود آمدن تاریکی است. اما طرفداران این تئوری به این نتیجه رسیدهاند که شاید مارتین قصد ندارد بگوید که آزور آهای، برخلافِ باورمان، قهرمان نیست و کار وحشتناکی انجام داده است؛ شاید مارتین ازطریق به شک انداختنِ ما دربارهی ماهیتِ واقعی آزور آهای میخواهد تا ماهیتِ کل افسانهی لایتبرینگر و افسانهی تولد اژدهایان از ماه را زیر سؤال ببریم و آن را از زاویهای دیگر بررسی کنیم. مسئله این است که همانطور که در مقالهی «لایتبرینگر بودن جان اسنو» به این نتیجه رسیدیم، افسانهی ساختِ لایتبرینگر یک استعارهی دوگانه است. یعنی این افسانه به همان اندازه که بهطور استعارهی روایتگرِ متلاشی شدن ماه توسط شمشیرِ خورشید است، به همان اندازه هم روایتگرِ یک داستانِ پنهان دیگر است؛ داستانِ پنهان دوم که افسانهی لایتبرینگر نمایندگیاش میکند، داستانِ تولیدمثل است؛ داستانِ مادران است؛ داستان تمام مادرانی که زندگی خودشان را به منظور به دنیا آوردن یک زندگی جدید به خطر میاندازند. حقیقت این است که قبل از پیدایش علم مُدرن، خطرِ مرگ در زمان زایمان اصلا شوخیبردار نبود. وقتی یک مادر تصمیم میگرفت (البته اگر اصلا حق تصمیمگیری داشتند!) تا بچهدار شود، درواقع تصمیم میگیرد تا با خودِ مرگ دست به یقه شود؛ مبارزهای که اکثرِ اوقات به نفع مرگ تمام میشود. مارتین این بخش از زندگی قرون وسطایی را بهطرز سنگینی به «نغمه یخ و آتش» منتقل کرده و اصلا آن را به هستهی داستانش تبدیل کرده است.
تاریخِ دنیای مارتین سرشار از مادرانی است که جان خودش را در هنگام زایمان از دست دادهاند که از معروفترینهایشان میتوان به مادر جان اسنو، دنریس و تیریون اشاره کرد. میخواهم بگویم افسانهی لایتبرینگر به همان اندازه که روایتگر متلاشی ماه توسط خورشید است، به همان اندازه هم روایتگر مراسم عشقورزی یک زن و شوهر برای بچهدار شدن است. برای یادآوری هم که شده، باید بخشی از مقالهی «لایتبرینگر بودن جان اسنو» را اینجا تکرار کنم: در کتاب «یورشِ شمشیرها»، سالادور سان، دوستِ داووس که دزددریایی است افسانهی آزور آهای را اینگونه برای او تعریف میکند؛ فقط حواستان باشد تا در هنگام خواندن این داستان، بهجای تصور کردنِ شوهری که برای درست کردن یک شمشیر، از آن برای کشتنِ همسرش استفاده میکند، داستان دیگری را تصور کنید: داستانِ زن و شوهری که در تلاش هستند تا بچهدار شوند و همسرش بر اثر زایمان میمیرد. سالادور سان میگوید: «داستان ساختِ لایتبرینگر رو میدونی؟ باید بهت تعریف کنم. یه زمانی تاریکی روی دنیا سنگینی انداخته بود. برای مقابله، یه قهرمان باید شمشیرِ شایستهی یه قهرمان رو صاحب میشد، اوه، شمشیری که نظیرش رو کسی ندیده بود و برای همین، سی روز و سی شب آزور آهای بدون استراحت در معبد کار کرد، شمشیری رو با آتش مقدس ساخت. حرارت و پُتک و تا زدن، حرارت و پتک و تا زدن، اوه بله، تا اینکه شمشیر آماده شد. ولی وقتی فولاد رو به آب فرو برد، به چندین تکه ترکید. چون قهرمان بود، نمیتونست شونه بالا بندازه و دنبال انگور مرغوبی مثل این بره، برای همین دوباره شروع کرد. بار دوم، پنجاه روز و پنجاه شب طول کشید و شمشیر از اولی هم بهتر به نظر میرسید. آزور آهای یه شیر گرفت تا تیغه رو با فرو کردن تو قلب سرخِ حیوون، آبدیده کنه، اما باز فولاد ترک برداشت و خُرد شد. افسوس و دریغش حد نداشت. چون فهمید چکار باید بکنه. صد روز و صد شب روی سومین شمشیر کار کرد و تیغه توی آتش مقدس سفید شده بود. همسرش رو به اسم صدا زد: نیسا نیسا، سینهات را باز کن و بدان که تو را بیش از هر چیز در این دنیا دوست دارم. همسرش اون کار رو کرد، چرا، نمیدونم. آزور آهای شمشیر رو به قلب زندهی اون فرو برد. میگن که فریاد عذاب و سرمستیاش صورت ماه رو شکافت، اما خون و روح و توان و شهامتش همه به فولاد رفت. اینه داستان ساختِ لایتبرینگر، شمشیر سرخ قهرمانان».
این افسانه در حالِ توصیف کردنِ شوهری مشغولِ باردار کردنِ همسرش از طریف فرو کردنِ «شمشیر»اش به درونِ او است. فرو رفتنِ شمشیر به درون نیسا نیسا استعارهای از این است که شوهرش در حال فرو کردنِ خودش به درونِ همسرش است. درنهایت لایتبرینگری که او بیرون میکشد، بچهشان است. ترکیبی از آتش و فولادِ پدر (دیانای پدر) و خون و روح و توان و شهامتِ مادر. وقتی از این زاویه، از زاویهی تماشای لحظهی عشقورزی و تولیدمثل آزور آهای و نیسا نیسا به این صحنه نگاه میکنیم، مرگِ نیسا نیسا توسط شمشیر (اندام مردانه) آزور آهای دیگر اتفاق بدی به نظر نمیرسد، بلکه یکی از حقایقِ تراژیکِ یک دنیای قرون وسطایی است. چنین چیزی دربارهی افسانهی به دنیا آمدن اژدهایان (شهابسنگها) هم صدق میکند. از یک طرف به قتل رسیدن ماه توسط شمشیرِ خورشید در قالب دنبالهدارِ آتشینش، به سقوط شهابسنگهای ماه روی زمین و ایجاد فاجعهای بزرگ منجر میشود. اما وقتی این رویداد را از زاویهی تولیدمثل نگاه میکنیم، با سناریوی دیگری روبهرو میشویم؛ خورشید، ماه را نمیکشد. بلکه خورشید، ماه را با دنبالهدارِ سرخش (شمشیرش / اندام مردانهاش) باردار میکند و ماه در جریان زایمان کردن و به دنیا آوردنِ اژدهایان (شهابسنگ) میمیرد. همانطور که در مقالهی «لایتبرینگر بودنِ جان اسنو» هم گفتم، متنِ «نغمه یخ و آتش» سرشار از مقایسه کردن شمشیر و اندام مردانه است. از این نظر یک شمشیر خونآلود میتواند معنای دوپهلویی داشته باشد؛ همانطور که دنبالهدار سرخ به همان اندازه که یک شمشیر سرخ است، میتواند شمشیر خونآلودِ خورشید در هنگامِ باردار کردنِ ماه نیز باشد. در طولِ متن کتابها میتوان سرنخهای مشابهای را پیدا کرد که مارتین از تصویرِ ضربه خوردن یک زن توسط شمشیرِ مرد بهعنوان استعارهای از عشقورزی استفاده میکند. مثلا یکی از فصلهای «رقصی با اژدهایان»، حول و حوشِ ریک (تیان گریجوی) و زنی به اسم باربری داستین میچرخد؛ باربری داستین بانوی «باروتاون» و بیوهی لُرد ویلیام داستین است. باربری داستین در گذشته عاشقِ برندون استارک (برادرِ ند استارک که همراهبا پدرشان ریکارد توسط شاه دیوانه کشته میشوند) بوده است. اما ریکارد استارک برای اینکه حمایتِ ریورران را در شورش علیه اریس تارگرین به دست بیاورد، برندون را به نامزدی کتلین تالی در میآورد. بعد از اینکه برندون میمیرد، ند استارک با کتلین ازدواج میکند تا از حمایتِ ریورران در جریانِ شورش رابرت مطمئن شود.
بانو داستین در این بخش از «رقصی با اژدهایان» دربارهی رابطهاش با برندون با ریک صحبت میکند؛ دو نکتهای که باید دربارهی این گفتوگو به یاد داشته باشید این است که (۱) این صحنه در سردابههای وینترفل صورت میگیرد (جایی که همیشه اهمیتِ اسرارآمیزِ فراوانی برای جان اسنو داشته است) و (۲) توجه کنید که مارتین چگونه مثلِ متنِ نحوهی ساختِ لایتبرینگر، از واژهی «شمشیر» به شکل دو پهلو استفاده میکند: «برندون عاشق شمشیرش بود. اون عاشق تیز کردنش بود. میگفت، “میخوام اونقدر تیز باشه که بتونم موهای یه زن رو باهاش بزنم”. و اینکه چقدر عاشق استفاده ازش بود. یه بار بهم گفت، “یه شمشیر خونین، چیز زیباییه”. تیان گفت، «تو میشناختیش». نورِ فانوس تو چشمای بانو داستین باعث شد تا اینطور به نظر برسد که آنها شعلهور هستند: «برندون همراهبا لُرد داستین، پدر اونی که بعدا باهاش ازدواج کردم، تو باروتاون بزرگ شده بود. اما اون اکثر وقتش رو صرف سوارکاری تو منطقه ریلز میکرد. اون عاشق سوارکاری بود. خواهر کوچیکش هم به اون رفته بود. اون دوتا مثل یه جفت سنتور بودن… برندون هیچوقت برای به دست آوردن چیزی که میخواست، خجالت نمیکشید. من الان پیر شدم، یه چیز چروکیده که مدت زیادی بیوه بوده، اما هنوز تصویرِ خونِ باکرگیام روی بدنش از اون شبی که منو به به دست آورد رو به یاد دارم. فکر کنم خود برندون هم اون تصویر رو دوست داشت. البته که یه شمشیرِ خونین، چیزِ زیباییه. درد داشت، اما درد شیرینی بود». بخشِ «درد شیرین» مخصوصا از این جهت جالبتوجه است که بلافاصله جملهبندی مشابهای در افسانهی لایتبرینگر را به خاطر میآورد. بعد از اینکه آزور آهای «شمشیر»اش را به درونِ نیسا نیسا فرو میکند، بهمان گفته میشود که فریاد «عذاب و سرمستی» نیسا نیسا، ماه را میشکافد؛ عذاب و سرمستیاش یعنی درد و لذت و درد و لذت مترادفِ با«درد شیرین» است. اما چیزی که مهمتر است این است که مارتین در طول متن عادت دارد که مبارزه و شمشیربازی را با عشقورزی و زایمان در یک ردیفِ سمبلیک و معنایی قرار بدهد. هر دو کار برای جنگجوها و عشاق لذتبخش است، هر دو کار میتواند به خونریزی منجر شود و هر دو کار میتواند مرگآور باشد (در مبارزه از روی عمد و در زایمان به ناچار).
برای نمونه یکی دیگر از سرنخهایی که مارتین در زمینهی مقایسه کردنِ مبارزه و معاشقه در متنش گذاشته است، مربوطبه ششمین فصل جیمی لنیستر در «یورش شمشیرها» میشود. در صحنهای که جیمی، دستش را از دست داده و در مسیر بازگشت به قدمگاه پادشاه است، او کابوس میبیند که به غارهای کسترلیراک بازگشته است: «برای اینکه قوی بماند، باید قبل از خواب غذا بخورد، اما او بیشتر از اینکه گرسنه باشد، خسته بود. چشمانش را بست و امید داشت که رویای سرسی را ببیند. رویاهای تبدار خیلی واضح بودند… عریان و تنها در محاصره دشمنان ایستاده بود، با دیوارهای سنگی که در اطرافش بهم فشرده میشدند. آنجا را شناخت، راک. میتوانست وزن بسیار زیاد آن را بالای سرش حس کند. او در خانه بود. در خانه و سالم. دست راستش را بالا گرفت و انگشتانش را خم کرد تا قدرت را در آنها حس کند. حسی به خوبی معاشقه داشت. به خوبی شمشیربازی. چهار انگشت و یک شست. او خواب دیده بود که چلاق شده، اما اینطور نبود. حس رهایی باعث شد گیج شود. دستم، دست خوبم. تا زمانیکه سالم بود، هیچچیز نمیتوانست به او صدمه بزند». خب، پس تا اینجا به این نتیجه رسیدیم که مارتین یک خط موازی بین شمشیربازی و معاشقه ترسیم کرده است؛ تا وقتی که در خواندنِ متن افسانهی لایتبرینگر هستیم، بدانیم که توصیف کردنِ فرو رفتن شمشیرِ آزور آهای در قلبِ نیسا نیسا میتواند به معنای معاشقه باشد. اما اگر معاشقه یعنی شمشیربازی، پس حتما نبرد و جنگ هم میتواند بهمعنی زایمان کرده باشد. چون بالاخره خون و مرگِ واقعی در هنگام نبرد و زایمان اتقاق میافتد. از قضا مارتین در متنش، نبرد و زایمان را هم به هم تشبیه کرده است. در ششمین فصل کتلین استارک در «نزاع شاهان»، مکالمهای دربارهی همین موضوع بین کتلین و بریین شکل میگیرد. در این متن به تمام اشاراتی که به «خون»، «خورشید»، «رنگ سرخ»، «شمشیر» و «روشنایی» که بهطرز نامحسوسی سعی میکند تصویرِ افسانهی لایتبرینگر را در ناخودآگاهمان زنده کند دقت کنید: «بیرون، به نوع دیگری از آواز برخورد. ریموندِ شاعر کنار شرابخانه در میان حلقهای از شنوندهها نشسته بود و با صدای بمش ترانهی لُرد درموند در مرغزار خونین را میخواند: «و آنجا شمشیر در دست ایستاده بود، آخرین فر از ده دَری…». بریین ایستاد تا کمی گوش کند. به شانههای عریضش قوز داده و بازوان کلفتش را روی سینه در هم فرو برده بود. جمعی از پسرانِ ژندهپوش، از کنارشان به دو گذشتند. داد میکشیدند و با چوب به هم میزدند. چرا پسرها اینقدر عاشق بازی جنگن. شاید ریموند پاسخش را داشت. آوازخوان که به آخر ترانه نزدیک میشد، صدایش را بلند کرد: «و علفهای زیر پایش سرخ بود، و پرچمهایش سرخ براق بود، و روشنایی سرخ غروب خورشید، او را غرق نور کرد. فرمانروای قدر فراخواند: بیایید، بیایید، شمشیر من همچنان گرسنه است. و با غریو خشمی وحشیانه، سیلی از آنها از نهر گذشت…». بریین گفت: «جنگیدن بهتر از انتظار کشیدنه. وقتی میجنگی اینقدر احساس ناتوانی نمیکنی. شمشیر و اسب داری، گاها یه تبر. وقتی مسلحی، سخته که کسی بهت صدمه بزنه». کتلین به او خاطر نشان کرد: «شوالیهها تو جنگ میمیرن». بریین با آن چشمهای آبی و زیبا به او نگاه کرد، «همونطور که خانمها سر زایمان میمیرن. هیچکس برای اونا ترانه نمیسازه». «فرزندها یه نوع متفاوتی از جنگ هستند»، کتلین به سمت دیگر حیاط چشم دوخت، «جنگی بدون پرچم و شیپور، اما شدتش کمتر نیست. حمل بچه، به این دنیا آوردنش… مادرت دردش را برات تعریف میکرد…». بریین گفت: «مادرم رو هیچوقت نشناختم». پس، همانطور که شمشیربازی مثل معاشقه است، در این تکه متن هم میبینیم که زایمان هم حکم یکجور نبرد را دارد.
این موضوع آشکارکنندهی ماهیتِ دوگانهی افسانهی لایتبرینگر است: از یک طرف، یک نبرد و قتلِ خونین، نابودی زندگی یک انسان زندهی دیگر و سلاحهای کشتار که فقط از خودشان مرگ و غم و اندوه به جا میگذارند داریم و از طرف دیگر، نبردِ زایمان، یک بسترِ خونین، از خود گذشتگی و دردی که برای به دنیا آوردن یک زندگی جدید و منتقل کردن مشعل زندگی از یک نسل به نسل دیگر تحمل میشود را داریم. از خود گذشتگی، خلق و تولیدمثل. عدهای به عادتِ مارتین به کشتنِ مادرانِ قهرمانان داستان انتقاد کردهاند و آن را حرکتی ضدزن نامیدهاند، ولی حقیقت این است که مارتین قلبِ تپندهی «نغمهی یخ و آتش»، ماهیتِ دوتا از مهمترین اسطورههای داستانش را به از خود گذشتگی زنان اختصاص داد؛ در دنیایی که مردان شوالیه مورد تحسین قرا میگیرد و فقط شهامتهای آنها دیده میشود، مارتین قلب داستانش را به یادآوری نبردِ مرگباری که زنان برای به دنیا آوردن این شوالیهها پشت سر میگذارند اختصاص داده است. باتوجهبه این موضوع، همانطور که در مقالهی «لایتبرینگر بودن جان اسنو» هم گفتم، شمشیر لایتبرینگر نه نمایندهی یک شمشیر، بلکه نمایندهی یک کودک است. مادرانِ جان اسنو، دنریس تارگرین و تیریون لنیستر مُردهاند، اما بچههایش حکمِ والدینشان را دارند که دوباره در قالب آنها متولد شدهاند. هر کدام از بچهها حکم تولد دوبارهی پدر و مادرانشان را دارند؛ هر سه نتیجهی ترکیب دو عصارهی زندگی برای خلقِ یک موجود سوم جدید هستند. معنی عبارتِ «آزور آهایِ دوباره متولد شده» در افسانهها هم همین است؛ ادامه دادنِ خون والدین توسط بچهها و منتقل شدن مشعلِ زندگی به نسل بعدی. به خاطر همین است که در سوگندِ نگهبانان شب، قهرمان همزمان بهعنوان یک شمشیر و یک مشعل توصیف میشود: «من شمشیری در تاریکی هستم. من محافظ روی دیوارها هستم. من آتشی هستم که علیه سرما میسوزد، نوری که سپیدهدم را میآورد…». بنابراین حالا که به درکِ خوبی دربارهی ماهیتِ دوپهلوی افسانهی لایتبرینگر رسیدیم، بیایید آن را روی رویدادهای مربوطبه انفجارِ ماه اجرا کنیم. ماجرا از این قرار است که خورشید، شمشیرش در قالب دنبالهدارِ سرخ در بدنِ ماه فرو میکند و آن را باردار میکند و ماه منفجر میشود و شهابسنگهایش (اژدهایان) را به دنیا میآورد. با این تفاوت که طبیعتا دورهی حاملگی ماهها خیلی کمتر از انسانها است. چرا که به محض اینکه ماه حامله میشود، بلافاصله پشتِ سرش زایمان هم میکند. بچههای او شهابسنگهای اژدهاواری هستند که قطعاتِ تکهتکهشدهی ماه هستند، تکههایی از مادرشان هستند.
در افسانهی کارثیها آمده است: «زمانی دو ماه در آسمان بودند، اما یکی زیادی به خورشید نزدیک شد و از شدت حرارت ترک برداشت. هزاران هزار اژدها بیرون ریختند و از آتش خورشید نوشیدند». بخش آخر این جمله که به نوشیدنِ آتشِ خورشید توسط اژدهایان اشاره میکند، یادآور این نکته است که تکههای متلاشیشدهی ماه در آتشِ دنبالهدارِ خورشید حمام میکنند. شهابسنگها حکم تولد دوبارهی ماهِ در حال مرگ و خورشید در حال مرگ را دارند. منظورم از «خورشید در حال مرگ» این است که خورشید در جریان شب طولانی مخفی بوده و صورتش را از دنیا پنهان نگه داشته بود. پس شهابسنگها در حالی معادلِ آزور آهایِ دوباره متولد شده (خورشید) و نیسا نیسای دوباره متولد شده (ماه) هستند که بچهشان هم نمایندهی تولد دوبارهی والدینش است. از قضا در کتابها، متنی است که مارتین ازطریق آن، دنبالهدارِ سرخ (لایتبرینگر) را به شکلی سمبلیک به با هر دوی خورشید و ماه مقایسه میکند. در چهارمین فصلِ جان اسنو در «نزاع شاهان»، مارتین دنبالهدار را با ماه مقایسه میکند: «جان با دست سوختهاش روی شانهی او زد. با هم در میان اردوگاه قدم زدند. در هر طرفشان آتش روشن کرده بودند. بالای سرشان ستارهها آشکار میشدند. دُم سرخ درازِ مشعلِ مورمونت به روشنی ماه میسوخت. جان قبل از دیدن زاغها صدایشان را شنید. بعضی اسم او را صدا میزدند. وقتی نوبت داد و بیداد میرسید، پرندهها خجالتی نبودند». یکی دیگر از سرنخهایمان در زمینهی اثباتِ عصارهی ماه در دنبالهدار (لایتبرینگر)، «کتاب یشمی»، نوشتهی کولکو وُلتار است. در جایی از کتابِ «رقصی با اژدهایان» دربارهی گرمای لایتبرینگر (دنبالهار) همچون بدنِ گرم نیسا نیسا میخوانیم: «اسم شمشیر، لایتبرینگر بوده. وُلتار باور داشت که با خونِ همسرش آبدیده شده بوده. به خاطر همین لایتبرینگر هیچوقت اونقدر سرد نمیشده که بشه لمسش کرد، بلکه به گرمی نیسا نیسا بوده. تیغه در نبردها به داغی میسوخت». ما میدانیم که روح و خون نیسا نیسا بعد از بیرون کشیدن آن از سینهاش، به درونِ شمشیر رفته است. چیزی که نشان میدهد عصارهی ماه بعد از معاشقه و زایمان، به درونِ لایتبرینگر (دنبالهدار، بچهاش) رفته است.
لایتبرینگر اما حاوی عصارهی خورشید هم میشود؛ در طول متن به این نکته اشاره کردیم همانطور که شمشیر ندِ استارک که نمایندهی لایتبرینگر است، نورِ خورشید را مینوشد و فولاد را تیره نگه میدارد، شهابسنگهای اژدهاوارِ ماه هم که نمایندهی لایتبرینگر هستند، آتشِ خورشید را نوشیدهاند. حقیقت این است که با شمشیرِ بسیار تشنهای سروکار داریم. این شمشیر علاوهبر خونِ نیسا نیسا، آتشِ خورشید را هم مینوشد. و البته شمشیرِ گرسنهای هم است؛ یکی از مصرعهای شعرِ لُرد درموند در جریان گفتگوی کتلین استارک و بریین را به یاد بیاورد که میخواند: «شمشیر من همچنان گرسنه است». ایدهی گرسنگی لایتبرینگر در طول کتابها بارها تکرار میشود؛ مثلا لیف، یکی از فرزندان جنگل که با برن استارک دیدن میکند به او میگوید که «آتش همیشه گرسنه است» و وقتی سربازانِ تحت فرماندهی ملیساندر در جریان طوفانِ برف در «رقصی با اژدهایان» برای آتش زدن یک نفر هیجانزده و سراسیمه هستند (شیرین در کتابها هنوز نسوخته است)، آشا گریجوی (یا یارا گریجوی در سریال، خواهر تیان گریجوی) با دیدن این صحنه با خودش فکر میکند: «در شب، خدای سرخ باید سیر بشه». خودِ استاد ایمون تارگرین بهمان میگوید درحالیکه یخ حفظ میکند، آتش مصرف میکند. تمام این ایدهها به یک کانسپتِ یکسان اشاره میکنند و کانسپت چیزی نیست جز (خودتان را آماده کنید!): شمشیرِ آزور آهای نه آورندهی روشنایی، بلکه خورندهی روشنایی است. چیزی که خورندهی روشنایی است یعنی آورندهی تاریکی است. آیا این حرفها به این معنی است که شمشیرِ لایتبرینگر بهعنوان شمشیری که روشنایی را از دنیا میگیرد و تاریکی به جا میگذارد، شمشیرِ بدی است. از آنجایی که ما به این نتیجه رسیدیم که لایتبرینگر یک شخص است و آن شخص جان اسنو است، آیا این نتیجهگیری به این معنا است که جان اسنو در پایان داستان به بدمنِ قصه تبدیل میشود؛ آیا به این معنی است که جان اسنو جایگاه بهعنوان مشعلی که علیه تاریکی میسوزد را از دست میدهد؟ اِلزاما نه. منظورِ مارتین از توصیف کردنِ لایتبرینگر در حال بلعیدن روشنایی بیش از اینکه به معنای آورندهی تاریکی باشد، تعریفکننده یک مخزنِ روشنایی است. لایتبرینگر (جان اسنو) تمام عصارهی روشنایی پدر (آزور آهای / خورشید) و مادرش (نیسا نیسا / ماه) را دریافت کرده است و منتظر است تا سر موقع، با آزاد کردن آن، روشنایی را به دنیا بیاورد. هرچه هست، به نظر میرسد لایتبرینگر بیش از تولیدکنندهی روشنایی، مصرفکننده و آزادکنندهی روشنایی است.
برای مثال اگرچه شمشیر لایتبرینگرِ استنیس براتیون قلابی است، اما کماکان شعلهور میشود و مارتین هم از آن برای توصیف کردنِ لایتبرینگر بهعنوانِ «شمشیر خورشید» استفاده میکند. در سومین فصل جان اسنو در «رقصی با اژدهایان» میخوانیم: «استنیس براتیون، لایتبرینگر را بیرون کشید. شمشیر، سرخ و زرد و نارنجی میدرخشید، با روشنایی زنده بود. جان این نمایش را قبلا دیده بود… اما نه اینشکلی، هرگز این شکلیاش را ندیده بود. لایتبرینگر خورشیدی بود که به فولاد تبدیل شده بود. وقتی استنیس شمشیر را بالای سرش بُرد، مردم مجبور شدند تا سرهایشان را برگردانند یا چشمهایش را بپوشانند. اسبها شیهه کشیدند و یک اسب سوارش را پایین انداخت. به نظر میرسید آتشِ درون آتشدان دربرابر طوفانِ روشنایی شمشیر کوچک میشد، مثل سگِ کوچکی که در مقابلِ یک سگِ بزرگتر، سرش را از ترس خم میکند»… کمی بعدتر از زبان جان اسنو میخوانیم: «لایتبرینگر روشنتر از هر چیزی که تا حالا دیدم بود. به روشنی خورشید»، جان جامش را بلند کرد، «به سلامتی استنیس براتیون و شمشیر جادوییاش». شراب در دهانش، تلخ بود». در مجموع در این بخش از مقاله، به این نتیجه رسیدیم که هر دوی آزور آهای و نیسا نیسا بر اثر انفجارِ ماه دوباره متولد میشوند و عصارهی هر دوی خورشید و ماه به درونِ شهابسنگهای اژدهاوار میرود ( شهابسنگها در حالی قطعاتِ تکهتکهشدهی ماه هستند که با آتشِ خورشید مشتعل شدهاند). شهابسنگها خونِ ماه و آتشِ خورشید را مینوشند. حالا متوجه میشویم که منظورِ پیشگوییها از بیدار شدنِ اژدهایان سنگی چه چیزی است. اژدهایانِ سنگی که بیدار شدهاند، شهابسنگهایی هستند که حکمِ بچهی ماه و خورشید را دارند. اما هنوز یک نکتهی کنکوری دیگر باقی مانده است. طبق این سناریو، دنبالهدار قبل از برخورد به ماه، توسط خورشید به دو نیم تقسیم میشود. نیمهی اولِ دنبالهدار به ماه برخورد میکند و آتشسوزی به وجود آمده نابود میشود و نیمهی دومِ دنبالهدار که ظاهرا مدارش کمی متفاوتتر از مسیر دنبالهدار اول بوده است، از انفجار جان سالم به در میبرد، اما از میانِ آتشسوزی باقی مانده از انفجارِ قبلی عبور میکند و از آن طرف درحالیکه به سرخی میسوزد خارج میشود و مسیرِ هشت هزار سالهاش را برای بازگشت دوباره در زمان حال ادامه میدهد.
در افسانهی لایتبرینگر آمده است که شمشیر قبل از فرو رفتن در قلبِ نیسا نیسا، سفید و از شدت داغی در حال دود کردن بوده است و بعد از اینکه آزور آهای آن را از سینهی نیسا نیسا بیرون میکشد، با خون او سرخ شده و شعلهور میشود. از آنجایی که افسانهی لایتبرینگر و به دنیا آمدن اژدهایان از ماه، دو روایتِ متفاوت از یک رویداد هستند، پس با استفاده از یکی میتوان جای خالی دیگری را پُر کرد. بنابراین میتوان تصور کرد که تکهی دوم دنبالهدار به خاطر حرارت خورشید داغ شده بوده، اما هنوز همچون یک دنبالهدار استاندارد، سفید باقی مانده است، اما بعد از اینکه انفجار رخ میدهد و دنبالهدار دوم از وسط آتشسوزی عبور میکند (بعد از اینکه آزور آهای شمشیر را از قلب نیسا نیسا بیرون میکشد)، دنبالهدارِ باقی مانده سرخ میشود و همچنان سرخ است. از این نظر، دنبالهدار باقیمانده هم نمایندهی لایتبرینگر یا آزور آهایِ دوباره متولد شده است. درواقع کلِ دنبالهدار پروسهی انفجار و تغییر و تحول را پشت سر میگذارند. با این تفاوت که تکهی اولِ دنبالهدار نابود میشود و در قالبِ شهابسنگهای ماه متولد میشود و تکهی دومِ دنبالهدار نابود نمیشود، اما همان بلایی سرش میآید که سر تکهی اول آمده بود و در قالبِ شهابسنگهای سرخ و شعلهور ماه دیده بودیم؛ تکهی دوم هم با عبور از وسط طوفان آتشسوزی انفجار ماه، از آن سمت همچون شهابسنگی سرخ و شعلهور بیرون میآید. یا اگر بخواهیم دقیقتر باشیم، باید بگوییم که دنبالهدار باقیمانده آزور آهای دوباره متولد شده است و شهابسنگهای ناشی از انفجار ماه هم اژدهایان سنگی بیدار شده توسط او هستند. اما درنهایت تمام آنها بچههای خورشید و ماه هستند و عصارهی آنها را به ارث بردهاند. شهابسنگهای اژدهاواری که به سرخی در اتمسفرِ زمین میسوختند حکم نسخهی کوچکتر دنبالهدار سرخی که در زمان حال همچون شمشیری شعلهور در آسمان میسوزد هستند. آنها همه نمایندگانِ لایتبرینگر (جان اسنو)، فرزند خورشید (آزور آهای / ریگار تارگرین) و ماه (نیسا نیسا / لیانا استارک) هستند. هر دوی دنبالهدارها و شهابسنگها میتوانند اژدهایان و شمشیرهای شعلهور باشند.
عروسی شیمیایی دنریس تارگرین
اما بزرگترین سرخی که برای اثبات تئوری انفجار ماه توسط خورشید داریم، مربوطبه نقطهی اوج کتاب «بازی تاج و تخت – Game of Thrones» و سکانسِ قدم گذاشتن دنریس به درون آتشسوزی جنازهی کال دروگو برای بیدار کردن اژدهایانش از درون تخمهای سنگیشان است. البته سرنخ که چه عرض کنم؛ در این سکانس با گردهمایی تمام سرنخهایی که تاکنون مطرح کردیم طرفیم. ما تا حالا به این نتیجه رسیدیم که مارتین اسطورههایش را آنقدر دوپهلو و حتی چندپهلو مینویسد که از چند زاویه قابلبرداشت باشند. مارتین اما اینجا نه فقط یک افسانهی کوتاه، بلکه کلِ سکانسِ به دنیا آمدن اژدهایان دنی را بهگونهای نوشته که حداقل بهطور همزمان روایتگرِ دو داستان گوناگون است. او در این صحنه علاوهبر روایتِ داستان نحوهی به دنیا آمدن اژدهایان، اتفاقات منتهی به نابودی ماه توسط آتشِ خورشید را هم با جزییات تعریف میکند. یک نمونه فوقالعاده از مهارتِ مارتین در ترکیبِ اسطورهشناسی دنیایش در اتفاقاتِ روزمرهی داستانِ فعلیاش. نتیجه به یک سکانسِ تمام سمبلیک منجر شده است. ما در ظاهر فکر میکنیم که در حال خواندن دربارهی مراسم سوزاندن جنازهی کال دروگو و اتفاقات معجزهآسای بعدش هستیم، ولی درواقع در حال خواندنِ جزییات نحوهی ترکیدن ماه توسط آتشِ خورشید هستیم. هرکدام از کاراکترهای حاضر در این سکانس، نمایندهی یکی از عناصرِ افسانهی انفجار ماه توسط خورشید هستند. فکر کنم بتوانید حدس بزنید که در این صحنه چه کسانی نمایندگی «ماه» و «خورشید» را برعهده دارند؛ در طول داستان، دنی، کال دروگو را بهعنوان «خورشید و ستارگانم» صدا میکند و کال دروگو هم دنی را «ماه زندگیاش» صدا میکند. در ابتدا به نظر میرسد که این القاب چیزی بیش از وسیلهای برای ابزار عشقشان به یکدیگر نیستند؛ شاید این القاب مهربانانه از فرهنگ و اعتقاداتِ دوتراکیها سرچشمه میگیرد که ماه را الههای میدانند که همسرش خورشید که خودش خدا است میدانند. اما بعد ترسیم الگوی ستارهشناسی ارائه شده توسط افسانهی لایتبرینگر و اهمیتِ عناصر «ماه» و «خورشید» در آن، شاخکهایمان از شنیدنِ دنی و کال دروگو در حال صدا کردن یکدیگر با این القاب تیز میشود و متوجه میشود که اسم اسمهای مستعار، تصادفی نیستند. ناگهان تمام قطعات پازل با سرعت کنار هم چیده میشوند. متوجه میشویم که دنریس نمایندهی سمبلیکِ دوشیزهی ماه، عروسِ آتش است که با خورشید ازدواج میکند. افسانهی کارثیها دربارهی چگونگی تولد اژدهایان میگوید که ماه بیش از اندازه به خورشید نزدیک میشود، با حرارتش پخته میشود و مثل تخم مرغ شکاف برمیدارد و اژدهایان از درونش بیرون میریزند.
این سناریو دقیقا همان اتفاقی است که موبهمو در سکانسِ به دنیا آمدن اژدهایان دنی به وقوع میپیوندد؛ دنریس، دوشیزهی ماه به درونِ آتشِ جنازهی کال دروگو، پادشاه خورشیدیاش قدم میگذارد و خودش را از لحاظ سمبلیک قربانی میکند. تخمِ اژدهایان دنی در آتشِ خورشید (کال دروگو) جزغاله میشوند و شکاف برمیدارند و از درونشان اژدهایان زنده بیرون میآید. همانطور که بالاتر توضیح دادم، در افسانهی کارثیها منظور از نزدیک شدنِ بیش از اندازهی ماه به خورشید، رویدادِ «خورشیدگرفتگی» است. از روی زمین اینگونه به نظر میرسد که ماه، خورشید را در آغوش کشیده است. در سکانسِ تولد اژدهایان دنی هم ماه (دنی) با حرکت کردن به سمت خورشید (جنازهی شعلهور کال دروگو)، در آتشِ آن حمام میکند که بلافاصله به صحنهی تولدِ اژدهایان منتهی میشود. ما بالاتر به این نتیجه رسیدیم که افسانهی ساختِ لایتبرینگر توسط آزور آهای و افسانهی تولد اژدهایان از ماه درواقع دو روایت گوناگون از یک رویداد یکسان هستند و حالا باید سکانسِ تولد اژدهایان دنریس را هم بهعنوان یک روایت سوم اضافه کنیم. این بخش از کتاب، سرشار از نکات موازی و تشابهاتِ سمبلیک با افسانهی لایتبرینگر است. در دهمین فصل دنریس در «بازی تاج و تخت – Game of Thrones» میخوانیم: «وقتی خانِ سوارکاری میمُرد، اسبش درکنار کَشته میشد تا با سربلندی به سرزمین شب بتازد. اجساد زیر آسمان باز سوزانده میشد و کال برای گرفتن جایگاهش در میان ستارهها سوار مرکبِ آتشینش برمیخاست. مرد هرچه با شدت بیشتری در زندگی سوخته باشد، ستارهاش در تاریکی روشنتر میدرخشد. جاگو اولین کسی بود که آن را دید. با صدایی آهسته گفت: «اونجا». دنی نگاه کرد و نزدیک به افقِ شرق، آن را دید. اولین ستاره یک دنبالهدار بود که سرخ میسوخت. به سرخی خون؛ دُم اژدها. نمیتوانست انتظارِ نشانهی قویتری را داشته باشد». قبل از اینکه مراسم سوزاندنِ جنازهی کال دروگو آغاز شود، مارتین شروع به ترسیم کردن ارتباطات سمبلیکِ این سکانس با افسانهی لایتبرینگر میکند. اول اینکه کال دروگو بهعنوان خورشید و ستارگانِ دنی، بهعنوانِ ستارهای درخشان در تاریکی توصیف میشود؛ درست همانطور که لایتبرینگر بهعنوان یک شمشیر شعلهور در تاریکی میدرخشد و درست همانطور که مردانِ نگهبانان شب، خودشان را در سوگندشان، شمشیری در تاریکی توصیف میکنند. همچنین دنی در آسمان بهدنبالِ ستارهی شخصی کال دروگو میگردد که با دنبالهدار سرخ روبهرو میشود؛ دنبالهدار سرخ سمبلِ لایتبرینگر، آزور اهای و البته اژدهایان است. کال دروگو در سکانسِ به دنیا آمدن اژدهایان دنی، نقشِ سمبلیکِ آزور آهای، جنگجوی آتش و پادشاه خورشید را برعهده دارد.
اصلا لازم به محاسبات ما هم نیست. خود دنی بعد از دیدنِ دنبالهدار سرخ، بلافاصله یاد «خون» (به سرخی خون) و «آتش» (اشاره به سوختن) و «اژدهایان» (شباهتِ دنبالهدار به دُم اژدها) میافتد. همانطور که بالاتر توضیح دادم، اگرچه دنبالهداری که به ماه خورده، ربطی به خورشید ندارد، اما نحوهی جایگیری ماه و خورشید در آسمان طوری بوده که مردم با دیدن آنها از روی زمین به این نتیجه رسیدهاند که خورشید (آزور اهای)، شمشیرش را در بدنِ ماه (نیسا نیسا) فرو کرده است و از آنجایی که «شمشیر» علاوهبر سلاح نبرد، بهعنوان استعارهای از اندام مردانه هم توصیف میشود، پس دنبالهدار استعارهای از اندام مردانهی پادشاه خورشید (آزور آهای / کال دروگو) است که با استفاده از آن دوشیزهی ماه (نیسا نیسا / دنی) را با بذرهای اژدهایی آتشینش باردار میکند. دنی تخمهای اژدهایش را برای اولینبار در مراسم ازدواجش با کال دروگو دریافت میکند که از لحاظ استعارهای به این معنا است که باردار شدن دنی با تخمهای اژدها، نتیجهی ازدواج و معاشقهی خورشید (کال دروگو) و ماه (دنی) است. خب، بلافاصله بعد از صحنهی دیدنِ دنبالهدار سرخ در افقِ شرق، در صحنهای که دنی، میری ماز دور را به خاطر کشتنِ بچهاش و کال دروگو محکوم به سوختن در آتشسوزی جنازهی شوهرش کرده است میخوانیم: «دنی مشعل را از دست آگو گرفت و بین الوارها انداخت. روغن فورا شعله گرفت و علف خشک و بتونه چندان عقب نماندند. شعلههای ریز مثل موشهای چابک سرخی از چوب بالا رفتند، روی روغن سُر خوردند و از تنه به شاخه و از آن به برگ پریدند. گرما مثل نفس معشوق، دفعتا و به ملایمت به صورتش تف برداشت، اما خیلی زود آنقدر داغ شد که قابلتحمل نبود. دنی عقب رفت. چوب بلند و بلندتر جلز جلز کرد. میری ماز دور با صدایی مرتعش شروع به آواز خواندن کرد. شعلهها چرخیدند و دور برداشتند، از یکدیگر در رسیدن به روی سکو سبقت گرفتند. غروب به درخشش افتاد و به نظر رسید که هوا هم از شدت حرارت گداخته میشد. دنی ترک برداشتن الوارها را شنید. شعلهها میری ماز دور را به زیر کشیدند. آواز او بلندتر و مرتعشتر شد… سپس صدایش بند آمد، دوباره و دوباره و آوازش به جیغ زیر و بلند و پُر از عذاب تبدیل شد».
یادتان میآید افسانهی لایتبرینگر را از زاویهی معاشقهی زن و شوهری برای بچهدار شدن خواندیم، خب حالا چنین چیزی دربارهی این سکانس هم صدق میکند. توصیفات این صحنه سرشار از واژههای مشخصی است که گویی در حال توصیف کردن یک صحنهی تولیدمثل هستند. از مشعلِ (اندام مردانه) که بین الوارها (بین پاها) فرو میرود تا تشبیه کردن حرارتِ آتش به نفس گرم معشوقهای که دنی روی صورتش احساس میکند. در افسانهی لایتبرینگر هم آزور آهای «شمشیر»اش را در سینهی نیسا نیسا فرو میکند. همچنین لرزیدنِ میری ماز دور از شدت عذاب، نهتنها یادآورِ توصیف کردن لحظهی بیرون کشیدن شمشیر از درون سینهی نیسا نیسا و «فریاد عذاب و سرمستی»اش است، بلکه یادآورِ شمشیر «شیون بیوه» (میری ماز دور یک بیوه است که در حال شیون کردن است) است؛ شمشیر شیون بیوه هم نیمی از شمشیر «آیس» (استعارهای از لایتبرینگر) است؛ همانطور که دنبالهدار سرخی که به ماه دوم برخورد کرد، نیمی از دنبالهدارِ اصلی بود؛ همانطور که دنبالهدار توسط حرارت خورشید از وسط دو نیم میشود، آیس هم توسط تایوین لنیستر (شیر / نمادی از خورشید) به دو نیم تقسیم میشود و شوهرِ میری ماز دور هم توسط کال دروگو (پادشاه خورشید) کشته میشود و او را به استعارهای از «شیون بیوه» تبدیل میکند. نکتهی دیگری که در این تکه متن مهم است، ایدهی گداخته شدن یا مایعِ شدن هوا توسط حرارات است. دلیلِ اهمیتش این است که رابطهی مهمی بین «آتش» و «مایع»، مخصوصا «خون» وجود دارد. بارها در طول متن دنبالهدار سرخ با عبارتهایی مثل «خونریزی کردن» یا «سوختن» توصیف میشود. مسئله این است که همانطور که اژدهایان (شهابسنگها) از ماه به دنیا میآیند، آنها با خونِ ماه سرخ شدهاند، در هنگام زایمان بچه هم مادر خونریزی میکند و بچه با بدنی خونآلود به دنیا میآید. پس هرجا آتش هست (هرجا ریگار تارگرین یا آزور آهایی برای باردار کردنِ یک زن هست)، خون هم هست (خونریزی نیسا نیسا و لیانا استارک). از آنجایی که در صحنهی تولد اژدهایان دنی، دنی از لحاظ استعارهای در حال زایمان کردن است و نمیتواند به معنای واقعی کلمه خونریزی کند، مارتین از «گداخته شدن هوا از حرارت» برای توصیفِ خونریزی زمانِ زایمان استفاده میکند.
اینجا اولین باری نیست که مارتین از زبانِ مرتبط با «آب و مایعات» برای توصیف کردنِ آتش استفاده میکند؛ در همین صحنه مارتین طوری میگوید که میری ماز دور توسط شعلهها به زیر کشیده میشود که انگار در حال توصیف غرق شدن او توسط امواجِ دریاست. بنابراین تعجبی ندارد صحنهای که تیریون برای اولینبار شمشیرهای عهدنگهدار و شیون بیوه را میبیند سرشار از استعارهپردازیهای مرتبط با آب و مایعات هستند: «دو رنگ بدون اینکه یکدیگر را لمس کنند لایه لایه روی هم دویده بودند. هر موج جدا از دیگری بود، مثل موجهایی از شب و خون در ساحلی فولادی». خلاصه، «خون در حال سوختن» یکی از اجزای مهم تغییر و تحولِ تبدیل شدن انفجارِ ماه از یک تخم به طوفانی از اژدهایانِ شعلهور است. مثلا در صحنهای که دنی در چادرش میخوابد، کابوس میبیند که اژدهای درون خودش را بیدار کرده، بال در آورده است و در حال پرواز کردنِ از میان درِ سرخ است؛ در این صحنه، خون او در حال جوشیدن توصیف میشود: «در نهمین فصل دنریس در «بازی تاج و تخت – Game of Thrones» میخوانیم: «اشباح ملبس به جامههای مندرسِ پادشاهان، در راهرو صف کشده بودند. در دست شمشیرهایی از آتش کمرمق داشتند. موهایی از نقره و موهایی از طلا و موهایی به سفیدی پلاتین داشتند و چشمهایشان یاقوت و لعل و یشم و الماس بود. داد میزدند: «سریعتر، سریعتر». دوید، هر جا که روی سنگ پا میگذاشت، کف پایش به سنگ ذوب میشد. اشباح همصدا داد میزدند و او جیغ کشید و خودش را به جلو پرت کرد. چاقوی بزرگی پشتش را بُرید و دریده شدن پوستش را حس کرد، بوی خون جوشان به مشامش رسید و سایهی بالها را دید و دنریس تارگرین پرواز کرد. «… اژدها رو بیدار کن…». جلویش نمایان شد، درِ سرخ خیلی نزدیک بود، خیلی نزدیک، راهروی اطراف محو شده بود، سرمای پشت سرش عقب مینشست. و حالا سنگ رفته بود و بر فراز دریای دوتراکها پرواز میکرد، بالا و بالاتر، سبز زیر پایش موج برمیداشت و هر چیز که زنده بود و نفس میکشید از خوف سایهی بالهای او پا به فرار میگذاشت. بوی خانه به مشامش میخورد، میتوانست آن را ببیند، آنجا، درست پشتِ در، زمینهای سبز و خانههای بزرگ سنگی و آغوش گرم، در را گشود. «… اژدها…». و برادرش ریگار را سوار بر اسبی به سیاهی زرهاش دید. آتش از میان شیارهای چشم باریک کلاهخود، سرخ میدرخشید. صدای گنگِ سر جورا زمزمه کرد: «آخرین اژدها، آخرین، آخرین». دنی روبند سیاه او را بلند کرد. صورتِ خودش بود. بعد آن به مدت طولانی تنها بود و آتشِ درونش و زمزمههای ستارگان».
کلماتِ کلیدی این تکه متن، «ذوب شدن سنگ» (بیدار شدن اژدهایان سنگی / تبدیل شدن ماه به شهابسنگ)، «فرو رفتن چاقو» (فرو رفتن لایتبرینگر در بدن نیسا نیسا / معاشقه کردن)، «دریده شدن پوست» (شکاف برداشتن ماه از فریادِ دردِ نیسا نیسا / شکاف برداشتن ماه توسط خورشید)، «خون جوشان» (خونریزی هنگام زایمان / سرخ شدنِ شهابسنگهای ماه پس از انفجار)، «بیدار شدن اژدها» (تحول شمشیر آزور آهای به لایتبرینگر / سقوط کردن شهابسنگهای اژدهاوار ماه به زمین) و همچنین «فرار کردن موجودات زنده از خوفِ سایهی بالهایش» (وحشت و فرار مردم از سقوط شهابسنگهای ماه) هستند. تغییر و تحولی که دنی در این کابوس پشت سر میگذارد (تبدیل شدن به اژدها) استعارهای از تغییر و تحولِ ماه (دنی) بعد از نزدیک شدن به خورشید و متلاشی شدن و تبدیل شدن به هزاران هزار شهابسنگِ اژدهاوار است. یکی دیگر از لحظاتی که به ایدهی «خون جوشان» اشاره میکند در نهمینِ فصل دنریس در «رقصی با اژدهایان» است. در این تکه متن، دروگون بهعنوان یک اژدهای سیاه که شعلههای سیاه بیرون میدهد و خون جوشان دارد اینگونه توصیف میشود: «اژدها یک هیس دیگر کرد و کاملا روی شکمش دراز کشید. خونِ سیاه از جای زخمی که نیزه سوراخ کرده بود، بیرون میآمد، هرجا که روی شنهای داغِ چکه میکرد دود میکرد. دنی فکر کرد، اون آتشیه که به گوشت تبدیل شده و منم همینطور». در ادامهی ایدهی «خون جوشان»، صحنهای که جان اسنو بخشی از «کتاب یشمی» که به کشته شدن یک شیر توسط لایتبرینگرِ آزور اهای اختصاص دارد را به یاد بیاورد.: « ه بار آزور آهای با یه هیولا مبارزه میکنه. وقتی اون شمشیر رو تو شکم جانور فرو میکنه، خونش شروع به جوش اومدن میکنه». نمونهی دیگری که از اشاره به موتیفِ تکرارشوندهی «خون جوشان» داریم، برای ملیساندر در «رقصی با اژدهایان» اتفاق میافتد؛ راهبهی سرخ مشغولِ زُل زدن به درون آتشهایش و دریافت کردنِ پیشگوییهایش است که این اتفاقات میافتند: «یک چهره درون آتشدان شکل گرفت. برای یک لحظه با خودش فکر کرد، استنیس؟، اما نه، آنها خصوصیاتِ چهرهی استنیس نبودند. یک چهرهی بیروح و به سفیدی جنازه. آیا آن چهرهی دشمنه؟ هزارانِ چشمِ سرخ در شعلههای برخاسته شناور بودند. اون منو میبینه. در کنارش، پسری با چهرهی یک گرگ سرش را عقب بُرد و زوزه کشید. راهبهی سرخ به خودش لرزید. خون از روی راناش به پایین سُر خورد، سیاه و در حال دود کردن. آتش درونش بود، یکجور عذاب، یکجور سرمستی، وجودش را پُر کرد، وجودش را لبریز کرد، متحولش کرد. سوسوهای حرارت با الگویی تکراری به روی پوستش به حرکت در آمدند، در حد دستِ یک عاشق، مصر و لجباز بودند. صداهای عجیبی از گذشتههای دور صدایش میکردند».
در جریان این تکه متن هم باز دوباره، محتوای جنسی کمرنگی قابلتشخیص است. برای شروع نهتنها عبارت «عذاب و سرمستی» تداعیکنندهی عذاب و سرمستی نیسا نیسا در زمان فرو رفتن شمشیر در سینهاش است (در زمان حامله شدن توسط آزور اهای)، بلکه مارتین به خونِ روی رانِ ملیساندر اشاره میکند که علاوهبر اینکه یادآورِ لحظاتِ زایمان یا از دست دادن باکرگی است، بلکه بهمان گفته میشود که ملیساندر آتشی را درونش احساس میکند که وجودش را لبریز از یکجور عذاب و سرمستی میکند و بلافاصله مارتین این جمله را با اشاره کردن به کشیده شدن دستِ معشوقه روی پوست، ادامه میدهد. لرزیدنِ ملیساندر با لرزیدن میری ماز دور از احاطه شدن با آتش تشابه سمبلیک دارد و توصیف کردن ملیساندر با آتشی درونش در این صحنه، یادآورِ آتشِ درون دنی در سکانس کابوسوارِ تبدیل شدنش به اژدها است. در صحنهای که ملیساندر بچهی سایهوارش را برای کشتنِ رنلی براتیون به دنیا میآورد هم دوباره از موتیفها و عبارتهای آشنایی استفاده شده است. در دومین فصل داووس در «نزاع شاهان» میخوانیم: «….نمیتونیم جلوتر بریم. در آهنی تمام راه تا کف دریا میره. و فاصلهی میلهها از هم اونقدر کمه که یه بچه هم نمیتونه از بینشون رد شه». پاسخی جز خشخشی آهسته نشنید. سپس ناگهان در میان تاریکی، نوری روشن شد. داووس دستش را به جلوی چشمانش بلند کرد، سپس نفسش بند آمد. ملیساندر باشلقش را پس زده و عبایش را که او را کاملا میپوشاند پایین انداخته بود. برهنه بود و باردار بود. پستانهای متورمش سنگین روی سینهاش افتاده بودند و شکمش طوری برآمده بود که انگار میخواست بترکد. زمزمه کرد: «خدایان حفظمون کنن». و در جواب شنید که او خندید؛ بم و تو گلویی. چشمانش به مانند زغال داغ بودند و عرقی که پوستش را گرفته بود، انگار از خودش نور داشت. ملیساندر میدرخشید. زن نفسنفسزنان نشست و پاهایش را گشود. خون از روی رانهایش پایین میریخت؛ به سیاهی جوهر. نالهاش میتوانست از روی عذاب باشد یا سرمستی یا هر دو. و داووس تاجِ سر بچهای را دید که برای خروج از او زور میزد. دو دست خودشان را آزاد کردند، چنگ انداختند. انگشتانِ سیاهی دور رانهای ملیساندر را گرفتند، کشیدند، تا اینکه تمام سایه به بیرون، به این دنیا لغزید و ایستاد. بلندتر از داووس بود، بلندتر از قایق، به سقفِ تونل میرسید. برای تماشایش تنها یک لحظه فرصت پیدا کرد، سپس رفت، روی سطح آب دوید و از بین میلههای درِ آهنین رد شد، اما همان یک لحظه کافی بود».
این صحنه مخصوصا از این جهت استعارهی بینقصی برای افسانهی لایتبرینگر، افسانهی کارثیها از تولد اژدهایان و سکانس به دنیا آمدن اژدهایان دنی است، چون نه با یک زایمانِ استعارهای، بلکه با یک زایمان واقعی سروکار داریم. عبارتِ «عذاب و سرمستی» و اشاره به «خونِ سیاه» هم دوباره حاضر میشوند. بدنِ ملیساندر در این صحنه طوری میدرخشد که انگار از خودش نور دارد؛ نکتهای که یادآورِ جایگاه او بهعنوانِ دوشیزهی ماه (نیسا نیسا) در حال زایمان کردن شهابسنگهای اژدهاوار است. همچنین همین که بچهی سایهوار (استعارهای از لایتبرینگر، شمشیر آزور آهای و بچهی نیسا نیسا) بهعنوان یک سایه توصیف میشود، به همان نکتهای اشاره میکند که بالاتر دربارهاش حرف زدیم؛ اینکه لایتبرینگر بیش از اینکه آورندهی روشنایی باشد، خورندهی روشنایی و آورندهی شب است (سقوط شهابسنگهای ماه روی زمین موجب زمستان هستهای و شب طولانی میشود). خب، حالا که سکانسهای مشابهی افسانهی لایتبرینگر و افسانهی کارثیها از تولد اژدهایان را مرور کردیم، بگذارید دوباره به سکانسِ به دنیا آمدن اژدهایان دنی برگردیم. در این هنگام خواندن این تکه متن، به تمام عبارتهایی که به محتوای زیرمتنی جنسی و تولیدمثلی این صحنه اشاره میکنند توجه کنید؛ در پاراگراف بعد از سوزاندنِ میری ماز دور میخوانیم: «و حالا شعلهها به دروگویش رسیدند و حالا هر طرفش بودند. لباسش آتش گرفت و کال برای یک لحظه لباسی از ابریشم نارنجی با شاخکهایی از دودِ خاکستری پوشیده بود. لبهای دنی باز شد و متوجه شد که نفسش را نگه داشته. بخشی از وجودش میخواست که طبقِ هراسهای سر جورا، به میان شعلهها بدود و از دروگو طلب بخشش کند و وقتی آتش گوشت را از استخوانهایشان ذوب میکند، برای آخرین بار او را در درونش بپذیرد و تا ابد یکی شوند». ایدهی ذوب شدنِ خورشید و ماه دقیقا همان فرمولِ ساختِ لایتبرینگر است؛ دنی در حالی میخواهد دروگو را یک بار دیگر درونش بپذیرد که آزور آهای و نیسا نیسا هم با هم معاشقه میکنند؛ درست همانطور که خورشید هم با «شمشیر»اش (دنبالهدار)، ماه را با هزاران هزار اژدها باردار میکند. همچنین ایدهی ذوب شدن خورشید و ماه درون یکدیگر به این نکته اشاره میکند که بچهی آنها حاوی عصارهی وجودی هر دوی آنها خواهد بود (جان اسنو دیانای هر دوی ریگار و لیانا را دارد، شهابسنگها همزمان تکههای ماه هستند که با آتشِ خورشید شعلهور شدهاند). درنهایت بخشِ «ذوب شدن گوشت از روی استخوان» هم یکی دیگر از موتیفهای تکرارشوندهای است که در جریان یکی از رویاهای دنی در اوایلِ «بازی تاج و تخت – Game of Thrones»، سکانسِ به دنیا آمدنِ اژدهایان دنی را زمینهچینی میکند.
در سومین فصل دنریس در «بازی تاج و تخت – Game of Thrones» میخوانیم: «اما وقتی آن شب به خواب رفت، باز رویای آن اژدها را دید. این بار ویسریس حاضر نبود. تنها خودش بود و اژدها. فلسهایش به سیاهی شب بودند و خون آنها را خیس و لزج کرده بود. دنی حس کرد که خون خودش است. چشمهای اژدها، چشمهایی از گدازهی مذاب بودند و وقتی دهانش را باز کرد، شعلهی داغ به بیرون غرید. دنی میشنید که دعوتش میکند، آغوشش را به روی آتش باز کرد و گذاشت که تمام بدنش را ببلعد، گذاشت که پاکش کند و شکل جدیدی به او بدهد. حس کرد که پوستش سوخت و سیاه شد و کنده شد، حس کرد که خونش جوشید و بخار شد، بااینحال دردی حس نمیکرد. احساس قدرت و نشاط و استحکام کرد. و روز بعد با شگفتی دید که آنقدر هم بدنش درد نمیکند. مثل این بود که خدایان دعایش را شنیده بودند و دلشان به رحم آمده بود. حتی کنیزهایش نیز متوجه تغییر شدند. ژیکوی پرسیده بود: «کالیسی، موضوع چیه؟ ناخوش هستید؟». «بودم»، کنار تخمهای اژدهایی ایستاده بود که ایلیریو موقع جشن عروسی به او داده بود. یکی را لمس کرد، بزرگترین در بین سهتا، و با ملایمت دستش را روی پوسته کشید. دنی به این فکر میکرد که سیاه و سرخ است، درست مثل اژدهایش رویایش. سنگ زیر انگشتهایش به شکل عجیبی گرم حس میشد… یا اینکه هنوز خواب میدید؟ با اضطراب دستش را کنار کشید». بخشِ بسیار مهم این تکه متن «شکل جدیدی به او بدهد» است. دنی اجازه میدهد تا آتش، او را ببلعد و شکل جدیدی به او بدهد. ذوب شدنِ پوست و گوشت با آتش برای به دست آمدن یک شکل جدید همان ذوب کردنِ فلز با آتش برای دادن شکلی جدید به آن است. دلیل این رابطهی سمبلیک این است که تمام این صحنهها نسخهی موازی افسانهی لایتبرینگر و افسانهی حمام کردنِ ماه در آتشِ خورشید بهعنوان سومینِ مرحلهی تلاش برای شکلدهی لایتبرینگر است هستند؛ چیزی که به تولیدِ شمشیرهای شعلهور و شهابسنگهای اژدهاوار و البته خودِ دنریس تارگرین منجر میشود؛ دنریس هم در آتشِ جنازهی کال دورو زیر دنبالهدار سرخ و نمک و دود دوباره متولد میشود؛ دوباره در آتش شکل میگیرد تا به نسخهی انسانی لایتبرینگر تبدیل شود. همچنین توصیف کردنِ اژدهای سیاه درونِ خواب دنی بهعنوان چیزی که با خونِ دنی خیس و لزج است، به خاطر این است که او بچهی دنی است؛ بچهی تازهمتولد شده با خونِ مادرش خیس است. حتی دنی بعد از بیدار شدن از خواب، پیش خودش فکر میکند که چقدر اژدهای سیاه رویایش شبیه به تخمِ دروگون است. درست مثل بچهی سایهوار ملیساندر، اژدها هم نمایندهی لایتبرینگر، فرزند ماه و خورشید است. این در حالی است که توصیف کردنِ اژدهای داخل رویای دنی بهعنوان چیزی به سیاهی شب و خیس با خون، یادآورِ توصیف کردنِ حالتِ شمشیرهای عهدنگهدار و شیون بیوه با عبارتِ «موجهایی از شب و خون» است. همچنین پوستهی تخمِ درگون هم در اوایل کتاب با عبارت «به سیاهی دریای نیمهشب و با این وجود پُر از جنب و جوش با قوسها و منحنیهای ارغوانی» توصیف میشود.
از دوباره تاکید میکنم که به خط موازیای که مارتین دارد بین تمام این عناصر بهعنوان اشکالِ مختلف لایتبرینگر ترسیم میکند توجه کنید. لایتبرینگر هم شهابسنگ است، هم اژدهایان دنی است، هم آیس است، هم عهدنگهدار و شیون بیوه است، هم بچهی سایهوارِ ملیساندر است و هم خود دنریس است. چیزهایی که در تمامی آنها تکرار میشوند، رابطهی نزدیکشان با «سایه»، «سیاهی»، «خون سیاه»، «ماه»، «خورشید»، «آتش»، «زایمان» و «تغییر و تحول» است. درنهایت در پایان رویای دنی در این صحنه میبینیم که آتش، خونش را میجوشاند و گوشتش را میسوزاند و از بدنش جدا میکند؛ درست همانطور که دنی در صحنهی سوختن جنازهی کال دروگو در حال تصور کردن تمام اینها است. اما کارمان با این رویا تمام نشده. تشابهات سمبلیکِ بیشتری بین این رویای پیشگویانه و سکانس سوختنِ جنازهی کال دروگو وجود دارد. در ادامهی صحنهی سوزاندنِ کال دروگو که کماکان مثل افسانهی آزور آهای و نیسا نیسا، سرشار از اشارات زیرمتنی جنسی است، میخوانیم: «بوی گوشت سوخته به مشامش فرقی با کباب شدن اسب روی چالهی آتش نداشت. سکو مانند هیولایی عظیم در میان تاریکی که عمیقتر میشد عربده کشید، جیغهای میری ماز دور را که ضعیفتر میشدند غرق کرد، شعلهها را به آسمان برای لیسیدن شکم شب فرستاد. با غلیظتر شدن دود، دوتراکها سرفهکنان عقب کشیدند. باد جهنمیِ شعلههای عظیم نارنجی، پرچمهایشان را گشود، برادههای درخشانی با دود برخاستند و مثل تعداد زیادی شبتاب تازه متولد شده، در تاریکی پخش شدند. حرارت با بالهای سرخ عظیمش دوتراکها را عقب راند، حتی مورمونت را نیز فراری داد، اما دنی سر جایش ماند. او از تبار اژدها بود و آتش درونش بود». وازهی کلیدی در اینجا «دودهای غلیظ» است. اگر سکانسِ به دنیا آمدن اژدهایان دنی حکم روایتِ دیگری از انفجار ماه را داشته باشد، پس این پاراگراف توصیفکنندهی لحظهی خورشیدگرفتگی قبل از برخورد دنبالهدار به ماه است. در این صحنه میبینیم که غلیظتر شدن دود، باعث عقب راندنِ تماشاگران میشود. اما تنها کسی که در نزدیکی آتش باقی میماند دنی (ماه) است. تازه بعد از این صحنه است که دنی (ماه) به درونِ آتش کال دروگو (خورشید) میپیوندد.
اشاره به هر چیزی که به «آتش» مربوط میشود در این پاراگراف، فراوان است. از گشودن شدن پرچمهای آتشین تا بادهای جهنمی، از زبانههای شعلهور تا بالهای سرخ عظیمِ حرارت. تصویرسازی آتش در این پاراگراف فراوان است. دلیلش این است که تحول بزرگی در شرف وقوع است. به نظر میرسد که پوستهی ماه در حال پخته شدن و ترک برداشتن برای تولدِ اژدهایان است. یکی دیگر از عناصر کلیدی این پاراگراف، تشبیه شدنِ چالهی آتش به هیولایی عظیم در حال عربده کشیدن است که باعث غرق شدن صدای جیغ و فریاد میری ماز دور میشود. همانطور که بالاتر گفتم، نهتنها استفاده از استعارههای مربوطبه آب و مایعات، یادآورِ لایتبرینگر است، بلکه این صحنه ارجاعی به همان چیزی است که در ابتدای مقاله دربارهاش حرف زدیم؛ اگر یادتان باشد در آغاز مقاله گفتم، داستانِ «ناگا»، اژدهای دریایی که ساکنان جزایر آهن بهعنوان هیولایی که باعث غرق شدن جزیرهها میشد به آن اعتقاد دارند، درواقع روایتگرِ داستان سقوط شهابسنگهای ناشی از انفجار ماه بوده که باعث ایجاد سونامی و غرق شدن جزیرهها میشده. خب، حالا در این پاراگراف هم چالهی آتش به هیولای عظیم عربدهکشی (اژدهای دریایی) تشبیه میشود که صدای جیغ میری ماز دور (جزیرهها) را غرق میکند. سرنخِ دیگری برای اثبات اینکه سکانس به دنیا آمدن اژدهایان دنی، بهطور نامحسوسی در حال روایت کردنِ داستانِ انفجار ماه است. «شهابسنگهای لایتبرینگر» و «آب سیاه» هم رابطهی سمبلیکِ خودشان را دارند. بالاتر در اینباره صحبت کردیم که تخمِ دروگون با عبارتِ «به سیاهی دریای نیمهشب» توصیف میشود. همچنین اولین باری که آیس، شمشیرِ سیاه ند استارک (لایتبرینگر) را میبینیم، او در حال تمیز کردنِ خون باقیمانده از قطع کردنِ سرِ نگهبان شب فراری از روی آن با فرو کردن آن در چشمهی آب سر د و سیاهِ جنگلِ خدایانِ وینترفل است؛ مارتین دقیقا از این عبارت برای توصیف این صحنه استفاده میکند: «او مشغول تمیز کردنِ تیغه در آن آبهایی که به سیاهی شب بودند بود». ند استارک در این صحنه مشغولِ ساختنِ نسخهی مینیاتوری امواجِ «خون» و «شب» است. درست همانطور که برخورد شهابسنگها به دریا موجب ساختنِ امواج سونامیوار میشدند.
یادتان میآید در آغاز مقاله گفتم جوزف کمپل، اسطورهشناسی را به شناختن زندگی در تخم یک حشره توصیف میکند. خب، مارتین دقیقا اینجا دارد با متصل کردنِ سمبلیک تصویر سهمگین و غولآسای برخورد شهابسنگ (لایتبرینگر) به دریا با صحنهی کوچک و جزیی موجهای شکلگرفته از تمیز کردن آیس (لایتبرینگر) در آب چشمه، همین کار را انجام میدهد. صحنهی دیگری که در این زمینه داریم، صحنهای است که دنی بعد از خوردنِ قلبِ اسب، درحالیکه با خون پوشیده شده است، به درونِ آب سیاه دریاچهی «رحم جهان» قدم میگذارد تا بچهی درون شکمش را تمیز کند. از آنجایی که بچهی دنی، فرزند خورشید و ماه است، پس او لایتبرینگر است. وارد شدن او به درون آب سیاه دریاچه و موجهایی که ایجاد میشود، اشارهی دیگری به ماجرای سقوط شهابسنگهای ماه به درونِ دریا است. نکتهی جالب ماجرا این است که قلعهی درگناستون در خلیج بلکواتر (آب سیاه) قرار دارد که باتوجهبه تمام این تشابهات موازی بین لایتبرینگر و آب سیاه و باتوجهبه اینکه در اوایل متن، دنی در یکی از رویاهایش، قلعهی درگناستون را در ظاهر یک شهابسنگِ آتشین سقوط کرده میبیند، پس این هم میتواند یک نمونهی دیگر از رابطهی نمادین بین لایتبرینگر و آب سیاه دریا برای تایید کردن تئوریمان مبنی بر سرچشمه گرفتن اسطورههای جزایر آهن از سقوط کردن شهابسنگ در دریا باشد. در سراسر «نغمهی یخ و آتش» مدام با چیزهایی که استعارهای از لایتبرینگر هستند روبهرو میشوند که با آب سیاه ارتباط برقرار میکنند و کنار هم قرار گرفتن تمام این نشانههای یکسان یعنی با حرکتی عمدی از سوی مارتین طرفیم. پس طرفداران این تئوری باور دارند که یکی از معانی «آب سیاه» و «امواج شب»، اشاره به آبهای سیاه دریا در جریان شب طولانی است. همچنین اژدهای دریایی داستانِ پادشاه خاکستری که جزیرهها را غرق میکرده، درواقع روایتگرِ شهابسنگی بوده که در دریا یا نزدیکی دریا سقوط کرده و باعث ویرانیها و سونامیهای بزرگی شده است. از قضا داستان یکی از اسطورههای وستروس هم این تئوری را تایید میکند. در اسطورههای منطقهی استورمزاند شخصی به اسم «دوران گادزگریف» وجود داشته که تصمیم میگیرد با دخترِ خدای طوفان و الههی باد ازدواج کند. والدین دختر با این وصلت مخالف میکنند، اما آنها به حرفشان اهمیت نمیدهند و ازدواج میکنند. خدای طوفان و الههی باد هم از عصبانیت، سونامیهای بزرگی در شب عروسی آنها به وجود میآورند که موجب مرگِ تمام اعضای خانوادهی دوران گادزگریف به جز خود او و دختر دلخواهاش میشود. باز دوباره این اسطوره میتواند داستانی باشد که مردم باستان برای توضیح دادن رویداد غیرقابلتصورِ سقوط شهابسنگها درون دریا ساختهاند و به مرور زمان حقیقت پشتشان فراموش شده است.
اما در بازگشت به سکانسِ به دنیا آمدن اژدهایان دنی، بلافاصله بعد از پاراگراف قبلی میخوانیم: «دنی به حریق یک قدم دیگر نزدیک شد و با خودش فکر کرد که حقیقتش را مدتها پیش احساس میکرده، اما منقل به اندازهی کافی داغ نبود. شعلهها مانند زنهایی که در عروسیاش رقصیده بودند، در مقابلش به خود میپیچیدند، چرخ میزدند و آواز میخواندند و حجاب زرد و نارنجی و سرخشان را به رخ میکشیدند؛ دست زدن به آنها مخوف بود، اما دوستداشتنی بودند، خیلی دوستداشتنی؛ زنده از حرارت. دنی با پوستی برافروخته و براق برایشان آغوش گشود. این هم عروسی بود. میری ماز دور ساکت شده بود. همسر خدا، او را بچه میپنداشت، لیکن بچهها بزرگ میشدند و بچهها میآموختند». عبارت کلیدی در این پاراگراف «این هم عروسی بود» است. خود دنی یک خط مستقیم بین دو عروسیاش میکشد. دنی دفعهی اول با کال دروگو عروسی میکند و به کالیسیاش تبدیل میشود و حالا دوباره با قدم گذاشتن به آتشش، با او عروسی میکند و به شکل دیگری متحول میشود. به خاطر همین است که این سکانس را «عروسی شیمیایی» نامیدهام. به خاطر اینکه اصلِ شیمی، تغییر و تحول است (والتر وایت موافقت میکند!). تمام صحنههایی که دنی در جریان آنها دنی آتشِ درونش را احساس میکرد، تغییر و تحولهایی هستند که کمکم به سکانسِ آتشسوزی جنازهی کال دروگو و پوست انداختن کامل دنی و متولد شدن دوبارهی او منتهی میشوند. رنگِ تغییر و تحول در شیمی هم قرمز است و معنی «در سرخ» هم همین است. به خاطر همین است که دنی در کابوسِ «بیدار کردن اژدها»، بعد از اینکه بالهای اژدها در میآورد و خونش شروع به جوشیدن میکند، پرواز میکند و از درِ سرخ عبور میکند و با کنار زدنِ کلاهخود برادرش ریگار، با چهرهی خودش روبهرو میشود. درِ سرخ استعارهای از تغییر و تحول او به درون یک اژدها است؛ درِ سرخ استعارهای از رنگِ قرمز تغییر و تخول در شیمی است.
یکی دیگر از جنبههای نسبت دادن تغییر و تحولِ شیمیایی به عروسی دوم دنی، خورشید است. اگرچه در سراسر دنیا و حتی در «نغمهی یخ و آتش»، صورتِ درخشانِ خورشید به شکل یک «شیر» به تصویر کشیده میشود، اما شیمیدانان باور داشتند که شخصیتِ دوم خورشید، «اژدها» است. در این صحنه هم یک اژدها در حال به دنیا آمدن است؛ یک اژدهای سیاه که که دنیا زیر سایهی بالهای بزرگش قرار میگیرد؛ درست همانطور که پرواز کردن دروگون در خیلی از صحنههای کتاب توصیف میشود. دنریس اما کابوسِ «بیدار کردن اژدها» را درحالیکه مشغولِ به دنیا آوردنِ بچهاش ریگو در چادری با سایههای رقصنده است میبیند. دنی در رویایش، تصویری از ریگوی زنده را میبیند. درحالیکه قلبش با آتش احاطه شده است و آتش از دهانش همچون اژدها بیرون میآید. تا اینکه آتش، او را میبلعد و به خاکستر تبدیل میکند. اما ریگوی واقعی زنده از رحمِ دنریس بیرون نمیآید؛ بچهای با بالهای خفاش و دُم و فلسهای مارمولک که بوی قبرستان میدهد. اینکه ریگو بهعنوان فرزند خورشید و ماه، مُرده و سوخته به دنیا میآید، در راستای استعارهپردازی لایتبرینگر قرار میگیرد؛ لایتبرینگر هم که نمایندهی تاریکی، سایه، مرگ و فرا رسیدن شب است. ریگوی در حالی چه در رویای دنی میسوزد و به خاکستر تبدیل میشود و چه در واقعیت سوخته به دنیا میآید که سالادور سان، دوستِ دزد دریایی داووس، شمشیرِ لایتبرینگرِ استنیس را بهجای شمشیر شعلهور، شمشیر «سوخته» توصیف میکند. لایتبرینگر اگرچه فرزندِ آتش است، اما همزمان چیز سوخته و سیاهشدهای هم هست. در بازگشت به صحنهی به دنیا آمدن اژدهایان دنی (عروسی شیمیایی دنی)، به سرانجام کار میرسیم؛ به بیدار شدن اژدهایان.
در چند پاراگراف بعد میخوانیم: «قدیمی دیگر، و دنی با وجود دمپاییهایش حرارت شن را روی پاشنهی پاهایش حس میکرد. عرق از رانها و بین سینههایش پایین میریخت و همچنین مثل ریزش آزاد اشک روی گونههایش جاری بود. پشت سرش سِر جوران داد میکشید، ولی او دیگر اهمیتی نداشت. تنها آتش مهم بود. شعلهها چه زیبا بودند، دوستداشتنیترین چیزی که به عمرش دیده بود، هرکدام مثابهی ساحری با جامهی زرد و نارنجی و سرخ بود که ردای مواجی از دود به تن داشت. شیرهای سرخ و مارهای عظیم زرد و تک شاخهایی از جنس شعلهی آبی کمرنگ را دید؛ ماهی و روباه و هیولا، گرگ و پرندههای روشن و درختهای پُرشکوفه، هر یک زیباتر از قبلی. اسبی را دید، نریان عظیم خاکستری ترسیم شده با دود، یال پُرپشتش هالهای از شعلهی آبی. بله، خورشید و ستارگان من، بله، حالا سوار شود، حالا اوج بگیر. جلیقهاش شروع به سوختن کرد، پس آن را در آورد و گذاشت که روی زمین بیافتد. چرم ناگهان مشتعل شد و او را با سینههای برهنه دربرابر حرارت، که از نوک سرخ و متورمشان شیر میریخت، به آتش نزدیک شد. در دلش گفت، حالا، حالا، و یک لحظه کال دروگو را دربرابر با شلاقی مشتعل در دست، سوار بر نریان دید. او لبخند زد و شلاق را به روی هیزمها کوبید. صدایی شنید، صدای شکستن سنگ. سکوی چوب و بوته و علف، شروع کرد به جابجایی و ریختن روی خودش. تکههایی از چوب مشتعل روی او ریخت و بارانی از خاکستر و برادههای داغ، او را شست. و چیز دیگری هم غلت خورد و جلوی پایش فرود آمد؛ تکهای از سنگ فوسدار، روشن و با رگههای طلایی، شکسته و دودکنان. غرشی دنیا را فرا گرفت. بااینحال دنی صدای گنگِ فریاد زنها و بچهها از شدت بُهت را میشنوید. تنها مرگ میتواند بهای زندگی باشد. و صدای دومی بلند شد، به تیزی رعد. دود دورش میچرخید و سکو جابهجا میشد و الوارها با رسیدن شعله به قلبشان میترکیدند. شیههی وحشتزدهی اسبها و بلند شدن فریاد دوتراکها از ترس و وحشت را میشنید و سِر جورا نام او را صدا میزد و فحش میداد. میخواست برایش داد بزند که نه، نه، شوالیهی شریف، من، برای من نگران نباش. آتش مال منه. من دنریس طوفانزاد هستم، دختر اژدها، عروسِ اژدها، مادر اژدها، نمیبینی؟ نمیبینی؟ همراهبا آروغی از شعله و دود که سی قدم به آسمان برخاست، تودهی هیزم متلاشی شد و در اطرافش پخش شد. دنی بدون هراس به میان طوفان آتش قدم گذاشت، بچههایش را صدا زد. سومین صدا به بلندی و تیزی صدای شکستن دنیا بود».
در این صحنه، شلاقِ کال دروگو نقش دنبالهدار (لایتبرینگر) را ایفا میکند که تخمهای سنگی را میشکند. بلافاصله تکهای از پوستهی سنگی تخمِ اژدها جلوی دنی میافتد. مارتین این تکه سنگ را «قوسدار» توصیف میکند که تداعیکنندهی حلال ماه است. همانطور که نیسا نیسا سینهاش را در مقابل شمشیر لایتبرینگر آزور آهای باز میکند، دنریس هم جلیقهی شعلهورش را در میآورد و سینهاش را دربرابر شعلهها عریان میکند. سپس دربارهی بارانی از خاکستر، برادههای داغ، طوفان آتش، آروغی از شعله و دود که سی قدم به هوا برمیخیزد و صدای سهمگینی که به بلندی و تیزی صدای شکستن دنیا بود صحبت میشود. اینها همه وسیلهای برای توصیف کردنِ باران شهابسنگ پس از انفجار ماه هستند. انگار مارتین بهطور غیرمستقیم در حال توصیف کردنِ دنیا در حین فرود آمدن بارانی از شهابسنگ روی زمین در لحظهی آغاز شب طولانی است. جملهی آخر به بهترین شکل ممکن بازتابدهندهی مرحلهی آخرِ افسانهی لایتبرینگر و افسانهی کارثیها از تولد اژدهایان از ماه است. همانطور که در اولی نیسا نیسا طوری از درد فریاد میکشد که ماه ترک برمیدارد و همانطور که در دومی فرو آمدنِ شهابسنگهای ماه منجر به شکستن دنیا میشود (مثل نابود شدن بازوی متصلکنندهی اِسوس به وستروس)، صحنهی به دنیا آمدن اژدهایان دنی هم با صدایی به بلندی و تیزی «شکستن دنیا» به اتمام میرسد؛ واقعهی «چکش آبی» که فرزندان جنگل با جادو، «بازوی دورن» را بهعنوان پُلی بین اِسوس و وستروس قطع کردند میتواند نه حاصل جادو، بلکه حاصل یکی از همین شهابسنگهای غولپیکر باشد. بالاخره در نوکِ بازوی شکستهی دورن، شهر «ساناسپیر»، پایتختِ دورن قرار دارد؛ ساناسپیر یا «نیزهی خورشید»، عبارت خوبی برای توصیفِ شهابسنگِ آتشین ماه است. انگار مارتین ازطریق نامگذاری شهری که در نوک بازوی دورن قرار گرفته دارد بهطرز نامحسوسی سرنخ میدهد که شکستنِ بازوی دورن حاصل برخورد یک «نیزهی خورشید» (یک شهابسنگ) به این منطقه است. درنهایت، دنریس در این صحنه خودش را نهتنها مادر اژدهایان، بلکه دختر اژدهایان و عروسِ اژدهایان هم صدا میکند. دلیلش این است که وقتی دنی، چه در این صحنه و چه در کابوسِ «بیدار کردن اژدها»، دوباره متولد میشود، او به «آخرین اژدها»، به آزور آهایِ دوباره متولد شده تبدیل میشود. ایلیرو در صحبت با تیریون در «رقصی با اژدهایان»، این موضوع را خیلی خوب توضیح میدهد: «کودکِ وحشتزدهای که من تو خونهی خودم بهش پناه دادم بودم تو دریای دوتراکی مُرد و در خون و آتش دوباره متولد شد. این ملکهی اژدها که اسمش را یدک میکشه یه تارگرین واقعیه».
دنریس در ابتدا نقشِ دوشیزهی ماه را برعهده دارد. او بهعنوان کسی که با پادشاه خورشید، حامله میشود، عروسِ اژدهایان است و بهعنوان کسی که اژدهایان را همچون ماه به دنیا میآورد، مادر اژدهایان هم است. اما حالا نقشِ او به آخرین اژدها، دخترِ اژدهایان، آزور آهایِ دوباره متولد شده تغییر کرده است. دنریس نه نمایندهی شهابسنگهای سقوط کرده روی زمین، بلکه نمایندهی نیمهی دوم دنبالهدار است که از وسط طوفانِ آتشِ ناشی از انفجار ماه توسط نیمهی اولِ دنبالهدار عبور میکند و از آن سمت، سرخ رنگ و مثابهی یک شمشیر شعلهور بیرون میآید. درحالیکه اژدهایانش هم نمایندهی شهابسنگهای ماه هستند که روی زمین سقوط کردند و دنیا را شکستند. یادتان میآید دنریس در رویایش میبیند که با آتش میسوزد و مثل شمشیر، شکل داده میشود؟ خودِ دنی نمایندهی لایتبرینگر، شمشیر سرخِ آتشین آزور آهای است و از آنجایی که لایتبرینگر چه در قالب شمشیر و چه در قالب اندام مردانه متعلق به آزور آهای است، پس لایتبرینگر بودن دنی یعنی او آزور آهایِ دوباره متولد شده هم است. بخشِ گیجکنندهی این تشابهاتِ سمبلیک این است که دنریس در حالی دوشیزهی ماه است که آزور آهای هم است. پس، برخلاف که جان اسنو که فرزند ماه (لیانا) و خورشید (ریگار) بود، دنی درواقع دخترِ خودش است. اما ما اینجا در حال صحبت کردن دربارهی تحولات سمبلیک هستیم، نه منطقی. دنریس بهطور سمبلیک در قالب دوشیزهی ماه میمیرد و در قالب آخرین اژدها دوباره متولد میشود. او در حالی کارش را بهعنوان کاراکتری در کهنالگوی دوشیزهی ماه آغاز میکند که بعد از عروسی شیمیاییاش، به پادشاه خورشید تبدیل میشود و رهبری کالاسار خودش را برعهده میگیرد (درحالیکه قبل از او، فقط مردان رهبر کالاسار بودهاند). دنی بهعنوان تجسمِ زمینی دنبالهدار سرخ، بهعنوان تسجمِ آخرین اژدها، مسیرِ دنبالهدار را دنبال میکند و مردمش را از وسط «کویر سرخ» عبور میدهد. دنی در ادامهی داستانش به فتحِ شهرهای خلیج بردهداران میپردازد و علاوهبر کالیسی، به ملکه هم تبدیل میشود. دنی همچنین بعد از مراسمِ سوختن جنازهی کال دروگو، یک پوستِ شیر سفید به تن میکند و از آنجایی که شیر نمادِ خورشید است، این حرکت به سمبلی از جایگاه جدیدش بهعنوان متحول شدن از ماه به خورشید تبدیل میشود. دنی همچنین موهایش را بعد از اینکه دوباره رشد میکنند (برخلاف سریال، در کتاب، موهای او در مراسم تولد اژدهایانش میسوزند)، میبافد که نشانهای از وجودِ قدرت کال دروگو (پادشاه خورشید) در او است. درنهایت طرفداران این تئوری اعتقاد دارند که تمام این سمبلهای اسطورهای و ستارهشناسی میگویند که دنریس به پادشاه خورشید، آزور آهایِ دوباره متولد شده تبدیل شد که دنبالهدار سرخ جزیی از اوست. این موضوع توضیح میدهد که چرا دنریس علاوهبر مادر اژدهایان، دختر اژدهایان و عروس اژدهایان هم است. او در حالی عروسِ آتش است که خود آتشِ تبدیل شده به گوشت هم است. او در حالی آزور آهای دوباره متولد شده است که نیسا نیسای دوباره متولد شده هم است. او نهتنها اژدهایان سنگی را بیدار کرده، بلکه اژدهای درونِ خودش را هم بیدار کرده است. و به این ترتیب، «و هر چیز که زنده بود و نفس میکشید از خوف سایهی بالهای او پا به فرار میگذاشت». منبع: زومجی/