قسمت دوم فصل هشتم / آخر سریال بازی تاج و تخت – Game of Thrones که «شوالیهی هفت پادشاهی» نام دارد بدون مشکل نیست؛ درواقع شما را نمیدانم، ولی شخصا فکر نمیکنم دیگر بتوانم اپیزودی از این سریال را ببینیم که احساس کاملاِ ناب و پاکیزه و صافی نسبت به آن داشته باشم. نه به خاطر اینکه خط و نشانم را از قبل، نسبت به اپیزودهای پخشنشده میکشم و با بستنِ شمشیر از رو به سراغشان میروم، ولی حقیقت این است که سریالها همچون ساختمانهایی هستند که طبقه به طبقه، اپیزود به اپیزود ساخته میشوند و بالا میآیند و کافی است یکی از این طبقات از مصالح و مهندسی کاملی بهره نبرده باشد تا به سنگبنای ضعیفی برای طبقاتِ بعدی تبدیل شود و کافی است سازندگان زود برای رسیدگی به جبران کردنِ طبقاتی که از دستشان در رفته بود وارد عمل نشوند تا اینکه ضعفِ یک طبقه مثل اپیدمی به طبقات بعدی هم سرایت کند. سریالهای متعددی بودهاند که در فصل اول با این مشکل مواجه شدهاند و به مرور زمان طوری آنها را حلوفصل کردهاند که از نقاط ضعف گذشتهشان در آینده بهجای نقطهی ضعف، بهعنوان رشد و بلوغ یاد میکنند. اما گلاویز شدن یک سریال در پردهی پایانیاش با این مشکلات یعنی دیگر فرصتی برای جبران کردن و بهبود پیدا کردن وجود ندارد؛ اینکه سریالی درست در زمانیکه باید به یک پیرمردِ خردمند و فرزانه پوست بیاندازد، زمین بخورد و پایش بکشند، دیگر مثل دورانِ جوانیاش، از فرصت و قدرتِ بدنی لازم برای هرچه زودتر بهبود پیدا کردن بهره نمیبرد. از همین رو «شوالیهی هفت پادشاهی» هم کماکانِ درگیرِ مشکلاتی است که از اپیزودهای بدنام و کمکاریهای گذشتهی سازندگان به آن نفوذ کرده است، اما همزمان سریالهایی هم هستند که بعد از مدتی گم کردن راه خودشان در جاده خاکی، به مسیرِ اصلی بازمیگردند؛ اپیزودهایی که شاید دستی که قطعشده بود را به حالت اولش برنمیگردانند، اما حداقل جلوی خونریزیاش را میگیرند؛ اپیزودهایی که بهمان دلداری میدهند که شاید یک چیزهایی را از دست داده باشیم، اما هنوز همهچیز را از دست ندادهایم؛ اپیزودهایی که همچون دیدنِ روی آشنایی بعد از مدتها همراه شدن با غریبههایی که زبانشان را نمیفهمیدی هستند؛ اپیزودهایی که نشان میدهند سریال هنوز آنطور که بهطرز ناامیدانهای به نظر میرسید خودش را گم کرده است، خودش را گم نکرده است؛ هنوز امیدی برای رستگاری با وجود تمام گناهانش وجود دارد؛ اپیزودی که همچون یک امداد غیبی است و شاید برای اولینبار از نجات پیدا کردن با یک امداد غیبی ایراد نمیگیریم و اتفاقا از آن لذت میبریم و شاید احساس میکنیم فرودو در پایانِ «ارباب حلقهها» بعد از انداختنِ حلقهی یگانه در کوه دووم، در حالتِ خواب و بیدار در حال حمل شدن در چنگالهای شاهین، چه حسِ دلنشینی داشته است.
ما اصولا بدون درنظرگرفتنِ استثناها، دوست نداریم تا قهرمانانمان در لحظهای که همهچیز را باختهاند و به زانو در آمدهاند، توسط نیرویی غیرمنتظره که از خارجِ صحنه وارد میشود و شکستِ حتمیشان را در یک چشم به هم زدن به یک بُرد حتمی تغییر وضعیت میدهد ببینیم؛ اما تا دلتان بخواهد دوست داریم تا نجاتِ سریالِ محبوبمان در لحظهی آخر را ببینیم. با اینکه جنگِ وینترفل تازه از لحظاتِ پایانی «شوالیهی هفت پادشاهی» کلید میخورد، اما جنگِ رستگاری «بازی تاج و تخت» از همان ثانیههای آغازینِ اپیزودِ افتتاحیهی فصل هشتم آغاز شد. بااینحال، اپیزودِ هفتهی گذشته هر چیزی به جزِ دلگرمکننده بود. شاید بزرگترین پیامی که از اپیزود هفتهی قبل میشد دریافت کرد این بود که فصل هشتم دنبالهروی ضعفهایی که فصل هفتم را به فصلِ عموما جنجالبرانگیز و نارضایتبخشی تبدیل کرده بود است. از آنجایی که اصولا سکانسهای اکشن فقط تا زمانی قوی هستند که سکانسهای دیالوگمحورِ آرامِ منتهی به آنها، به خوبی زمینهچینی احساسی هرجومرج و کشت و کشتار را انجام داده باشند، پس اپیزودِ اول این حسِ تلخ را داشت که هرچه سازندگان خرجِ اجرای بزرگترین سکانسِ اکشنِ تاریخ تلویزیون و حتی شاید سینما کردهاند قرار است درنهایت به یک اسپکتکلِ توخالی مارولی شاملِ جلوههای کامپیوتری خیرهکننده و درگیریهای احساسی اندک و آبکی تبدیل شود. بنابراین اپیزودِ دوم وظیفهی سنگینتری بر عهده داشت؛ «شوالیهی هفت پادشاهی» فقط نمیبایست تا شکستِ اپیزودِ قبل را جبران میکرد، این اپیزود باید اپیزودِ بعد را هم نجات میداد. شاید به قیافهی این اپیزود نخورد، اما این اپیزودِ حکم قهرمانِ «جان اسنو»وارمان را داشت. سرنوشتِ فعلی سریال به آن بستگی داشت. خوشبختانه «شوالیهی هفت پادشاهی» از این مأموریتِ سنگین سربلند بیرون میآید. «شوالیهی هفت پادشاهی» از زمانیکه یادم میآید، بهترین اپیزودی است که از گیم آف ترونز – Game of Thrones دیدهام و شاید زخم به جا مانده از اپیزودِ هفتهی قبل همیشه روی گلویمان باقی خواهند ماند (بالاخره چه زخمی بدتر از خراب کردنِ دیدارِ آریا و جان بعد از ۱۰ سال)، ولی این اپیزود همچون لیوان آب بهموقعی عمل میکند که هر چیزی که آن زخم را روی گلویمان انداخته بود و مثل آجر همانجا گیر کرده بود و راه تنفسمان را بسته بود و صورتمان را همچونِ لحظهی مرگِ جافری کبود و بنفش کرده بود، شستشو میدهد و پایین میفرستد.
آخرین باری که از تماشای یک اپیزودِ از گیم آف ترونز – Game of Thrones واقعا به وجد آمدم، اپیزود چهارم فصل هفتم که به حملهی دنی با دروگون و دوتراکیهایش به کاروان لنیستریها اختصاص داشت برمیگردد؛ لذتی که البته یک هفته بیشتر دوام نیاورد. آن اپیزود اگرچه کمامان یک شگفتی فنی و بدلکاری حساب میشود، اما تلهپورت شدنِ نیروهای دنی از درگناستون به آنسوی منطقهی ریچ و به پایان رسیدن آن اپیزود با کلیفهنگری (غرق شدن جیمی بعد از نجات پیدا کردن توسط بران از آتش اژدها) که در اپیزود بعد بدون هرگونه عواقبی نادیده گرفته میشود، لذتی بود که در دهانمان به خاکستر تبدیل شد. پس برای پیدا کردن اپیزودِ دیگری از بازی تاج و تخت – Game of Thrones که از آن راضی بودم باید به حتی عقبتر از آن برگردم. ولی خوشبختانه «شوالیهی هفت پادشاهی» کاری میکند که از اینجا به بعد لازم نباشد تا اپیزودهای دورِ سریال را برای پیدا کردنِ اپیزودی قوی جستوجو کنم. هرچه اپیزودِ هفتهی قبل هر کاری که بهعنوان افتتاحیهی ششِ قسمتِ آخر سریال نباید انجام میداد انجام داده بود، «شوالیهی هفت پادشاهی» (با یک سری ارفاقها و چشمپوشیهای بزرگ) که افتتاحیهی فصل آخر باید انجام میداد را انجام میدهد. این حرفها به این معنی نیست که «شوالیهی هفت پادشاهی» در جریان یک اپیزود، بازی تاج و تخت – Game of Thrones را رستگار کرده است و نجاتش داده است؛ راستش گناهی که سریال در این اپیزود مرتکب میشود و جلوتر به آن میرسیم، شاید بزرگترین گناهی است که بازی تاج و تخت – Game of Thrones تا حالا مرتکبش شده است، اما این اپیزود بهطور کلی حکمِ بیماری را دارد که در هشت ماه قبل (بخوانید هشت اپیزود) به علت تصادف در کما بوده است و حالا چشم باز کرده است. طبیعتا انتظار نمیرود که او در همان روز اول، به حالت قبلیاش برگشته و برای بازگشت به خانه آماده باشد. همین که او بعد از هشت ماه زنجیر شدن به تخت، میتواند دو قدم بردارد خوشحالکننده و شگفتانگیز است. راستش احتمالش هست که این بیمار چنان ضربهی مغزیای دیده است که هیچوقت مثل روز اولش نخواهد شد. اما همین که خانوادهاش بعد از این مدت میتوانند در چشمانِ بیدار او نگاه کنند و شناختی که در چشمانِ بیمارشان از دیدن آنها برق میزند را ببینند برایشان از هر چیزی خوشحالکنندهتر است. در پایانِ نقدِ اپیزود هفتهی قبل گمانهزنی کردم که آیا حالتِ شلخته و نامنظم و شتابزدهی این اپیزود ناشی از وظیفهی سنتیاش بهعنوان قسمت افتتاحیهی فصل است که کاریاش نمیتوان کرد یا خبر از ضعفهایی میدهد که در اپیزودهای بعد پُررنگتر میشوند؟ کدامیک؟ اولی یا دومی؟ خبر خوب این است که جوابی که «شوالیهی هفت پادشاهی» به این سؤال میدهد هم شامل اولی میشود و هم دومی. اگرچه ترجیح میدادیم جواب این سؤال بهطور کاملا فاقد هر چیزی که به «دومی» اشاره میکرد میشد، اما راستش را بخواهید مقداری ناخالصی را به یک اپیزودِ کاملا افتضاح دیگر ترجیح میدهم. «شوالیهی هفت پادشاهی» در حالی شامل هر دوی «اولی» و «دومی» است که نهتنها «اولی»هایش به اندازهی «دومی»هایش قوی هستند و توانایی حفظ کردن جبههشان را دارند که احتمالا وقتی این سؤال مطرح شد، اکثرتان مثل من اعتقاد داشتید که اپیزودِ بعدی سرشار از «دومی» و فاقدِ هرگونه «اولی» خواهد بود.
بنابراین نمیدانید هر بار که این اپیزود یکی از مشکلاتِ حادِ اپیزود قبل ار حل میکرد چقدر قند توی دلم آب میشد. اما نه فقط به خاطر اینکه یکی از سریالهای موردعلاقهام را بعد از مدتها روی پا میدیدم و نه فقط به خاطر اینکه سریال با هر کاری که به درستی انجام میداد انگار شخصا انتقاداتم به اپیزود قبل و قبلتر را تایید میکرد، بلکه به خاطر اینکه «شوالیهی هفت پادشاهی» حتی بیشتر از قسمت قبل، حکم خاطرهبازی با تاریخِ سریال را داشت. با این تفاوت که اپیزودِ قبل به همان اندازه که قصدِ تکرار سمبلیکِ صحنههای اپیزودِ اول سریال را داشت، به همان اندازه هم انگار متعلق به یک دنیای دیگر بود. به همان اندازه که در زنده کردنِ صحنههای مشابهای از اپیزود اول سریال از لحاظ تصویری موفق بود، انگار از لحاظِ ساختار روایی و احساس، یک چیزِ ناشناخته بود. به همین دلیل تلاشِ اپیزود قبل برای خاطرهبازی خیلی مصنوعی احساس میشد. انگار بهجای تماشای سریالی که بهطرز روانی روی امواجِ رودخانه سوار است، انگار بهجای تماشای سریالی که زندگی طبیعیاش، آن را به این نقطه رسانده است، در حال تماشای دستی بودیم که آن را تکان میدهد؛ دستی که به زور میخواهد، حسِ نوستالژیکمان را برانگیزد و قلقلکمان بدهد. به همین دلیل این حرکت باعث شده بود تا اپیزود قبل بهجای اینکه همچون دنیای زندهای که نفس میکشد احساس شود، حسِ روبهرو شدن با نمونهی مقوایی آن را داشته باشد که هرچقدر هم به جنسِ اصلی نزدیک بود، باز نمیشد دویدنِ خون در رگهای نداشتهاش را احساس کرد. «شوالیهی هفت پادشاهی» اما در حالی تقریبا هیچ ارجاع گلدُرشت و واضحی به اپیزودِ اولِ سریال ندارد که بیشتر از اپیزود قبل یادآور آن است. از تماشای این اپیزود قند توی دلم آب میشد، چون بالاخره بعد از هشت اپیزود که سریال به تدریج رو به فراموشِ کردنِ هویتش میرفت، اپیزودی داریم که ثابت میکند منظور تمام کسانی که دل خوشی از روندِ اخیر سریال نداشتند چه بوده است. منظورمان چیزی شبیه به «شوالیهی هفت پادشاهی» بوده است. شاید بزرگترین ضدحالم از اپیزودِ هفتهی قبل، بازگشتِ شتابزدگیای که در فصل هفتم بیشتر از همه در زمینهی تلهپورت شدنهای کاراکترها در طول و عرض نقشه دیده بودیم، در اپیزودی که فاقد هرگونه سفرِ اضطراری میشد بود. انتظار هر چیزی را از اپیزود اول داشتم به جز شتابزدگی. با خودم گفتم حالا که کاراکترها در یک مکان دور هم جمع شدهاند، دیگر نویسندهها میتوانند دندان روی جگر بگذارند و پایشان را از روی گاز بردارند. ولی با چه اختلافی اشتباه میکردم!
اپیزودِ قبل از یک سکانس به سکانس بعدی همچون کسی در جستجوی مستراحی برای خالی کردنِ مثانهاش، هول و ولا داشت. در نتیجه سکانسها بهجای اینکه پرداخت شوند، تیک میخوردند. هر کات برابر با یک «بسه دیگه، چقدر حرف میزنین!» بود. مشکلِ بعدی آن اپیزود این بود که یک تم مرکزی برای گره زدن تمام عناصر و کاراکترهای پراکندهاش به یکدیگر نداشت. یا حداقل در قالبِ بازسازی سمبلیکِ صحنههای اپیزود اولِ سریال، یک تم مرکزی داشت، اما این تم بیش از اینکه زیرمتنی باشد، فرامتنی بود؛ بیش از اینکه در دلِ قصه ذوب شده باشد، بیشتر حکم چشمکی از سوی سازندگان به تماشاگرانِ قدیمی سریال را داشت. بیش از اینکه حرفِ واقعا عمیقی برای گفتن داشته باشد، بیشتر حکم «فلان صحنه رو یادتونه» یا «اون یکی رو چطور؟» را داشت؛ تلاشِ آنها برای ارجاع به گذشته آنقدر سرچشمه گرفته از علاقهی خودِ آنها، بهجای نیازِ خودِ قصه بود که بدون اشتباه هم نبود؛ مثلا بچهای که در اوایل اپیزود قبل برای دیدنِ شاه و ملکه و ارتشش سر از پا نمیشناسد در حالی قرار بود جایگزینِ سمبلیکِ آریا و برن از اپیزودِ اول سریال باشد که نمیتوانست باشد. دلیلِ ذوقزدگی آریا و برن از دیدنِ شاه و ملکه در وینترفل به خاطر این بود که آنها در عمرشان چیزی شبیه به آن را ندیده بودند؛ تمام تصوراتِ آنها از شاهها و ملکهها و شاهزادهها و شوالیهها به چیزی که در قصهها خوانده بودند خلاصه شده بود. بنابراین «بازی تاج و تخت» بلافاصله کارش را با شکستنِ کلیشههای داستانهای فانتزی و پریانی ازطریق افشا کردنِ هویتِ واقعی شاه و ملکه و دربارش در نگاه بچههای استارک شروع میکند. سانسا در قالب جافری متوجه میشود که شاهزادهی رویاهایش چه هیولایی است و آریا بعد از کشته شدنِ دوستش مایکا، پسر قصاب توسط تازی متوجه میشود که شوالیههای واقعی چقدر ترسناک و چقدر قاتل هستند و او در برابرشان چقدر ناتوان است. بعد از آن، حالا که بچههای استارک از ماهیتِ واقعی شاه و ملکه و دار و دستهشان آگاه شدهاند، دیگر هیچ هیجانی از دیدنشان و تبدیل شدن به یکی مثل آنها ندارند. بنابراین بچهای که در اوایلِ اپیزود قبل جایگزین سمبلیک آریا و برن است فقط در صورتی میتواند مثل آنها از دیدن شاه و ملکه هیجانزده باشد که تمام عمرش در صلح و آرامش زندگی کرده باشد. ولی ما خوب میدانیم که شمال خیلی وقت است که یک روز خوش به خودش ندیده است؛ شمال از زمان عروسی خونین به بعد همچون گرگی بوده که در حال تکه و پاره شدن در میان آروارههای کفتارها بوده است. ناسلامتی حیاط جلویی وینترفل همین چند وقت پیش میزبان نبرد حرامزادهها بود؛ نبردی که حاصلش کوههایی از جنازههای روی هم تلنبار شده بود. این پسربچه وقتی از پنجرهی وینترفل به بیرون نگاه میکرده، با کوههایی از جنازه روبهرو میشده. این پسربچه وحشتِ جنگ، وحشت درگیری پادشاهان با یکدیگر را با پوست و استخوانش حس کرده است. این پسربچه نباید مثل برن و آریا سادهلوح باشد. اما نویسندگان فقط برای اینکه اپیزود قبل را با ارجاع به سکانس ورود رابرت و سرسی به وینترفل آغاز کنند، حاضر میشوند تا منطقِ داستان را زیر پا بگذارند.
قبل از اینکه به جاده خاکی بزنم، داشتم میگفتم که شتابزدگی و سرسری گرفتن همهچیز، بلای جان این روزهای بازی تاج و تخت – Game of Thrones است (با لحنِ «دفاع خطی بلای جان فوتبال روز دنیا» خوانده شود!). میدانید بهترین درمانِ شتابزدگی چه چیزی است؟ نه، در کمال شگفتی، حداقل ایندفعه این مشکل با یک لیوان عرق نعنا حل نمیشود! بهترین درمان شتابزدگی یک اپیزودِ «قوطی کبریتی» است. لامصب مثل آب روی آتش می ماند! اپیزود قوطی کبریتی، آن هم در «بازی تاج و تخت»؟! اپیزودِ قوطی کبریتی همانطور که از اسمش مشخص است به اپیزودهایی که حول و حوشِ کاراکترهای محدود در یک فضای بسته جریان دارند گفته میشود. حالا متوجه شدید چرا دیدنِ چنین اپیزودی در «بازی تاج و تخت» شدنی نیست؟ برایان کاگمن نویسندهی این اپیزود که ظاهرا خودش هم از ریتمِ تند و سریعِ فصل هفت آگاه است در مصاحبهاش بعد از «شوالیهی هفت پادشاهی» گفته است که برای اپیزود قبل از جنگ وینترفل، درخواست یک اپیزود قوطی کبریتی را کرده بوده که تقریبا احتمال دیده شدن نمونهاش در این سریال غیرممکن بود. اتفاقا چند وقت پیش داشتم با خودم فکر میکردم چقدر حیف شد که «بازی تاج و تخت»، سریالی است که توانایی داشتن اپیزود قوطی کبریتی نخواهد داشت. درحالیکه برخی از بهترین اپیزودهای بهترین سریال های دنیا، به این دسته اپیزودهای منحصربهفرد اختصاص دارند. اصلا یکی از سنتهای تقریبا نانوشتهی سریالسازی این است که طرفداران منتظر میمانند تا ببینند بالاخره چه زمانی سروکلهی اپیزودِ قوطی کبریتی سریالشان پیدا میشود. از معروفترینشان میتوان به اپیزود «کالج» از «سوپرانوها» و «مگس» از «برکینگ بد» اشاره کرد؛ اولی که از آن بهعنوان اپیزودِ متحولکنندهی تلویزیون یاد میکنند، به سفر دونفرهی تونی سوپرانو و دخترش به خارج از شهر اختصاص دارد که به تلاش تونی برای کُشتن کسی که در گذشته بهش نارو زده بود و غیبش زده بود دور از چشم دخترش اختصاص دارد (سه کاراکتر اصلی) و «مگس» هم که فقط شامل والت و جسی میشود، همان اپیزودِ آرامسوزِ هنرمندانهای است که به متافیزیک وارد شده و به گشت و گذاری درون ذهنِ ازهمگسیخته و تبآلودِ والتر وایت بعد از پی بردن به عدم قدرتش دربرابر گاس فرینگ میپردازد. «کالج»، تلویزیون را وارد دوران جدیدی کرد و «مگس»، به سنگبنای جدیدِ شخصیتپردازی والتر وایت در ادامهی سریال منجر شد. پس اپیزودهای قوطی کبریتی در بهترین حالت مرزهای محتوایی و فُرمی مدیومشان را درهممیشکنند و در بدترین حالت به اپیزودهای کنجکاویبرانگیز و تاثیرگذاری برای آیندهی سریالِ خودشان تبدیل میشوند.
اما متاسفانه ابعاد و گستره و تعداد کاراکترهای حماسی بازی تاج و تخت – Game of Thrones حتی به آن اجازه نمیداد که به اجرای یکی از این اپیزودها فکر کند. جذابیت و قدرتِ اپیزودهای قوطی کبریتی، تمرکزِ «لیزر»وارشان روی یک احساس و یک موقعیت و سوراخِ کردن آن تا عبور از مواد مذاب و رسیدن به هستهی مرکزیاش است. این اپیزودها این فرصت را به سازندگان میدهند تا یک ایده را بردارند و آن را روی کبابپز بگذارند و بدون عجله و حواسپرتی، اجازه بدهند تا ایده آرام آرام با شعلهی کم، گرما ببیند و مغزپخت شود. اگرچه رُمانهای «نغمه یخ و آتش» به خاطر اینکه هر فصلش به یک شخصیت، در یک نقطهی متفاوت از دنیا اختصاص دارد، کلا براساسِ ساختارِ اپیزودهای قوطی کبریتی بنا شده است، اما سریال هیچوقت توانایی اجرای چنین حرکتی را نداشته است؛ زمان اندکِ هر فصل و تعداد بالای کاراکترها یعنی نویسندگان از تکتک ثانیههایی که دارند برای رسیدن به سر اصل مطلب استفاده میکنند و هیچوقت فرصت اختصاص دادن یک اپیزود بهصورت انحصاری به چندتا کاراکتر محدود در یک مکانِ بسته را ندارند. اما اگر «بازی تاج و تخت» قرار بود یک روز یکی از این اپیزودها داشته باشد، این هفته بهترین موقع و آخرین فرصتش بود. «شوالیهی هفت پادشاهی» با کات کردنِ خط داستانی قدمگاه پادشاه (مرکز گردهمایی ضعیفترین کاراکترهایش سرسی و یورون که به افزایش کیفیت این اپیزود کمک کرده)، اختصاص دادن داستان به کاراکترهای پراکنده در دور و اطرافِ دیوارهای وینترفل و متصل کردنِ تفکرات تمام آنها به یکدیگر، باتوجهبه استانداردهای بزرگِ «بازی تاج و تخت»، یک اپیزودِ قوطی کبریتی حساب میشود. بزرگترین دستاوردِ سریال با این حرکت، این است که اپیزود به یک اتمسفرِ یکنواخت در تمام لحظاتش دست پیدا کرده است؛ اتمسفری که دستانِ کریهاش را روی پوستِ کاراکترها میکشد، مشامشان را سرشار از بوی تلخِ مرگ میکند و ریههایشان را با اکسیژنِ آلوده به مرگ پُر میکند. «شوالیهی هفت پادشاهی» اپیزودی است که در آن مرگ روی همهچیز سایه انداخته است و همهی کاراکترها یک نقطهی مشترک با هم دارند: همه به یک جفت چشمِ آبی، رنگی عمیقتر از هر چشمِ آبی در انسانها، یک آبی که مثل یخ میسوزاند در تاریکی مطلق خیره شدهاند. و آن مثل نگاه کردن مستقیم به نورِ خورشیدِ ظهر تابستان، گویی دو سوزنِ نازک از مرکزشان خارج شده است و به درونِ چشمان آنها فرو میرود. و آنها هرچه تلاش میکنند تا پلک بزنند یا سرشان را فقط برای یک لحظه برگردانند با مقاومت روبهرو میشوند. گویی سرشان بین دو دستِ تنومند گیر افتاده است. یکی از گلههایم به اپیزود هفتهی پیش عدم وجود هرگونه اتمسفرِ آخرالزمانی بود. بعضیوقتها به نظر میرسید این همه کاراکتر نه با هدف مبارزه با یک ماشین کشتار جمعی جادویی، بلکه برای یک دورهمی وستروسی گرد هم جمع شدهاند.
طبق معمول، وقتی که این گله مطرح شد، عدهای از طرفداران که برای قبول نکردنِ مشکلاتِ سریال، به هر جور توجیهی چنگ میاندازند، ادعا میکردند که رفتارِ معمولی کاراکترها بعد از با خبر شدن از اژدهادار شدنِ شاه شب، واقعی است؛ چون انسانها در موقعیتهای ترسناک، سعی میکنند شوخی کنند و طوری رفتار کنند که انگار هیچ اتفاقِ بدی نیافتاده است. و سعی میکردند تا از این برای توجیه کردنِ حس و حالِ «سیزدهبدری» اپیزود قبل استفاده کنند. ولی نمودِ واقعی توجیه آنها را در «شوالیهی هفت پادشاهی» میتوان دید. اینجا هم کم نیستند لحظاتی که به خنده و خوش و بش کردن کاراکترها اختصاص دارد (از صحنهی آریا و گندری گرفته تا کلِ صحنههایی که تورموند در آنها حضور دارد)، اما در جریان تمام آنها میتوان طنابِ اعدامی که دور گردنشان گره خورده است را دید. در تمام این صحنهها میتوان افسردگی و دلشورهای که لبخندهای زورکیشان را به لجن کشیده است را دید. میتوان تلاشِ ناموفقِ بعضی از آنها برای مخفی کردنِ حس واقعیشان، برای ساکت کردنِ صدای کرکنندهای که درون ذهنشان سناریوهای مختلف مرگشان را توصیف میکند دید. با اینکه این اپیزود در ظاهر به آرامشِ قبل از طوفان اختصاص دارد، اما نمیدانم چرا این اصطلاح حقِ مطلب را در چنین مواقعی ادا نمیکند. آرامشِ قبل از طوفان درواقع طوفانِ قبل از طوفان است. یکجا منتظر نشستن برای رسیدن طوفان و تصور کردنِ تمام اتفاقاتی که میتواند با رسیدن طوفان بیافتد، از قرار گرفتن در میانِ بادهای طوفان هم بدتر است. در هنگام طوفان در بحبوحهی دویدن و مبارزه کردن قرار داری و فکر در لحظه عمل میکند؛ در بحبوحهی طوفان، داغ هستی. ولی در آرامش فرصت داری تا طوفان را با سرعت سوپراسلوموشن تصور کنی و تکتک اتفاقاتی که میتواند بیافتند را مرور کنی. شاید در «شوالیهی هفت پادشاهی» هیچکس نمیمیرد و سریال با بازگشت جیمی و باقیماندگانِ نگهبانان دیوار به وینترفل کماکان دنبالهکنندهی مسیر دیدارهای مجددِ اپیزود قبل است، اما اشتباه نکنید. در ذهنِشان طوفان زبانه میکشد.. همه با سکون گلاویز هستند. دریای راکد، در ذهنشان امواجِ بلند میسازد. چه چیزی ترسناکتر است؟ صدا یا غرشِ یک ناشناس. چه چیزی عصبیکنندهتر است؟ باران و رعد و برق یا دسیسهچینی ابرهای سیاه در افق برای قتلِ خورشید. خلقِ چنین اتمسفرِ قیامتگونهای قبل از جنگ وینترفل نهتنها منجر به روی هم جمع شدنِ تعلیقی میشود که حکمِ سوختِ زغالسنگِ اکشن برای تولید تنش و استرس در اپیزود بعد را خواهد داشت، بلکه بهمان یادآوری میکند که تمام کاراکترهایی که اینجا دور هم جمع شدهاند دارند چه کار مهمی انجام میدهند.
«بازی تاج و تخت» و در ابعادی بزرگتر «نغمهی یخ و آتش» همیشه دربارهی دشواری کمرشکنِ قهرمانبودن در یک دنیای بیقانون و ضدانسانی بوده است؛ قهرمانانِ «نغمه یخ و آتش» همیشه بدبختترین و فلکزدهترین کاراکترهای داستان هستند. مارتین میخواهد بگوید مسئولیتپذیری بهجای طلا و جواهر و مقام، چیزی به جز دردسر برای آنها ندارند، اما وظیفهی آنها برای پاسداری از انسانیت چیزی جز این نیست. اما چه چیزی باعث میشود که راهِ سختی که آنها انتخاب کردهاند را به امثالِ تایوین لنیستر و بران ترجیح بدهیم. چون بالاخره در ظاهر به نظر میرسد که امثالِ تایوین لنیستر، رازِ پیشرفت در این دنیای بینظم و بیاخلاق را بهتر از هر کسی کشف کردهاند. شاید بزرگترین دلیلش «مرگ» است. والار مورگولیس، همهی انسانها باید بمیرند. مهم نیست چگونه زندگی میکنی، مهم این است که چگونه میمیری. مهم نیست در زندگی چه چیزی به دست میآوری، مهم این است که بعد از مرگ چگونه به یاد آورده خواهی شد. مهم نیست چه بلایی سر بدنِ فیزیکیات میآید، مهم این است که آیا بعد از مرگِ یاد و خاطرهات زنده میماند یا نه و اگر زنده میماند چگونه؟ اگر قهرمانبودن قرار بود آسان و سرشار از هدیه و حقوق و پاداش باشد که همه قهرمان میشدند. قهرمانبودن در دنیای مارتین دربارهی قبول کردنِ ابهام و ناشناختگی وحشتناکِ مرگ است. بنابراین «شوالیهی هفت پادشاهی» که درواقع باید «شوالیههای هفت پادشاهی» باشد، با مواجه کردنِ قهرمانانش با مفهوم ترسناک مرگ، یادآوری میکند کاری که آنها دارند انجام میدهند آسان نیست. هر کسی که در این قلعه باقی مانده است، آدمهای بزرگی هستند. به قول بریین، آنها خواهند مُرد، اما با شرافت خواهند مُرد. ند استارک اگر توسط ایلین پین، جلادِ جافری براتیون کشته نمیشد، حتما به شکل دیگری میمُرد. اما چیزی که در مرگش یکسان است، شرافتش است که زنده ماند و به سوختِ جان اسنو برای گردآوری انسانها دربرابر نابودکنندگان زندگی، دربرابر چیزی که دربارهی سیاست نیست، بلکه نهایتِ وظیفهشناسی قهرمانان برای نجات دنیا بدون چشم داشت است تبدیل شده است. پس «شوالیهی هفت پادشاهی» به همان اندازه که دربارهی کنار آمدنِ کاراکترها با مرگ است، دربارهی مفهومِ شوالیهگری هم است. به همان اندازه که دربارهی مقدمهچینی مرگِ اکثر آنهاست، به همان اندازه هم دربارهی تثبیت کردنِ زندگیشان است. به همان اندازه که دربارهی تقلای آنها برای قبول کردنِ مرگشان است، به همان اندازه هم دربارهی حتمی شدنِ زندگی جاویدانشان است؛ چرا که چه آنها در جنگِ پیشرو بمیرند و چه زنده بمانند، حقیقت این است که شوالیهها زنده میمانند؛ هر چیزی یخ بزند، شرافتِ آنها از آن جان سالم به در میبرد. حداقل در ذهنِ ما تماشاگرانشان.
شاید این حرفها هر جای دیگری زیادی شعاری و سانتیمانتال به نظر برسد، اما «بازی تاج و تخت» آن را به دست آورده است؛ گیم آف ترونز – Game of Thrones از کشیدنِ این کاراکترها از وسط ورطهی تاریکی نیچه، آن را به دست آورده است. ازطریق کشیدن آنها در لجن و کثافت و عروسیهای سرخ و یک عمر مورد تمسخر قرار گرفتن بهعنوان شاهکُش و زنی که نمیتواند شوالیه باشد، این حسِ خوب را به دست آورده است. نتیجه به یک حسِ تلخ و شیرینِ دوست داشتنی در طول این اپیزود منجر شده است. در طول این اپیزود میتوانی گلاویز شدنِ مرگ و زندگی را احساس کنی. از یک طرف میدانیم که مرگ برندهی نهایی خواهد بود، اگر در جنگ وینترفل نه، در زمانی دیگر، اما از طرف دیگر در لحظهای که بریین بعد از شوالیه شدن توسط جیمی بلند میشد، نمیتوان برنده شدنِ زندگی با وجود شکستِ نهاییاش از مرگ را احساس نکرد. «شوالیهی هفت پادشاهی» در زمینهی حسِ کلی این اپیزود توی خال میزند و دقیقا به خاطر همین است که لغزشهای اپیزود قبل کمتر در طول این یک ساعت به خاطر میآیند و مشکلاتِ خودِ این اپیزود کمتر به چشم میآیند. این دقیقا همان چیزی است که در طول فصل هفتم بازی تاج و تخت – Game of Thronesمیخواستیم. منظورمان از لغزشهای سریال همین غرق شدن در یک دنیای دیگر بود که سراسیمگی سریال برای هرچه زودتر رسیدن به مقصد، آن را ازش سلب کرده بود. بهترین اپیزودهای گیم آف ترونز – Game of Thrones آنهایی هستند که همیشه یک شخصیت را بهعنوان ستارهی اصلیشان انتخاب میکنند و بر محورِ داستان او حرکت میکنند و دیگر خطهای داستانی را در کنارش به تصویر میکشند تا اینگونه به وحدتِ تماتیک برسند. برخلافِ اپیزودِ قبل که دقیقا معلوم نبود دربارهی چه کسی است و دربارهی چه کسی نیست، اپیزود این هفته بر محورِ جیمی لنیستر حرکت میکند. اولین کسی که در این اپیزود به مقام شوالیهگری میرسد جیمی است. البته که جیمی خیلی وقت است که شوالیه بوده. ولی این حرفها همه کشک و دوغ است. پادشاه و ملکه و شوالیه خواندن یک نفر، او را به آن چیز تبدیل نمیکند. جیمی در حالی مدتها است که شوالیه بوده که مایهی ننگِ مفهومِ ارزشمند واقعی شوالیهها بوده است. او تا حالا تمام مواد لازمِ شوالیهبودن را داشته است، از یک شمشیر خوشگل و یک زرهی خوشگلتر گرفته تا ردای سفیدِ گاردپادشاهی و موهای بلوند ژلزده و مهارتِ مبارزه و البته یک «سِر» که قبل از اسمش گفته میشود. اما او از لحظهای که با بریین آشنا میشود، تازه با حفرهی توخالی بزرگی در وجودش روبهرو میشود که تاکنون متوجهاش نشده بود. او در این زن، کسی را میبیند که افقهای شوالیهگری را عمیقتر و باصلابتتر و صادقانهتر از او در نوردیده است. بدون اینکه واقعا شوالیه باشد. او مرام شوالیهگری را در بریین پیدا میکند. چیزی که آنقدر در این دنیا کمیاب و غیرممکن است که حتی جیمی هم باور داشت که وجود خارجی ندارد. تا اینکه یک روز با یکی از آنها روبهرو میشود. و این جیمی را در مسیرِ جستوجو کردن و بیرون کشیدن چیزی که همیشه در اعماقِ شخصیتش وجود داشته (همین مرام شوالیهگری ناب اوست که باعث میشود عهدِ مقدسِ خودش را شکسته و شاه دیوانه را برای نجات هزاران هزار نفر بکشد) قرار میدهد.
برخلافِ اپیزود قبل که دیدارهای مجدد را یکی پس از دیگری خراب کرده بود، سکانسِ دادگاه جیمی یکی از نقاط قوتِ «شوالیهی هفت پادشاهی» است. یکی از دلایلش این است که درحالیکه اکثر شخصیتهای اصلی، شخصیتپردازی بیعیب و نقصی ندارند و حتی سرسی که کاملترینشان بود را هم در فصل هفتم خراب کردند، جیمی یکی از آخرین شخصیتهای اصلی سریال است که کملغزشترین قوسِ شخصیتی سریال را دارد و دلیل بعدی این است که سکانس دادگاه فرصتِ نفس کشیدن پیدا میکند. سریال به همهی شخصیتهای اصلی فرصت میدهد تا نظرشان را دربارهی حضورِ جیمی در وینترفل ابراز کنند. دنریس حاضر است تا او را به خاطر خیانت به پدرش بکشد؛ چون بالاخره در وستروس از گاردپادشاهی انتظار میرود که در حفاظت از پادشاهشان بمیرند؛ حتی اگر پادشاهشان هیولایی محکوم به شکست باشد. سانسا هم حاضر است تا مردی را که در فصل اول به پدرش در خیابان حمله کرده بود مجازات کند، تیریون درحالیکه دنی به خاطر عدم پیشبینی خیانتِ سرسی در فرستادن ارتشش به شمال دل خوشی از او ندارد، سعی میکند تا از برادرش حمایت کند. در همین حین، جیمی با نگرانی به برن نگاه میکند و منتظر است تا هر لحظه او با افشا کردنِ دلیلِ فلج شدنش به دستِ جیمی، سندِ مرگش را امضا کند، اما در همین لحظه بریین به بحث اضافه میشود و ضمانت میکند که در زمانیکه این دو با هم همراه شده بودند، جیمی جنبهی شرافتمندانهاش را ثابت کرده بود. هیچکدام از اینها لازم نبود اتفاق بیافتد. همهی ما میدانستیم که جیمی از این دادگاه جان سالم به در میبرد و به جمعِ قهرمانانمان میپیوندد، اما حقیقت این است که بازی تاج و تخت – Game of Thrones در حالی به غافلگیریهایش معروف است که باید به داستانگویی خوبش معروف باشد. وقتی با داستانگویی خوب طرف باشیم مهم نیست که از مقصد خبر داریم. چون باز داستان توانایی منقلب کردن احساساتمان را دارد. وقتی در نقد اپیزود قبل، گفتم که صحنهی دیدار مجدد جان اسنو و آریا یا صحنهی افشای رازِ والدین جان توسط سم، نارضایتبخش در آمده است به خاطر این نبود که ما از مدتها قبل وقوعشان را پیشبینی کرده بودیم و تمام سناریوهای مختلفی که میتوانستند اتفاق بیافتند را مرور کرده بودیم، بلکه به خاطر این بود که این دو سکانس، عمقِ کشمکشِ احساسی آنها را استخراج نکرده بودند. منظورم وقوعِ اتفاق انقلابی و عجیب و غریبی نبود. فقط میخواستم تا هر سکانس باتوجهبه اهمیتش، وقت کافی دریافت کند و طبیعی و واقعی احساس شود.
این چیزی است که در سکانسِ دادگاه جیمی اتفاق افتاده است و این سکانس، تازه فقط یکی از چند سکانس درخشان این اپیزود است که فرمولِ آشنا و ویژه اما فراموششدهی «بازی تاج و تخت» را به خوبی اجرا میکند. برخلافِ اپیزود قبل، جیمی بعد از دادگاهش فراموش نمیشود، بلکه همه فرصت پیدا میکنند تا سکانسهای شخصی خودشان را با او داشته باشند؛ جیمی با برن در جنگلِ خدایان دیدار میکند و اطلاع پیدا میکند که او هیچ احساسی بدی نسبت به فلج شدن ندارد (درواقع او در حال حاضر اصلا احساس ندارد) و درواقع جیمی با پرت کردن برن از پنجره به بیرون بهطور تصادفی، خودش را در مسیر تبدیل شدن به یک انسان بهتر قرار داده است. جیمی و تیریون هم کمی با هم وقت میگذارند و طی یکی از شوخیهای زیرکانهی تیریون که همان تیریونِ چهارِ فصل اول را به یاد میآورد، به این نکته اشاره میکند که چگونه آنها بهعنوان دو لنیستر کارشان به جنگیدن برای استارکها در وینترفل کشیده شده است؛ تا قبل از این صحنه نمیدانستم که یکی از بزرگترین آرزوهایم قبل از تمام شدن این سریال که هیچوقت به حقیقت تبدیل نخواهد شد، دیدنِ قیافهی چارلز دنس در قالبِ تایوین لنیستر در لحظهای که از مبارزه کردنِ پسرهایش در وینترفل برای استارکها با خبر میشود است. حتی تصور کردنش هم خندهدار است. و درنهایت جیمی و بریین بیرون از دیوارهای قلعه با هم دیدار میکنند و جیمی به او میگوید که افتخار میکند اگر بتواند در هنگام جنگ از او دستور بگیرد. به این میگویند طراحی یک دیدار مجددِ خوب. تقریبا نهتنها هیچکدام از چیزهایی که از بازگشت جیمی به وینترفل انتظار داشتیم نادیده گرفته نمیشود، بلکه همه از وقت کافی و پرداختِ باحوصلهای برای هرچه بهتر توضیح دادنِ حس جیمی در این منطقه و درکنار این آدمها بهره میبرد. یکی از چیزهایی که فکر نمیکردم در این اپیزود بهبود پیدا کند رابطهی سانسا و دنی است. دوباره یکی از بدترین خصوصیاتِ اپیزود قبل، به یکی از بهترین خصوصیاتِ این اپیزود تبدیل شده است. سازندگان در عرض یک اپیزود، رابطهی سانسا و دنی را از این رو به آن رو میکنند. سکانسِ گفتگوی خصوصی سانسا و دنی در این اپیزود دقیقا همان چیزی بود که از این دو میخواستم؛ یا به عبارت بهتر دقیقا همان چیزی است که از داستانگویی منطقی و طبیعی سریال انتظار داریم است. هرچه رابطهی سانسا و دنی در اپیزود قبل شبیه دعواها و خالهزنکبازیهای مادرشوهری/خواهرشوهری بود که اصلا به گروهِ خونی این دو شخصیت و چیزی که از آنها دیدهایم نمیخورد، اپیزود این هفته اشتباهش در رابطه با این این دو را تا آنجایی که میتواند ترمیم میکنم. اینکه سانسا و دنی نباید خیلی زود به هم اعتماد کنند طبیعی است. اما هزار جورِ راه و روش برای رسیدن به این مقصد وجود دارد.
نویسندگان در اپیزود قبل، بدترین نوعش را انتخاب کرده بودند که باعث شده بود دنی با شاخ و شانهکشی و تهدید و چوغولی کردن از سانسا پیش جان اسنو تنفربرانگیز به نظر برسد و نگرانی قابلتاملِ سانسا در رابطه با زانو زدن جان در مقابل یک ملکهی خارجی بلافاصله بعد از به دست آوردنِ استقلالشان با چنگ و دندان، همچون حسودی و خواهرشوهربازی به نظر برسد. درحالیکه سریال میتوانست آتشِ این درگیری را ازطریقِ طبیعیتری جرقه بزند. در اپیزود این هفته، سانسا و دنی بهجای اینکه طعنه و تیکه بار یکدیگر کنند، واقعا مینشینند و مثل دوتا آدم بالغ در این موقعیت حرف میزنند. سانسا توضیح میدهد که مردان کارهای احمقانهای برای زنان انجام میدهند و احساس میکند که زانو زدن جان اسنو جلوی دنی ناشی از بسته شدنِ چشمانش به خاطر عاشق شدن و بدون توجه به اینکه این حرکت چه معنایی برای شمال دارد بوده است. از طرف دیگر دنی پوستهی سختِ تارگرینی و ملکهوارش را میشکند و جنبهی آسیبپذیرش را برای سانسا عریان میکند. قبل از هر چیز، آنها سر خطراتِ یک جامعهی مردسالار با هم به توافق میرسند و حرف یکدیگر را متوجه میشوند. دنی یادآور میشود که تمام زندگیاش تا این لحظه در تلاش برای باز پس گرفتنِ تخت آهنین از کسانی بوده که علاوهبر نابود کردنِ خانوادهاش، تا مرزِ نابود کردنِ خانوادهی او هم پیش رفتهاند. دنی همچنین یادآور میشود اگرچه سانسا میگوید که جان به خاطر عشقش به او بهراحتی قابلفریب خوردن است، اما اگر بحث سر فریب دادن باشد، این او است که توسط جان فریب خورده و کمپینِ فتحِ قدمگاه پادشاه را برای کمک کردن به جان در شمال رها کرده است. بلافاصله سانسا هم به خاطر رفتار تهاجمیاش در بدو ورود دنی به وینترفل و عدم سپاسگذاری از او به خاطر پیوستن به ارتش آنها دربرابر ارتش شاه شب عذرخواهی میکند. دنی حتی برای برقراری ارتباطی که ترسهای سانسا را برطرف کند، دستش را روی دستِ سانسا میگذارد. در این صحنه دنی قصدِ به دست آوردنِ دوستی سانسا به خاطر اینکه به آن نیاز دارد را ندارد؛ در این صحنه او واقعا میخواهد که با سانسا دوست باشد؛ میخواهد اعتمادش را بدون شاخه و شانهکشی با اژدهایانش به دست بیاورد. اما بلافاصله سانسا به این نکته اشاره میکند که اگر آنها در جنگ علیه شاه شب پیروز شوند، شمال همینطوری او را بهعنوان فرمانروایشان قبول نمیکنند. چهرهی دنی در هم میرود. اما درست در این لحظه سروکلهی تیان گریجوی پیدا میشود. اگرچه تیان در مقابل دنی بهعنوان ملکهاش زانو میزند، اما رابطهی عاطفی بین تیان و سانسا چیزی است که دنی ندارد و باعث میشود تا هم دنی و هم ما متوجه شویم که عدم راضی شدن سانسا به قبول کردنِ فرمانروایی دنی، نه به خاطر قدرتطلبی، بلکه از زجرهایی که آنها برای کنار هم جمع کردن قطعاتِ متلاشیشدهی شمال کشیدهاند سرچشمه میگیرد.
اگرچه این صحنه کافی نیست؛ سریال باید قبل از این اپیزود شاملِ صحنههای اینچنینی بیشتری برای سانسا و دنی میبود، اما چقدر این صحنه خوب است. مقصدِ این صحنه نسبت به اپیزود قبل فرق نکرده است. دنی در جستجوی تخت آهنینش است و سانسا در جستجوی حفظِ استقلال شمال. اما نحوهی رسیدن این اپیزود به این مقصد در این اپیزود با اپیزود قبل زمین تا آسمان فرق میکند. یکی از نقاطِ ضعف شخصیتپردازی دنی، مخصوصا بعد از ورودش به وستروس این است که همچون یک ملکهی ندید بدید به نظر میرسد که عقدهی فرمانروایی دارد، ولی حقیقت این است که دنی بهعنوان ملکهای که خود زمانی برده و قربانی بوده است، بهتر از هرکسی حرفِ دل رعیت را میفهمد و نسخهی اصلیاش در کتابها، اتفاقا خیلی مهربانتر و فهمیدهتر از نسخهی سریال است. خوشبختانه در این صحنه، جنبهی مهربان و فهمیدهاش نمایان میشود و سناریو از زاویهای به خواستهی درونیاش که فرمانروایی است میپردازد که زننده نیست، که قابلدرک است. چنین چیزی دربارهی سانسا هم صدق میکند. دلیلش این است که نویسندگان اجازه میدهند این دو نفر با خیال راحت با هم صحبت کنند، دلیلش این است که این صحنه براساسِ پایبند ماندن به ماهیت این دو شخصیت نوشته شده. گل سرسبدِ سکانسهای درخشانِ این اپیزود اما گردهمایی تیریون، جیمی، داووس، تورموند، پادریک و بریین درکنار شومینهای در گوشهای از وینترفل است. عجب سکانسِ خوبی! از آخرین باری که برخی از کاراکترهای موردعلاقهمان دور هم جمع شدند خاطرهی بدی دارم؛ منظورمِ اپیزود بدنامِ «آنسوی دیوار» است. فکر کنم بعد از تمام سکانسهایی که تا حالا بررسی کردیم متوجه شده باشیم که موتیف تکرارشوندهی سکانسهای این اپیزود که آن را نسبت به نمونهی مشابهاش در مقایسه با گذشته درخشان میکند چه چیزی است: مصنوعی دربرابر اُرگانیک. گردهمایی جان اسنو و دیگران در «آنسوی دیوار» مصنوعی بود. سازندگان در حرکتی که بیشتر شبیه تلاشی برای حال دادن به طرفداران به نظر میرسید آنها را دور هم جمع کردند. یا به قول معروفِ با یک جور گردهمایی «فن فیکشن»وار طرف بودیم؛ سناریویی که بیش از اینکه با قواعدِ داستان اصلی سازگار باشد، گویی توسط طرفداران نوشته شده بود.
دستِ نویسندهها در مقدمهچینی «انسوی دیوار» مشخص بود. تازی، در شعلهها کوه پیکانشکلی در آنسوی دیوار میبیند که آنها را در مسیر آنجا قرار میدهد؛ درحالیکه پیشگوییهای دنیای «بازی تاج و تخت»، مخصوصا از نوع پروردگار روشناییاش، یک چیزِ مشخص نیست، بلکه الهامهای مبهمی هستند که برداشتهای گوناگونی میتوان ازشان کرد و خطر و جذابیتشان به همین است. اما نویسندگان میخواستند دار و دستهی بریک و توروس و تازی را به هر ترتیبی شده در مسیر ایستواچ قرار بدهند؛ پس، از چنین حقهی احمقانهای استفاده کردند. از سوی دیگر اضافه کردنِ گندری به تیم هم خیلی ناگهانی بود. انگار نویسندهها پیش خودشان گفته بودند «چهار ساله به یارو یه زنگی نزدیم، ولی بزار سر راه بریم دم خونشون ببینم اگه خواست دنبالمون بیاد». مخصوصا باتوجهبه اینکه هیچوقت توضیح داده نمیشود که اصلا تیریون چگونه با بران ارتباط برقرار کرده تا بران بتواند به عنوان واسط او و جیمی تبدیل شود. بماند که کلِ ایدهی سرقتِ زامبی برای آوردنش به قدمگاه پادشاه چیزی نیست جز نوشتنِ سناریوی احمقانه و پیشپاافتادهای برای فراهم کردن شرایط دادن یک اژدها به شاه شب. از همه بدتر، سفرِ شخصی جان اسنو به آنسوی دیوار است که مرگش میتواند منجر به از هم پاشیدن همپیمانان شمال شود. نتیجه یک گردهمایی زورکی بود که مزه نداشت. اما جمعِ تیریون، جیمی، داووس، تورموند، پادریک و بریین از دلِ پیشرفتِ طبیعی داستان جوشیده و بیرون آمده است. و مهمتر اینکه واقعا یک سکانس دستهجمعی است و به یک شخصیتِ مرکزی خلاصه نمیشود. همه فرصت پیدا میکنند تا خودی نشان بدهند. از داستانِ باورنکردنی تورموند در رابطه با بزرگ شدن با خوردن شیرِ غول برای پُرزور و بازوتر نشان دادن خودش در مقایسه با جیمی تا کش و قوسهای که داووس به پاهای یخزدهاش جلوی آتش میدهد. از مراسم شوالیه شدن بریین تا آواز پادریک. گفتم مراسم شوالیه شدنِ بریین! احتمالا یکی از بهترین لحظاتِ تاریخ سریال درکنارِ سکانسِ مرگ هودور خواهد بود. همانطور هودور شخصیتِ مکملی بود که سرانجامش به یکی از دلخراشترین و قهرمانانهترین لحظاتِ سریال تبدیل میشود که ربطی به کشتار و جنگ و منفجر کردن و اژدها ندارد، بریین هم شخصیتِ دستکمگرفتهشدهای بوده (در سریال حتی بیشتر از کتابها) که ناگهان بهطرز غافلگیرکنندهای، در مرکزِ لحظهی خیرهکنندهای قرار میگیرد و حقش را از داستان میگیرد. در دنیایی که با آدمهای خودخواه و وحشتناک پُر شده است، بریین اهل تارث در متضادترین نقطهشان قرار میگیرد. به زور میتوان کاراکتری را در بازی تاج و تخت – Game of Thrones پیدا کرد که روحِ پاکیزهتر و روحیهی فداکارانهتر و اخلاقِ مستحکمتری در مقایسه با بریین داشته باشد. حتی تعدادی از قهرمانان فعلیمان قبلا شیطنتهایی کردهاند. اما بریین تنها کاراکتری است که روحش مثل کریستال برق میزند.
بخشِ قابلتوجهای از موفقیت و محبوبیت این شخصیت به خاطر بازی گوئندولین کریستی است که نقشِ پیچیدهای داشته است. او در فرهنگِ مردسالاری حکم یک زنِ جنگجو را دارد که به او میخندند و جدیاش نمیگیرند. او در حالی نمادِ شوالیهگری است که شوالیههای دیگر به خاطر جنسیت و قیافهی زشت و اندام هیکلیاش مسخرهاش میکنند. او در حالی بدنِ تنومند و مهارتِ فوقالعادهای با شمشیر دارد که همزمان قلب یک گنجشک زیر زرهی سنگینش میتپد. بنابراین کریستی در اجرای این نقش باید به تعادلی دقیق بین دو احساس متضاد میرسیده. او باید کوهی از درد و رنج را به نمایش میگذاشته که تمام تلاشش را میکند تا احساساتِ ظریفش را مخفی نگه دارد. کریستی باید بریین را در حالی بهعنوان مستقلترین آدم روی زمین به نمایش میگذاشته که همزمان باید گوشهای از دختربچهی دلخوری که درونش برای جدی گرفته شدن گریه میکند را هم فاش میکرده. کریستی به تعادلِ خیرهکنندهای بین استحکام و آسیبدیدگی، پوست کلفتی و دل نازکی، از خود گذشتگی و نیاز به دیده شدن رسیده است که حرف ندارد. بریین همیشه کسی بوده که خیلی وقت است با عدم رسیدن به رویاهای خودش کنار آمده است. در نتیجه او تمام زندگیاش را صرف کمک به دیگران برای رسیدن به رویاهایشان کرده است. این قتلِ خونین رویایی که در بریین رخ میدهد به کودکیاش برمیگردد. بریین در کودکی آرزوی شوالیه شدن داشته، اما او بهعنوان آخرین فرزندِ زندهی خاندان تارث، وظیفهی سنتی دیگری داشته است. او بهعنوان یک زن، وظیفهی دیگری داشته است. خانوادهاش میگفتند که او به خاطر زن بودن نمیتواند شوالیه باشد و بریین هم برای مدتی قبول میکند. پدرش یک مراسم رقص به راه میاندازد و لُردهای مختلفی را برای ازدواج با دخترش دعوت میکند. در ابتدا پسرها از زیبایی بریین تعریف میکنند و سر رقصیدن با او با هم دعوا میکنند، اما بعد معلوم میشود که همه حقهای برای به سخره گرفتنش بوده است. این اتفاق بریین را طوری از لحاظ روانی زخمی میکند که او در لاک دفاعیاش فرو میرود و تصمیم میگیرد تا دیگر هیچ چیزی برای خودش نخواهد. همانطور که بریین در فصل پنجم برای پادریک تعریف کرد، در شب رقص، یک نفر به کمکش میشتابد و او را در حال تحقیر شدن نجات میدهد: رنلی براتیون. رنلی با بریین میرقصد و به او میگوید که اعتنایی به آن لُردهای ظالم که مسخرهاش میکردند نکند. بریین تعریف میکند که رنلی نه علاقهای به او داشته و نه هیچ چیز دیگری. رنلی فقط برای این با رقصیده تا رنجیدنش را نبیند. دقیقا همان اعتقادی که شوالیهها باید داشته باشد؛ کمک کردن به ازای هیچ چیزی. اینجا تبدیل به لحظهای میشود که بریین سوگند میخورد تا زندگیاش را صرفِ کمک کردن به انسانهای خوب و مهربان کند.
بریین همیشه خودش را صرف دیگران کرده، نه خودش. او برای پیدا کردنِ جایی در گاردپادشاهی رنلی مبارزه میکند و بعد از اینکه او توسط هیولای سایهوار ملیساندر کشته میشود، قسم میخورد تا انتقامش را از استنیس بگیرد و این کار را میکند. سپس او به کتلین استارک قسم میخورد که از دخترانش محافظت کند و در این کار هم موفق میشود. بریین وظیفهی آموزش و پرورشِ پادریک را برعهده میگیرد. هر شوالیهی دیگری با مهارتهای بریین احتمالا عمرا وقتش را صرف تمرین دادنِ کسی مثل پادریک میکرد، اما او نه. او کسی است که میتوانی با خیال راحت روی او حساب باز کنی و هر لحظه انتظار نداشته باشی تا از پشت چاقو بخوری. او نزدیکترین چیزی است که به ند استارک داریم. با این تفاوت که بریین برخلاف ند استارک بلد است چگونه سرش را روی گردنش نگه دارد. او آنقدر قابلاطمینان است که حرفِ او بهتنهایی برای زنده بیرون آمدن جیمی از دادگاهش کافی است. پس بریین از همه نظر به جز اسم، شوالیه است. او حتی بهجای بریین تارث، به بریین اهل تارث مشهور است تا مردم بدانند که باید با او همچون یک جنگجو رفتار کنند. اما با اینکه بریین از هر شوالیهای شوالیهتر است، هرگز از هیچکس نمیخواهد تا او را بهطور رسمی بهعنوان یک شوالیه نامگذاری کند؛ حتی رنلی. در دنیای «نغمه یخ و آتش»، فقط پادشاهان و شوالیهها میتوانند دیگران را شوالیه کنند. نکته اما این است که اگرچه پادشاه و شوالیهها میتوانند دیگران را شوالیه کنند، اما این قدرت به این معنی نیست که باید این کار را انجام بدهند. شوالیه کردن زنان یا هر کسی که از دیدگاه عموم مردم قیافهاش به این جایگاه نمیخورد، میتواند عواقب بدی داشته باشد. مثلا اگر رنلی که در جستجوی رسیدن به تخت آهنین بود، میخواست تا بریین را شوالیه کند، از آنجایی که مراسم شوالیه شدن بخشی از مذهب هفت است و مذهب هفت هم عمیقا ضدزن است، پس رنلی به زیر پا گذاشتنِ سنتهای مذهبی توسط سپتونها متهم میشد. بنابراین بریین در حالی شوالیه میشود که با مسئلهی عدم رسمی شدن با آن کنار آمده است. پس وقتی در اپیزود یک هفته، تیریون اشتباهی بریین را «سِر بریین اهل تارث» خطاب میکند، این اشتباه تبدیل به فرصتی برای درست کردن یک اشتباه کهنه میشود. جیمی به یاد میآورد که یک شوالیه میتواند یک نفر دیگر را شوالیه کند. و چه کسی بهتر از جیمی برای شوالیه کردنِ بریین. این دو یکی از قویترین شیمیهای دو نفرهی تاریخ سریال را دارند که رابطهی جان اسنو و دنی در حال حاضر در مقایسه با آن بچهبازی به نظر میرسد!
پس این لحظه حکم انفجارِ غافلگیرکنندهی دیگی را دارد که خیلی وقت بود آرام آرام بین جیمی و بریین در حال جوشیدن بود و بهجای اینکه کارش به چیزی قابلپیشبنیتر مثل رابطهی عاشقانهی واضح این دو برسد، به سمت چیزی غافلگیرکنندهتر و بکرتر دور میزند. در ابتدا بریین با پیشنهادِ جیمی مثل یک شوخی مسخره رفتار میکند. بالاخره تمام تلاشهای بریین برای به دست آوردن چیزی که خودش میخواهد همیشه به شکست و تحقیر منجر شده است. در اوایل همین اپیزود، در صحنهای که بریین از دست جیمی به خاطر دو کلام صحبت کردن با او بدون توهین شنیدن عصبانی میشود. بریین بهعنوان یک زنِ شوالیه طوری با توهین عجین شده که از عدم شنیدن توهین تعجب میکند. واکنشِ ناباورانهی تورموند به یادمان میآورد که وستروس چه سنتِ احمقانهای دارد. بریین شاید در بین دوستانش باشد، اما زندگی او آنقدر سرشار از تحقیر و از خود گذشتگی بوده است که حتی در بین دوستانش هم کابوسها و ضایعههای روانیاش فعال میشوند و آژیرشان به صدا در میآید و اعلام خطر میکنند. او در زمانیکه همهی نگاهها روی او قفل شدهاند، برای حمایت به ملازمش پادریک نگاه میکند. بریین در جستجوی کسی است تا زیر بغلش را بگیرد. او در این لحظات قصد انجام کاری را دارد که برای همیشه چراغش را خاموش کرده بود و در را به رویش بسته بود. با اینکه او نمیگذاشت تا این اتاقِ خالی که متعلق به رویاهایش بود، جلوی انسانیتش را بگیرد، اما هیچ شکی وجود نداشت که مهمترین اتاقِ ذهنش، خالی باقی مانده بود. بنابراین او با نگاه کردن به پادریک دنبال این است تا یک نفر تشویقش کند تا اجازه بدهد درِ آن اتاق را باز کند و پُر شدنش را ببیند. بریین بهعنوان کسی که شاید از کودکی تاکنون به خودش اجازه نداده تا رویاپردازی کند، همچون شخصِ فلجی میماند که بعد از سالها میخواهد دوباره روی پای خودش بیاستد. زانوهای ذهنش توانایی تحمل کردن سنگینی این لحظه را ندارند. بریین آنقدر به کمک کردن به دیگران عادت دارد که از خواستن چیزی برای خودش میترسد.
همچنین او میترسد که نکند دوباره مثل آن روز در مراسم رقص، مورد تحقیر قرار بگیرد. درواقع سکانسِ شوالیه شدنِ بریین جلوی شومینه در یک قلعه به شکلی طراحی شده که بازتابدهندهی مراسم رقص باشد. همانطور که آنجا همه برای رقصیدن با او مشتاق هستند، اینجا هم همه برای دیدنِ شوالیه شدن او سر از پا نمیشناسند. اما این یکی بهجای اینکه زخمی کند، ترمیم میکند. او در تلاش برای به دست آوردن چیزی که میخواهد در محاصرهی مردان است. اما برخلاف مراسم رقص که پسرها مسخرهاش میکنند، در اینجا تنها چیزی که یافت میشود عشق و اعتماد و پذیرشی است که از سوی دوستانِ مردش دریافت میکند. اما چیزی که این سکانس را به چیزی قویتر تبدیل میکند، بازی گوئندولین کریستی است. چون حتی بعد از اینکه مراسم به پایان رسیده است و معلوم شده است که تحقیری در کار نبوده است و آرزویش به واقعیت تبدیل شده است، سِر بریین اهل تارث فقط به خودش اجازهی یک خندهی نصفه و نیمه میدهد. تازه بعد از اینکه تورموند و پادریک شروع به تشویق کردن او میکنند و تیریون مقام جدیدش را فریاد میزند، تازه در این لحظه است که آخرین لاک دفاعیاش هم سقوط میکند و آنقدر درکنار این ادمها احساسِ امنیت میکند که بالاخره به خودش اجازه میدهد تا یک خندهی بزرگ و چاق و چله، چهرهی سنگیاش را فتح کند. این لحظه اما به همان اندازه که دربارهی شوالیه شدنِ بریین است، به همان اندازه هم دربارهی تکمیل شدنِ قوس شخصیتی جیمی بهعنوان کسی که فکر میکرد مرام شوالیهگری چرت و پرتی بیش نیست و آشنایی با بریین خلافش را بهش ثابت کرد هم است. بریین در حالی همیشه یک شوالیه بوده که شوالیهبودنش توسط جیمی رسمی میشود و جیمی در حالی برخلاف یدک کشیدن این مقام، هیچوقت شوالیه نبوده که با شوالیه کردن بریین، واقعا شوالیه میشود. جیمی با این کار برای کمک کردن به کسی که با وجود تمام استقلالش در این یک زمینه ناتوان است، سنتِ اشتباه وستروس را زیر پا میگذارد و یک اشتباه را هرچند یک ساعت قبل از جنگِ آخرالزمان، اما بالاخره درست میکند.
اما چیزی که سکانسِ شوالیه کردنِ بریین را بهتر از چیزی که هست میکند و کلا به عیارِ دراماتیک این اپیزود میافزاید، صحنهی آوازخوانی پادریک است. نهتنها سازندگان بهطرز زیرکانهای بالاخره با این صحنه فاش میکنند که راز پادریک در ارتباط با دخترانِ فاحشهخانه چه بوده است (او با صدایش دل آنها را بُرده بوده)، بلکه احتمالا هر کسی که با تاریخ و فرهنگِ «نغمه یخ و آتش» آشنا باشد، احتمالا در لحظهای که پادریک شروع به خواندنِ آوازِ جنی اهل اُلداستونز میکند کف و خون قاطی کرده است. تاریخِ پشتِ این آواز آنقدر غنی و آنقدر تراژیک و آنقدر مناسبِ با وضعیتِ فعلی کاراکتر قبل از جنگ است که آن را به بهترین چیزی میشد این اپیزود را با آن به اتمام رساند و به پیشوازِ اپیزود بعد رفت تبدیل میکند. این ترانه همانطور که از اسمش مشخص است دربارهی شخصیتِ تراژیکی به اسم جنی اهل اُلداستونز است، ولی قبل از اینکه به جنی برسیم، باید در تاریخ به کمی عقبتر از وارد شدن او به داستان برگردیم. همهچیز با پادشاه اِگان پنجم، پانزدهمین پادشاه سلسلهی تارگرین آغاز میشود؛ اگان پنجم درواقع پدرِ پدربزرگِ ریگار تارگرین، پدر جان اسنو است. برادرِ بزرگتر اِگان پنجم، استاد ایمون خودمان از نگهبانان شب است. یادتان میآید استاد ایمون دم مرگش با خودش میگفت که «اِگ، خواب دیدم که پیر شدم»، منظور او از اِگ، اِگان پنجم بوده است. اِگان پنجم در سال ۲۳۳ پس از فتحِ وستروس (سریال در سال ۲۹۸ پس از فتح آغاز میشود)، در شرایط غیرمعمولی به پادشاهی رسید و به همین دلیل به «اگان نامحتمل» معروف شد. از آنجایی که اِگان پنجم در زمان ازدواجش هنوز شاهزاده بود و در رتبهی چهارمِ جانشینی قرار داشت و دو برادرِ بزرگتر از خودش داشت که خود آنها میتوانستند جانشین خودشان را داشته باشند، او شرایط آزادانهتری برای ازدواج با هرکسی که میخواست داشت. بنابراین ازدواج کردن با بانوی نجیبزادهای از ریورلندز (بتا بلکوود) برای چهارمین پسر پادشاه قابلقبول بود. اما از آنجایی که بعدا از سه برابرِ بزرگترِ اگان، دوتا از آنها بدون از خود گذاشتنِ جانشین قبل از پدرشان مُرده بودند و از آنجایی که ایمون تارگرین (همان استادِ ایمون نابینای خودمان) این پُست را قبول نکرد، پادشاهی بهطرز غیرمنتظرهای به اگان رسید.
قضیه از این قرار است که پادشاهی در زمان هرجومرج به اگان پنجم رسید. تارگرینها بهتازگی درگیر شورشهایی به اسم «شورش بلکفایر» بودند. بلکفایر نام خاندانی است که توسط دیمون بلکفایر، حرامزادهی مشروعِ اگان چهارم تشکیل شد. طی اتفاقاتی او و یارانش علیه برادر ناتنیاش دیرون تارگرین که باید پادشاه میشده، شورش میکنند تا تاج و تخت را به دست بیاورند. این جنگِ داخلی از سال ۱۹۵ پس از فتح آغاز شد و تا مدتی بعد از آغاز پادشاهی اگان پنجم ادامه داشت. بنابراین اولین حرکت اگان بعد از قدرت گرفتن، بازسازی سرزمین در دوران پس از جنگ داخلی بود. یکی از همپیمانانِ اصلی اگان پنجم برای انجام این کار، لُرد لایونل براتیون بود. بنابراین او با لایونل براتیون قرار گذاشت که اولین پسرش با دخترِ او ازدواج خواهد کرد تا همپیمانیشان را از این طریق، رسمی کنند. بزرگترین پسر اگان پنجم و بتا بلکوود، شاهزاده دانکن بود؛ اگان پنجم این اسم را به خاطر اینکه بهترین دوستش در کودکی، «دانکنِ رشید» بود و بعدا به فرماندهی گاردپادشاهی او تبدیل شد برای او انتخاب کرده بود؛ نه تنها مارتین یک سری داستان کوتاه براساس ماجراهای اِگان پنجم و دانکنِ رشید نوشته است، بلکه بریینِ خودمان یکی از نوادگان دانکنِ رشید است. اما اگان پنجم در حالی قصد اجرای یکی از آن ازدواجهای سیاسی ازطریقِ پسرش دانکن و دخترِ لایونل براتیون را داشت که خب، ماجرا با غافلگیری نه چندان غافلگیرکنندهای روبهرو میشود؛ دانکن به دختر لایونل براتیون علاقه نداشت و نمیخواست با او ازدواج کند. بنابراین یک روز که دانکن در حال سفر کردن در منطقهی ریورلندز بود، با دختری به اسم جنی آشنا میشود که یک دل نه صد دل عاشقش میشود. کسی نمیداند که جنی از اُلداستونز دقیقا از کجا آمده است، اما بهترین حدسمان همان «اُلداستونز» است؛ اُلداستونز یک قلعهی باستانی خرابه و متروکه در ریورلندز است؛ این قلعه آنقدر قدیمی است که هیچکس اسم و تاریخ و هویت کسی که آن را ساخته را نمیداند و به همین دلیل فقط به «اُلداستونز» معروف است. آخرین ساکنانِ قلعه، خاندان «ماد»، آخرین پادشاهانِ ریورلندز و انسانهای نخستین بودند، اما ظاهرا حدود سه-چهار هزار سال پیش، با ورود اندالها از اِسوس به وستروس، خاندان ماد توسط آنها نابود میشود و قلعهشان طی قرنها به یک خرابه تبدیل میشود. اتفاقی که برای اُلداستونز افتاده از این جهت مهم است که شعرِ «جنی از اُلداستونز» درواقع در وصفِ این قلعه نوشته شده است؛ همچنین اتفاقی که سر خاندان ماد افتاده خیلی شبیه به اتفاقی که سر استارکها میآید است؛ استارکها هم بعد از مرگ ند استارک و عروسی خونین و اشغال شدن وینترفل توسط تیان گریجوی و رمزی بولتون تا مرز منقرض شدن پیش میروند و البته خوانده شدنِ این شعر در اپیزود این هفته در داخلِ دیوارهای وینترفل بهمان یادآوری میکند که هنوز این احتمال وجود دارد که استارکها توسط وایتواکرها منقرض شده و قلعهشان به یک خرابهی «اُلداستونز»وار تبدیل شود. همانطور که استارکها از نوادگانِ انسانهای نخستین هستند، گفته میشود که جنی از اُلداستونز هم بهطور مستقیم یکی از نوادگان پادشاه ریورلندز که نخستین انسان بودند است.
خلاصه، رابطهی عاشقانهی دانکن و جنی حسابی جدی میشود؛ رابطهی عاشقانهای که نهتنها تداعیکنندهی رابطهی ممنوعهی ریگار تارگرین و لیانا استارک است، بلکه یادآور رابطهی عاشقانهی راب استارک و تالیسا و از همین اواخر جان اسنو و دنریس هم است. دانکن در یک مراسم جمع و جور و بدون اجازه از پدرش با جنی ازدواج میکند و یک روز با عروسش در قلعه حاضر میشود و برخورد واقعیت با عشق رویایی آنها آنقدر سهمگین بود که پسلرزههایش هنوز در خط داستانی فعلی داستان احساس میشود. لُرد لایونل براتیون از این اتفاق آنقدر عصبانی شده بود که اگر بهش چاقو میزدند، خونش در نمیآمد. اگان پنجم و مشاورانش هم دستکمی از او نداشتند. تا جایی که حتی احتمال میرفت که لُرد لایونل براتیون به خاطر توهینی که به او و خانوادهاش شده است، ارتشِ استورملندز را جمع کرده و علیه اگان پنجم شورش خواهد کرد (یک چیزی شبیه به شورش رابرت براتیون بعد از اطلاع از فرار کردنِ ریگار با لیانا). همه، از اعضای دربار و اعضای شورای کوچک گرفته تا سپتون اعظم و خودِ پادشاه اگان، هر کاری که از دستشان بر میآمد انجام دادند تا دانکن را متقاعد کنند که بیخیالِ جنی شود. همانطور که بالاتر گفتم، چارچوب زمانی ازدواج دانکن و جنی، شورشهای بلکفایر بود که دههها کل وستروس را به آشوب و ویرانی کشانده بود. سرزمین بارها و بارها نابود شده و دوباره بازسازی شده بود و تنها چیزی که در خاطرهی ساکنان وستروس تازه بود، نبردها و بیماریهای بیپایان بود. بنابراین هیچکس دوست نداشت تا دوباره به وضعیتِ اسفناک قبلیشان یعنی جنگ برگردند؛ هیچکس به جز لُرد لایونل براتیون. مسئله این است که لُرد لایونل عاشقِ نبرد بود و به خاطر همین است که به «طوفانِ خندان» معروف است. لُرد لایونل از جنگیدن لذت میبرد و تناش برای بیرون کشیدن شمشیرش میخارید. با این وجود، دانکن تصمیم گرفت تا بهجای رها کردنِ جنی، برای آرام کردن اوضاع به تخت آهنین پشت پا بزند و خودش را بهعنوان وارثِ اصلی فرمانروایی کنار بکشد. اما متاسفانه این حرکت، تاثیری در بهتر کردن اوضاع نداشت. درست مثل ریگار و لیانا، چرخهای عواقبِ فاجعهبارِ ازدواج دانکن و جنی به حرکت افتاده و در سراشیبی تندی قرار گرفته بود و راهی برای متوقف کردنش وجود نداشت. از همین رو، لُرد لایونل که این چیزها در کتش نمیرفت، خودش را پادشاه استورملندز اعلام کرد و علیه تارگرینها اعلام جنگ کرد. جنگ درنهایت با دوئلی بین لُرد لایونل و دانکنِ رشید، فرمانده گاردپادشاهی و دوست قدیمی اگان پنجم و تسلیم شدنِ لایونل دربرابر دانکنِ رشید به پایان رسید.
در جریان تمام این اتفاقات، شاهزاده دانکن و جنی موفق شدند درکنار هم بمانند. حضور یک رعیتزاده در دربارِ پادشاهی حکم یک اتفاقِ غیرمعمول را داشت. نهتنها خانهی موردعلاقهی جنی، یک ویرانهی تسخیرشده بوده که ظاهرا او با ارواحش میرقصیده، بلکه جنی همراهبا خودش یک جادوگر جنگلی را که خیلی شیفتهاش شده بود به دربار میآورد. جنی باور داشت که این زن که کوتولهمانند و پیر و فرتوت بود، از نوادگانِ فرزندان جنگل است و گفته میشود که این پیرزن پیشگویی میکند که شاهزادهی موعود از نسلِ قهرمانِ والریاییها که حکم یک اسطورهی کهن در فرهنگِ آنها را دارد، از نسلِ اِریس و رائلا به دنیا میآید؛ اِریس (شاه دیوانه) و رائلا، پسر و دخترِ جهاریس، پسرِ اگان پنجم بودند و همین باعث شد تا جهاریس با وجود مخالفهای شدیدی که در آن زمان علیه ازدواج خواهر/برادری تارگرینها از سوی مذهب هفت وجود داشت، آنها را مجبور به ازدواج کند. به مرور زمان دانکن و جنی جایگاه خودشان را در دربار پیدا کردند. جنی به بانو جنی تبدیل شد و دانکن هم به خاطر رها کردن حقِ پادشاهیاش، به «شاهزادهی سنجاقکها» معروف شد. عشقِ آنها و ایستادگیشان دربرابرِ نیروهایی که قصد جداییشان را داشتند باعث شد تا دانکن و جنی به سلبریتیهای وستروس و خوراکِ ترانهسراها تبدیل شوند. ترانهی جنی یکی از چندین ترانهای است که دربارهی عشق آنها سروده شده است، ولی نکته این است که ترانهی جنی، ترانهی خوشحالکننده و پیروزمندانهای نیست. ترانهی جنی، ترانهای سرچشمه گرفته از تراژدی و غم و اندوه عمیق است. سِر باریستان سلمی در «رقصی با اژدهایان» دربارهی آنها میگوید: «شاهزادهی سنجاقکها، جنی اهل اُلداستونز رو اونقدر دوست داشت که به تاج و تخت پشت پا زد و وستروس بهاشو با جنازهها داد». مسئله این است که شورشِ لایونل براتیون شاید کوتاه بود، اما از لحاظ مرگ و خونریزی کم و کسر نداشت. از آنجایی که تارگرینها خیلی وقت بود که دیگر اژدها نداشتند، تارگرینها مجبور بودند که نه با جنگندههایشان در آسمان، بلکه با پیادهنظامشان در میدان نبرد به مصافِ دشمن بروند. و همین منجر به تلفات سنگین و دردناکی برای تارگرینها شد. این موضوع چیزی بود که پادشاه اِگان هیچوقت فراموش نکرد. بنابراین اگان در سال ۲۵۹ پس از فتح، هفتتا از تخم اژدهایانِ عزیزِ خاندانش را به همراه یک سری پایرومنسر به کاخ سامرهال بُرد. او قصد داشت تا با اژدهادار شدن، منبع قدرتِ اصلی تارگرینها را برگرداند و با استفاده از تهدیدِ آتشِ اژدها، قوای تضعیفشدهی تارگرینها بعد از شورشهای بلکفایر را ترمیم کرده و صلح را به سرزمین برگرداند.
این مشغولیتِ ذهنی دیوانهوار اما منجر به اتفاقی شد که به «تراژدی سامرهال» معروف است. نتیجهی مراسم باز کردن تخم اژدهایان، به یک آتشسوزی بزرگ در کاخ سامرهال و به کشته شدنِ اگان پنجم، سِر دانکنِ رشید و پسرش دانکن، شاهزادهی سنجاقکها و خیلیهای دیگر منتهی شد. چیزی که از واقعهی تراژدی سامرهال مشخص نیست، سرنوشتِ جنی اهل اُلداستونز است. عدهای باور دارند که او هم جزو قربانیهای آتشسوزی بوده، اما عدم تایید شدنِ مرگ او بهعلاوهی ماهیتِ ترانهی جنی که او را در اندوه از دست رفتگانش توصیف میکند، باعث شده تا به این نتیجه برسیم که او از آتشسوزی جان سالم به در بُرده است. تحلیلگران باور دارند که منظورِ ترانهی جنی از رقصیدن او با ارواحِ پادشاهان قدیمی، نه پادشاهانِ نخستین انسانها، بلکه تارگرینهایی بوده است که آنها را دوست داشته و آنها هم دوستش داشتهاند. سروکلهی ترانهی جنی بارها و بارها در طولِ داستان پیدا میشود. در کتابها به این نکته اشاره میشود که کتلین تالی و پیتر بیلیش در نوجوانی در زمانیکه در همان قلعهی اُلداستونز چادر زده بودند، نقشِ شاهزاده دانکن و جنی را پیش خودشان بازی میکنند. همچنین شخصیتِ مرموزی در کتابها به اسم «شبح هایهارت» وجود دارد که بهای پیشگوییهایش، شنیدنِ ترانهی جنی است. در هشتمین فصل آریا در «طوفان شمشیرها» میخوانیم: «چنین شد که لِـم، تام هفترشته را از زیر رواندازهای خزش بیدار کرد و او را خمیازهکشان با چنگ چوبی در دست، به کنار آتش آورد. تام پرسید: «همون ترانه همیشگی؟». «اوه بله. ترانه جنی خودم. مگه چیز دیگهای هم هست؟». تام میخواند و زن کوتوله با چشمان بسته به نرمی جلو و عقب میرفت، شعر را زیرلب میخواند و گریه میکرد. توروس دست آریا را محکم گرفت، او را کناری کشید و گفت: «بزار از ترانهاش تو آرامش لذت ببره. این تنها چیزیه که براش مونده». برخی از طرفداران باور دارند که شبحِ هایهارت که یک زنِ کوتولهی پیر و فرتوت توصیف میشود، درواقع همان جادوگر جنگلی است که جنی با خودش به دربارِ پادشاهی آورده بود. اینکه شبح هایهارت در ازای پیشگوییهایش از برادران بدون پرچم که یکی از آنها به اسم تام هفترشته، یک نوازنده و خواننده است، درخواستِ ترانهی جنی را میکند و با شنیدن آن وارد خلسه میشود، باعث شده تا طرفداران فکر کنند که او در حال خاطرهبازی و گریه کردن برای بهترین دوستش جنی است. ترانهی جنی سرشار از اندوه است. قضیه این است که اگرچه دانکن و جنی واقعا یکدیگر را دوست داشتند، ولی بهایی که به خاطر رسیدن آنها به یکدیگر پرداخت شد، جنازههای ناشی از شورشِ لُرد لایونل براتیون خیلی زیاد بود. عشق آنها حکم اولین دومینویی را داشت که به آتشسوزی کاخ سامرهال منجر شد. اگر شورش لایونل براتیون اتفاق نیافتاده بود، احتمالا تمام فکر و ذکر اگان پنجم هم به باز کردنِ تخمهای اژدها برای تقویتِ قدرتِ تارگرینها معطوف نمیشد و تراژدی سامرهال اتفاق نمیافتاد. همچنین جادوگری که با جنی به دربار آمده بود، به دنیا آمدن شاهزادهی موعود از نسل رائلا و اِریس را پیشبینی کرد و باعث شد تا جهاریس دختر و پسرش که علاقهای به ازدواج به یکدیگر نداشتند را به منظور به حقیقت تبدیل کردن این پیشگویی، مجبور به ازدواج با هم کند؛ از آنجایی که شخصیتِ رائلا و اِریس زمین تا آسمان با هم فرق میکردند، به تدریج این ازدواج به کابوسی برای رائلا تبدیل شد و زندگیاش را سیاه کرد.
بنابراین سرچشمهی اتفاقات زیادی به عشقِ دانکن و جنی برمیگردد. ایدهها و تمهای رابطهی دانکن و جنی و عواقبش را میتوان در رابطهی ریگار و لیانا هم پیدا کرد. اگرچه اگان پنجم بهعنوان یک پادشاه توانا قادر بود تا شورشِ لایونل را قبل از پایان دادن به سلسلهی تارگرینها سرکوب کند، ولی اِریس تارگرین که پادشاه متزلزلی بود در این کار شکست خورد و تارگرینها را به فنا داد، اما این دو رابطهی عاشقانه، نقاط موازی و تشابهات سمبلیک زیادی با یکدیگر دارند. ایدهی انتخاب کردنِ کسی که دوستش داری برای ازدواج کردن بدون توجه به عواقبی که میتواند داشته باشد، یکی از پُرتکرارترین عناصرِ سراسر «نغمهی یخ و آتش» است. درواقع یکی از تئوریهای قابلاطمینانِ طرفداران به این نکته اشاره میکند که ترانهی سوزناکی که ریگار در شب قبل از تورنومنتِ هرنهال (همان تورنومنتی که ریگار بهجای همسرش، لیانا را ملکهی عشق و زیبایی معرفی میکند) میخواند و باعث اشک ریختنِ لیانا استارک میشود، همین ترانهی جنی اهل اُلداستونز است. در «طوفان شمشیرها» میرا، این صحنه را برای برن اینگونه تعریف میکند: «شاهزادهی اژدها آوازی خوند. آواز چنان غمگین بود که ماده گرگ به فنفن افتاد، اما وقتی که برادر کوچیکش بابت گریه کردن سر به سرش گذاشت، اون شراب رو روی سر برادرش ریخت». سِر باریستان سلمی در «طوفان شمشیرها» دربارهی آوازخوانی ریگار به دنریس میگوید: «این سامرهال بود که بیشتر از هر جایی دوستش داشت. ایشون گاهی اونجا میرفتن و فقط چنگ، همسفرش بود. حتی شوالیههای گاردشاه هم ایشون رو همراهی نمیکردن. دوست داشتن که توی تالار ویرانشده، زیر ماه و ستارگان بخوابن و هر وقت که برمیشگتن، آواز جدیدی با خودشون داشتن. وقتی که با اون چنگِ بزرگ و تارهای نقرهایش مینواختن و میشنیدید از سرنگونی و اشک و مرگ پادشاهان میخونن، شما جز این حس نمیکردید که دارن از خودشون و کسانی که دوست دارن میخونن». سرسی لنیستر هم در «ضیافتی برای کلاغها»، اولین باری که ریگار تارگرین را در ۱۰ سالگی در کسترلیراک دیده بود به یاد میآورد؛ سرسی که عاشقِ ریگار بود قرار بود با او ازدواج کند، اما اِریس با این وصلت مخالفت میکند: «در شب شاهزاده چنگِ نقرهایاش را نواخت و او را به گریه انداخت. وقتی سرسی در محضرِ ریگار حاضر شده بود، تقریبا در اعماقِ چشمانِ بنفشِ غمگینش عرق شده بود. سرسی به یاد آورد که با خودش فکر میکرد، ریگار زخمی شده است و وقتی با هم ازدواج کنیم، من زخمش را ترمیم میکنم».
پس، ترانهی جنی، بهنوعی همزمان ترانهی لیانا، ترانهی سرسی، ترانهی تالیسا، ترانهی سانسا، ترانهی آریا، ترانهی بریین و ترانهی دنریس هم است. ترانهی تمام چهرههایی که در جریانِ مونتاژِ آوازخوانی پادریک، روی صفحه نقش میبندند. ترانهای دربارهی کسانی که در مسیرشان آدمهای زیادی را به دست آوردهاند و از دست دادهاند. از بریین که رنلی براتیون را از دست میدهد و بهجای آن جیمی را به دست میآورد تا سرسی که ریگار را از دست میدهد و دیگر هیچچیزی برای پُر کردن جای خالی عشقش به او پیدا نمیکند. ترانهی جنی، ترانهی ارواحی است که این آدمها دنبال خودشان به دوش میکشند؛ ترانهی جنی دربارهی زخمهایی است که آنها با خود حمل میکنند. ترانهی جنی، ترانهای دربارهی تمام کسانی است که دوستیها و عشقشان به یکدیگر به تراژدی و مرگ و میر ختم شده است. اما با این وجود، آنها به رقصیدن در آن ویرانههای مرطوبِ قدیمی با ارواحِ از دست رفتگانشان ادامه میدهند. از قضا ریگار تارگرین فقط به یک ترانه اشاره میکند که مربوطبه صحنهی گشتزنی دنریس در «خانهی نامردگان» در کارث میشود؛ همان صحنهای که او قدم به درونِ تالار تخت آهنین درحالیکه به ویرانهای یخزده تبدیل شده میگذارد. این صحنه در کتابها شامل بخش دیگری نیز میشود. در «نزاع شاهان»، دنی در رویایش برادرشِ ریگار را با همسرش اِلیا و پسرشان اِگان میبیند. ریگار درحالیکه اِلیا مشغول رسیدن به اگان در گهوارهی چوبیاش است میگوید: «اگان. چه اسمی برازندهتر برای پادشاهان؟». زن پرسید: «براش نغمهسرایی میکنی؟». مرد جواب داد: «اون خودش یه نغمه داره. اون شاهزادهایه که وعده داده شده و نغمهی یخ و آتشه». با این حرف به بالا نگاه کرد و به چشمهای دنی چشم دوخت، انگار میدید که او پشت در ایستاده: «یه نفر دیگه حتما میاد.» دنی نمیدانست که روی صحبتش با اوست یا زنی که روی تخت نشسته.، «اژدها سه سر داره.» مرد به سمت صندلی کنار پنجره رفت، چنگی را برداشت و با ملایمت روی سیمهای نقرهای انگشت کشید. غم شیرینی اتاق را گرفت، مرد و همسر و نوزاد به مانند مه صحبگاهی محو شدند و وقتی دنی دوباره به راه افتاد، تنها موسیقی بود که کمی دیگر دوام آورد».
پس، ترانهی جنی، ترانهی جان اسنو هم است: ترانهی یخ و آتش. ترانهی زندگی غمانگیز و عشقهایی که به سرنوشتهای شومی منتهی میشوند و نزدیکانی که از دست داده است هم است. مرگِ ییگریت در بازوانش، سنگهای قدیمی کسلبلک، دیوارهای مرطوبِ سردابههای وینترفل، از راه رسیدن زمستان، غم و اندوهی که او تحمل کرده و همچون یک شبح هر جایی که میرود تعقیبش میکند. تعجبی ندارد که دایروولفش گوست در این اپیزود برمیگردد. این حیوانِ نمایندهی تمام اشباحی هستند که دالانهای قلبش را تسخیر کردهاند. جنیِ ریگار در سردابههای وینترفل در ظاهر سنگیاش همراهبا جان اسنو است. اما این ترانه هنوز تمام نشده است. جان اسنو و دنی در حال حاضر خودشان را درست در همان سناریوی یکسانی پیدا کردهاند که دانکن و جنی و ریگار و لیانا، در آن قرار گرفته بودند. در اپیزود این هفته، جان هویتِ واقعیاش را برای دنی افشا میکند و دنی بلافاصله متوجه میشود که این خبر چه معنایی میتواند داشته باشد؛ متوجه میشود که آنها در یک چشم به هم زدن، از دوست به رقیب تبدیل شدهاند. حالا چه اتفاقی برای آنها خواهد افتاد. آیا عشقِ آنها توانایی جان سالم به در بُردن از این بحرانِ سیاسی را خواهد داشت؟ آیا جان حرکتی شبیه به دیمون بلکفایر میزند و سعی میکند تا همانطور که سم بعد از باخبر شدن از سرنوشت پدر و برادرش، جان را به جلو هُل داد، برای به دست آوردنِ فرمانروایی دست به کار شود یا عشقِ آنها آنقدر قویتر خواهد بود که باعث میشود مثل دانکن، به حقِ فرمانرواییشان پشت کنند؟ انتخاب آنها چه چیزی خواهد بود: عشق یا قدرت. تاریخِ وستروس نشان میدهد تا حالا هر کسی که در چنین موقعیتی قرار گرفته است، نتیجهاش چیزی جز فاجعه نبوده است؛ نتیجهاش چیزی جز عشقی پیچیدهشده در لفافهای از خونریزی و کشت و کشتار نبوده است. آیا سرنوشتِ عشقِ جان و دنی هم فرقی با قبلیها نخواهد کرد یا آنها بالاخره این طلسم را میشکنند و به تکرارِ آن در پهنای تاریخ پایان میدهند؛ مخصوصا حالا که نه فقط یک سلسلهی پادشاهی، که سرنوشت یک سرزمین در بحرانیترین و پُرهرج و مرجترین وضعیتش به انتخابِ جان و دنی بستگی خواهد داشت. درنهایت سکانسِ آوازخوانی پادریک یک بار دیگر برای کسانی که فراموش کرده بودند یادآوری میکند که چرا هر وقت بازی تاج و تخت – Game of Thrones دنبالهروی کتابهای منبعِ اقتباسش است، سریال قویتری است. وقتی فقط اضافه شدن یک ترانه از کتابها به سریال میتواند چنین عمق و پیچیدگی جذابی به سریال اضافه کند، دیگر خودتان حساب کنید اگر سریال سعی میکرد تا مثل چهار فصل اول، به کتابها پایبند بماند، الان شاهد چه چیزِ شگفتانگیزی میبودیم. سکانسِ آوازخوانی پادرک پیشکشی از سوی خودِ سریال به کسانی است که فکر میکنند سریالی که شهرت و موفقیتش را مدیون «نغمهی یخ و آتش» است، بدون مشکل میتواند منبع اقتباسش را رها کرد. چون نمیتواند.
«شوالیهی هفت پادشاهی» اما با وجود تمام بخشهای درخشانش، بدون مشکل هم نیست. آن هم چندتا از آن بزرگهایش. اولی همان چیزی است که بالاخره بعد از مدتها توسط خود سریال تایید میشود: تیریون احمق است. یا بهتر است بگویم، احمق شده است. از لحظهای که ایدهی دزدیدن یک زامبی برای متقاعد کردنِ سرسی مطرح شد، عالم و آدم آن را نقشهی احمقانهای میپنداشتند و بزرگترین استدلالمان هم این بود که هر کسی که یک سر سوزن سرسی را بشناسد میداند که نمیتوان روی حرف او حساب باز کرد. اگر هرکس دیگری این ایده را اعلام میکرد، شاید میتوانستیم با آن کنار بیاییم، اما ایدهی دزدیدن زامبی، ایدهی تیریون بود؛ کسی که نهتنها به باهوشترین کاراکتر کلِ گیم آف ترونز – Game of Thrones مشهور است (یا بهتر است بگویم مشهور بود)، بلکه بهتر از هر کسی از خونخواری و وحشیگری و دیوانگی و خودخواهی ترسناکِ خواهرش سرسی آگاه است. ناسلامتی کلِ درگیری تیریون در فصل دوم تلاش برای پیدا کردن راههای خلاقانه و مخفیانه برای چوب کردن لای چرخِ سرسی در قلعه و بُریدن بازوهایش و کاهش نفوذش اختصاص داشت. البته که باهوشترین کاراکترها هم ممکن است اشتباه کنند. همین لغزشهای انسانی است که آنها را جذاب میکند. اما ما تا وقتی میتوانیم با لغزشِ قهرمانی که به زیرکی فرابشریاش مشهور است کنار بیاییم که خودمان توانایی حدس زدن نتیجهی شکستخوردهاش را نداشته باشیم. اما اکثر تماشاگران در حالی از همان لحظهای که ایدهی متقاعد کردن سرسی با زامبی مطرح شد به شکست خوردن آن باور داشتند که تیریون طوری رفتار میکرد که انگار بهترین نقشهی دنیا را کشیده است. پس اینجا قضیه دربارهی غافلگیر شدنِ قهرمانِ زیرکمان نبود، بلکه دربارهی نویسندگانی بود که با هدفِ فرستادن دار و دستهی جان اسنو به آنسوی دیوار، منطقِ شخصیتی تیریون را زیر پا گذاشتند.
«بازی تاج و تخت» خودش را در یک موقعیت شکست-شکست قرار داده بود. اگر سرسی، با دیدن زامبی متقاعد میشد و به قهرمانانمان کمک میکرد، آن وقت منطق شخصیتی سرسی زیر سؤال میرفت و اگر قبول نمیکرد، حماقتِ تیریون تایید میشد. دومی اتفاق افتاد. اما میدانید مشکل چه زمانی بدتر شد؟ تیریون به دیدار سرسی رفت و سعی کرد تا او را متقاعد کند که نیروهایش را به شمال بفرستد. سرسی در ظاهر قبول میکند و تیریون هم دوباره حرفش را باور میکند. درواقع آنقدر حرفش را باور میکند که تازه وقتی در اپیزود این هفته از زبان جیمی میشنود که خواهرشان به او دروغ گفته، دوزاریاش میافتد. راستش آنقدر تصمیم تیریون برای اعتماد کردن به سرسی از همان ابتدا احمقانه بود که طرفدارانی که نمیتوانستند خراب شدن این شخصیت را قبول کنند، شروع به تئوریپردازی کردند که تیریون و سرسی در جلسهی خصوصیشان، با هم قرار مدارهای مخفیانهای گذاشتهاند. آنها میخواستند از این طریق حماقتِ آشکارِ تیریون را توجیه کنند. اما اپیزود این هفته فاش میکند که ظاهرا قرار مدار مخفیانهای وجود نداشته. تیریون در حرکتی که در تضاد با ماهیتِ فوقالعاده زیرکِ شخصیتش قرار میگیرد، از سرسی، تابلوترینِ جنایتکارِ وستروس گول خورده است. بنابراین در صحنهای که دنی، تیریون را بازخواست میکند، نمیتوان با ناراحتی او ارتباط برقرار کرد. از آن بدتر، سکانسی است که جورا برای حمایت از تیزهوشی تیریون، با دنی دیدار میکند. اگر تیریون فقط یک بار و تازه آن هم بهطرز غافلگیرکنندهای اشتباه کرده بود، میشد گفت که حمایتِ جورا از تیزهوشی او با عقل جور در میآید. اما اعتماد کردن به سرسی نهتنها اولین اشتباهی که بعد از سفرش به اِسوس مرتکب شده است نیست، بلکه آنقدر واضح بوده که وقتی جورا از او حمایت میکرد نمیتوانستم با او موافق باشم. تیریون سوتی بسیار واحضی داده است و به خاطر آن نه تیریون، بلکه نویسندگانی باید بازخواست شوند که یکی از سه کاراکتر برترِ سریال را به چنین روزی انداختهاند.
این موضوع به شکلی دیگر دربارهی آریا هم صدق میکند. مشکلِ شخصیت آریا که البته قدمتش به فصل شش برمیگردد و تداومش این روزها دیگر خیلی اعصابخردکن شده این است که سریال مدام سعی میکند تا او را از زاویهای «خـفن» به تصویر بکشد. تمام صحنههای آریا به بیانِ یک دیالوگ یا انجام کاری که روی خفنبودنش تاکید میکند خلاصه شده است. البته که تبدیل شدن به یک قاتلِ بیچهره، خفن است، اما مسئله نادیده گرفتن چیزی است که او در راه از دست داده است. «بازی تاج و تخت» دربارهی کاراکترهایی است که با احساسی سرشار از تلخی و شیرینی به هدفشان میرسند. سانسا در حالی بانوی وینترفل میشود که تمام اعتقاداتش دربارهی شاهان و ملکهها و شاهزادهها که در قصههای پریانی خوانده بود متلاشی میشود. اما در رفتار و دیالوگهای آریا، آن تلخی دیده نمیشود. او چه در تیکه و طعنههایی که بار سندور میکند و چه چاقوهایی که برای خودنمایی جلوی گندری به در و دیوار پرتاب میکند، فقط با یک صفتِ قابلتوصیف است: خفن. تا جایی که درگیری درونیاش محو شده است. درگیری درونی آریا بین از دست دادن هویتش در مسیر انتقامجویی و پایبند ماندن به هویتِ استارکیاش است. اما او در حال حاضر در حالی به یک قاتلِ انتقامجوی تمامعیار تبدیل شده که هیچ لغزشی در زمینهی چیزی که برای دست یافتن به آرزویش از دست داده است دریافت نمیکند. بریین شخصیتِ پویا و جذابی است. چون تقریبا در تمام صحنههایش در رفتار و نوشتن دیالوگها و بازی کریستی میتوان روح ظریف و زخمخوردهای که زیر بدنِ تنومندِ زرهایاش زانوی غم بغل کرده است را دید. بریین خفن است، اما همزمان آنقدر خفن نیست که به آرامش کامل دربرابر تلاطم درونی روحش رسیده باشد. همیشه آسیبپذیریاش را میتوان ورای رفتار جدیاش تشخیص داد. آریا این عنصر حیاتی را ندارد. سلب این عنصر از شخصیتِ آریا، او را به یک مقوای تکبُعدی تبدیل کرده که هر دفعه جلوی دوربین ظاهر میشود، نباید منتظر روایتِ هیاهوی درونیاش باشیم، بلکه باید منتظر باشیم تا ببینیم او این بار چگونه قرار است با توهین کردن به مردانِ بزرگسال، خفنی خودش را به رخ بکشد و با نیشخندی بر لب از صحنه دور شود.
به همین دلیل وقتی که نوبت به ابرازِ عشق آریا و گندری میرسد، با اینکه این صحنه به خودی خود خوب است (چه از نظر زمینهچینی عشقشان از مدتها قبل و چه از نظر قراری که رابرت و ند سر ازدواج کردن پسر و دخترشان با هم میگذارند و این قرار بهدلیل لنیستر در آمدنِ جافری، هیچوقت به حقیقت تبدیل نمیشود تا الان)، اما از نظر سرانجام چیزی که این چند وقت از آریا دیدهایم نه. ما قبل از این صحنه، باید آریا را در حال دستوپنجه نرم کردن بین کسی که بوده و کسی که هست میدیدیم، تا ابراز عشقش به گندری حکم لحظهای را داشته باشد که او بالاخره آریا کوچولوی واقعی را از لای تاریکی غلیظ تجربیاتش در دوران سرگردانیاش در دنیا بیرون میکشد. ما باید آریا را در حال زجر کشیدن در تلاش برای پیدا کردن جایش بهعنوان یک انسان تغییر کرده در وینترفلی که آن را به شکل یک آدم دیگر ترک کرده بود میدیدیم تا تلاشش در این لحظه برای دست انداختن به یک رابطهی انسانی صمیمی، برای چشیدن مزهی جرعهای از یک زندگی نرمال قبل از جنگ، حکم رسیدن به یکجور تعادل و آرامش بین دو شخصیت متفاوتش که قبل از جنگ به آن نیاز دارد را داشته باشد. اما از آنجایی که ما در این چند وقت نمیدانیم چه درون آریا میگذرد، از آنجایی که شخصیتش در یک حالت سکون قرار گرفته، از آنجایی که سریال آنقدر قاتلِ شدنِ آریا را بهعنوان چیزی زیبا و جذاب به تصویر میکشد که آدم دوست دارد یک نفر پیدا شود و والدینمان را بکشد تا انگیزهای برای قاتل شده داشته باشیم (!)، صحنهی دوتایی او با گندری، به نقطهی عطفِ احساسیای که میخواهد باشد و میتوان تصور کرد که میتوانست باشد تبدیل نمیشود. «شوالیهی هفتپادشاهی»، بهطور کلی اپیزود موفقی است. حتی یکجورهایی، لغزشهایش هم نقطهی قوتش هستند. چه از نظر اجازه دادن به سکانسهایش برای نفس کشیدن، چه از نظر دیالوگهای هوشمندانهاش که با هدف موشکافی احساساتِ کاراکترها نوشته شدهاند، نه فقط جلو بردن هرچه زودتر پلات، چه شوخیهایش که با توجه به اتمسفر خفقانآورش، مارولی احساس نمیشوند، چه از نظر روشن شدن چشممان به جمال گوست و چه صحنهی آوازخوانی پادریک و به یاد آوردن این حقیقت که وقتی سریال دنبالهروی منبعِ ارزشمندِ مارتین است، چگونه میتواند با یک ترانه تاریخِ احساسی کل سرزمین را شخم بزند و منجر به بیدار کردن احساساتِ پُرهیاهویی در بینندگانش شود. همچنین تایید شدنِ اشتباه تیریون و سکانسِ گندری و آریا هم اگرچه از نقاط ضعفِ این اپیزود هستند، اما از لحاظ روشن کردن دیدمان به اینکه مشکلِ این کاراکترها از کجا سرچشمه میگیرد و روشن کردن تکلیفمان با لغزشهای قدیمی سریال، بهطور کلی نکتهی مثبتش حساب میشوند. اما در آغاز مقاله گفتم که این اپیزود مرتکب یک گناه نابخشودنی میشود و آن چیزی نیست جز نادیده گرفتنِ تاثیرِ آگاهی جان اسنو از دلیل به دنیا آمدنش براساس تلاش ریگار برای به حقیقت تبدیل کردنِ پیشگویی شاهزادهی موعود؛ چیزی که که قبلا بهطور مفصل دربارهاش در مقالهی «بررسی شخصیت ریگار تارگرین» حرف زدهام و از آنجایی که این مقاله تا اینجا هم خیلی زیاد شده است، صحبت دربارهی آن را به اپیزود بعد میسپارم. خدا رو چه دیدید، شاید اصلا اپیزود بعد کاری کند که اصلا لازم به اشاره کردن به آن نباشد! اما اگر لازم باشد که واویلا! منبع: زومجی/